eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
596 ویدیو
40 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
مولاجان #خانه_خانه_توست. این #جشن_خونگی رو از دست ندین 😍 منتظر عکس های ارسالی شما و شرکت شما در مس
. دوستان عزیز سلام ضمن تشکر از گروه فرهنگی برای ایده برگزاری این و کمپین ، از حضور و شرکت تک تک شما عزیزان سپاسگزاریم. لطفا عزیزانی که شرکت کرده و عکس هاشون در کانال یا پیج موسسه قرار نگرفته و یا کد قرعه کشی براشون ارسال نشده در اسرع وقت تا ساعت ۱۱ امروز جمعه به آیدی زیر جهت دریافت کد پیام بدهند. 👇 @hamianekhanevade_admin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 🌺 🌺 سه روز گذشته بود و اصرار فاطمه برای سقط بچه بی نتیجه بود، سهیل اصرار داشت که اون بچه یک نعمت خدادادیه و فاطمه هر بار که با خودش فکر میکرد به این نتیجه میرسید هیچ چیز بدتر از این نیست که هنوز چند ماه از مرگ علی نگذشته باردار بشه ... اما اصرارش بی فایده بود، خودش هم این رو میدونست، فقط به درگاه خدا راز و نیاز میکرد که اگر این بچه یک نعمته خودش محبتش رو به دلش بندازه... -فاطمه لج نکن خودم ریحانه رو میرسونم، تو با ضعفی که داری نمی خواد این همه راه بری... +اولا خودت ضعف داری، دوما اگه بخوام منتظر جناب عالی باشم که باید قید مهدکودک رفتن ریحانه رو بزنم، تا بخوای بلند شی و صبحانه بخوری و آماده بشی و ... اوووو ... من رفتم -ای بابا، هر چی میگم حرف خودشون میزنه ... بر شیطون لعنت ... فاطمه پتو رو به زور کشید روی سر سهیل و گفت: +الهی آمین ... بخواب تا خوابت نپریده از خونه که بیرون زد، هوای تازه به جفتشون انرژی داده بود، فاطمه نگاهی سر سرکی به سر تا ته کوچه انداخت و مطمئن شد کسی نیست، بعد رو به دخترش کرد و گفت: + نظرت چیه تا سر کوچه با هم مسابقه بدیم؟ -آره آره، من حاضرم هر دو آماده شدند و با یک دو سه فاطمه شروع کردن به دویدن، گرچه برای فاطمه مسابقه سختی نبود اما وقتی سر کوچه رسید احساس کرد انرژیش تموم شده، به سختی نفس کشید و چند لحظه تکیه داد به دیوار، ریحانه که اول شده بود با خوشحالی دست میزد و میگفت: - اول شدم، اول شدم فاطمه نگاهی بهش انداخت و گفت: +ای شیطون، داری روز به روز قوی تر میشی ها! حالا از مامانت جلو میزنی؟! بعد هم دستش رو گرفت و با هم به سمت مهدکودک حرکت کردند. موقع برگشتن از مهدکودک دل درد شدیدی گرفته بود، به زور خودش رو به خونه رسوند و توی اتاق خواب خزید... وقتی متوجه خون ریزیش شد، تمام تنش یخ کرد ... ته دلش نگران بود، میدونست با خون ریزی ای که داره احتمال سقط بچه خیلی زیاده، اما ... اون شب سهیل به خاطر کارش خیلی دیر خونه اومد و متوجه رنگ و روی بیش از اندازه زرد فاطمه نشد، سهیل به خاطر مشکلی که توی کارش پیش اومده بود برخلاف هر روز حال و احوالی از فاطمه نگرفت، فاطمه هم که خون ریزیش قطع شده بود، ترجیح داد سهیل رو نگران نکنه و فردا اون خبر رو بهش بده فردای اون روز بعد از رسوندن ریحانه به مهد کودک هیچ جونی برای برگشتن نداشت، خون ریزی شدیدی پیدا کرده بود و در نتیجه خیلی بی حال شده بود، برای همین یک تاکسی دربست تا خونه گرفته، وقتی به خونه رسید دل دردش زیادتر شده بود، ایستاد و دستش رو روی شکمش نگه داشت، که یکهو صدای بلندی شنید که گفت: -فاطمه!!! خوبی؟ فاطمه که ترسیده بود ایستاد و نگاهی به سهیل که روی ایوان بود کرد و با استرس گفت: +تو مگه نرفته بودی سر کار؟ ماشینت کو پس؟ سهیل بدون توجه به سوال فاطمه مشکوک نگاهش کرد و گفت: - چی شده؟ چرا اینقدر رنگ پریده ای؟ فاطمه فورا لبخندی زد و گفت: +هیچی، نگران نشو ... یک کم دلم درد میکنه اما دل دردش شدید شده بود، نا خود آگاه دستش روی شکمش قرار گرفت و کمی خم شد، سهیل به سمتش حرکت کرد و گفت: - به خاطر هیچی اینقدر درد داری؟ بعد هم دستش رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کردند. ... @hamianekhanevade
رمان 🌺 🌺 سهیل با یک لیوان آب وارد شد و به سمت فاطمه گرفت. فاطمه آب رو نوشید و تشکر کرد، سهیل مضطرب نگاهش میکرد که فاطمه گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دل درد داشتم عزیزم! -یه دل درد وقتی بچه ای توی دلته یعنی خیلی چیز، از کی دل درد گرفتی؟ +از دیروز -خون ریزی که نداشتی؟ فاطمه با شرمندگی نگاهش کرد و آروم گفت: یک کم سهیل که ترسیده بود با صورتی رنگ پریده گفت: -از کی؟ +نگران نباش سهیل چیزیم نیست -میگم از کی؟ از امروز؟ فاطمه که میترسید حقیقت رو بگه چیزی نگفت، سهیل عصبانی نگاهش کرد و گفت: -با توام، از کی خون ریزی داشتی و به من نگفتی؟ فاطمه چند لحظه مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت: + از دیروز ... دیشب میخواستم بهت بگم اما خیلی خسته بودی، بعدش هم خون ریزی قطع شده بود، امروز دوباره شروع شد ... سهیل عصبانی از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت و گفت: -لباست رو عوض کن میریم دکتر که عقل ناقصت رو نشون بدیم ببینیم میتونن کاری واسش کنن یا نه، پاشو فاطمه که میدونست سهیل خیلی عصبانیه چیزی نگفت، مطمئن بود اگر اتفاقی افتاده باشه دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد نمیدونست باید دعا کنه بچه چیزیش نشده باشه یا اینکه ...بعد از علی چطور اون همه تلاشی رو که برای تربیتش کرده بود میتونست تکرار کنه ... نه ... خسته تر از این بود که بخواد بچه ای تربیت کنه، همین ریحانه برای هفت پشتش کافی بود و دلش هم نمی خواست بچه ای رو به دنیا بیاره و بسپارتش به دست دنیا که هر جور خواست تربیت شه ... کاری که می خواد خوب انجام نشه، بهتره هیچ وقت شروع نشه ... با این وجود عصبانیت سهیل مجبور به اطاعتش کرده بود از جاش بلند شد و پشت سر سهیل از اتاق خارج شد. *** توی بیمارستان منتظر نشسته بودند تا نوبتشون برسه، سهیل سکوت کرده بود و دست به سینه نشسته بود وبا اخم به رو به رو نگاه میکرد، فاطمه که دل دردش آزارش میداد گاه گاهی به سهیل نگاه میکرد و میخواست چیزی بگه اما حالت صورت سهیل مانع حرف زدنش میشد، آخر طاقت نیاورد و آروم صداش کرد: +سهیل سهیل برگشت و نگاه غضبناکی بهش انداخت فاطمه گفت: + میذاری حرف بزنم؟ نگاه همراه با سکوت سهیل بهش فهموند که ادامه بده +من که از قصد نمی خواستم این جوری بشه ... باور کن دیشب که میخواستم بهت بگم خون ریزی قطع شد، تو هم که خیلی خسته بودی و میدونستم گفتنش به تو هیچ فایده ای جز نگران کردنت نداره ... سهیل سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و چیزی نگفت... ... @hamianekhanevade
هدایت شده از خیریه فضل 🌱
✅صدقه یکسال معنوی خود را بدهیم تا بهترین ها در شب قدر برایمان مقدر شود و بلا از ما دور شود ✅نیاز مردم به شما‌ از نعمتهای خدا بر شمااست، از این نعمت افسرده و بیزار نباشید. "امام‌حسین‌(ع)بحار الأنوار،ج 74،ص205" 🔻رهبر معظم انقلاب: 🔹️ ماه رمضان،ماه انفاق است،ماه ایثار است، ماه کمک به مستمندان است؛چه خوب است که یک رزمایش گسترده‌ای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مومنانه به نیازمندان و فقرا که این اگر اتفاق بیفتد،خاطره‌ی خوشی را از امسال،در ذهن‌ها خواهد گذاشت. بیاییم اول به نیت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف وبعد سلامتی همه عزیزان مون و رفع بلا موسسه خیریه فضل (صندوق نیکوکاری کوثر ) شماره ثبت 128 با مسئولیت خانم نصیری ☘☘شماره کارت: ۵۰۴۱۷۲۷۰۱۰۰۷۸۲۷۵ ☘☘شماره حساب شبا جهت واریز وجه ۵۰۰۷۰۰۰۳۸۸۰۰۲۲۳۴۹۷۴۵۶۰۰۱ 💐💐💐💐 کانال رسمی دست های مهربانی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @dastemehrbani
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
#شماره۲۶ #همسرانه نکاتی که باید در روابط زناشویی بدانید! ← هیچ رابطه‌ی بد زناشویی با آمدن کودک خوب
۲۷ ✖️ﺍﮔر ﺑﻪ همسرت ﻣﺤﺒﺖ ﻧﮑﻨﯽ ✖️ﺍﮔر ﺑا همسرت ﺗﻔﺮﯾﺢ ﻧﮑﻨﯽ ✖️ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﻨﺴﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﮑﻨﯽ ✖️ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ همسرت ﻫﺪﯾﻪ ﻧﺨﺮﯼ ✖️ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻧﮑﻨﯽ ✖️ﺍﮔﺮ همسرت ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻨﯽ 👈 دیگری خواهد کرد ! البته بسیاری از زنان و مردان سرزمینم بی عفتی نمیکنند اما اگر خیلی در موارد بالا کوتاهی ببینند ممکن است دست و پایشان با یک محبت دروغین نیز بلرزد. لااقل بعضی اوقات درکش کنید، بگویید که قدرش را میدانید، برایش بی دلیل هدیه بگیرید و ابراز محبت کنید و به او بگویید که دوستش دارید. @hamianekhanevade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم با استقبال بی نظیر شما از با عنوان تصاویر لذت بخش و زیبایی از شما عزیزان به دست ما رسید، انتخاب عکس‌های برگزیده، براساس زیبایی تصاویر ارسالی‌ شما نبود، بلکه بدون‌ کمترین دخالتی قرعه‌کشی اصل و اساس برای انتخاب برگزیده‌های این جشن قرار گرفت. ضمن تشکر و قدردانی از همراهی خالصانه‌ی شما، و بر اساس وعده‌ای که داده شد، سه نفر برگزیده‌ی را که به قید قرعه انتخاب شده‌اند، حضورتان معرفی می‌کنیم. 🎁 کد ۳۱ به آدرس اینستاگرام @mmbh60 🎁 کد ۴۳ به آدرس @shamim_art_school و 🎁 کد ۱۲۸ شرکت کننده‌ی تلگرامی ما، سرکار خانم عارفه بایعی‌. تشکر ویژه از ایده، حمایت و همراهی موسسه فرهنگی نگاربانو @negaarbanoo ❤️ ... امید که در چالش‌های بعدی همین اندازه پرشور و با انگیزه همراه ما باشید🌹 ╔═🌸🍃══════╗ @hamianekhanevade ╚══════🍃🌸═╝
رمان 🌺 🌺 فاطمه که فرصت رو مناسب دید دوباره گفت: + در ضمن مگه قرارمون نبود بچه تربیت کنیم نه اینکه فقط به دنیا بیاریم؟ ... مگه قرار نبود تمام زندگیمون رو بذاریم برای تربیت بچه ها؟ مگه وقتی ازدواج کردیم، به هم دیگه قول ندادیم تا زمانی که آمادگی تربیت کردن یک بچه رو نداشتیم بچه دار نشیم ... خوب چرا داری میزنی زیرش؟ من الان آمادگی تربیت کردن یک بچه رو ندارم سهیل سرش رو برگردوند و با خونسردی گفت: -تو یک بچه دیگه داری، بخوای یا نخوای باید در خودت این آمادگی رو ایجاد کنی، پس فکر نکنم مشکلی باشه +اما... صدای منشی بلند شد: - خانم شاه حسینی سهیل بلند شد و فاطمه با حالت زار نگاهی به منشی کرد و پشت سر سهیل بلند شد و هر دو وارد اتاق شدند، بعد از سلام کردن و گفتن مشکلشون، خانم دکتر رو به فاطمه کرد و گفت: -بچه چندمتونه؟ +-سوم -خوبه، دل درد دارید؟ با اینکه اون لحظه داشت از دل درد به خودش میپیچید، اما از ترس سهیل گفت: +نه زیاد سهیل که سکوت کرده بود نگاه ترسناکی به فاطمه کرد که فاطمه فورا حرفش رو اصلاح کرد و آروم گفت: +یک کم سهیل چشم غره ای بهش کرد، اما فاطمه فورا سرش رو پایین انداخت، خانم دکتر ازش خواست روی تخت دراز بکشه، فاطمه هم بلند شد و رفت که سهیل رو کرد به خانم دکتر و گفت: - خانم دکتر همسر من سر به دنیا اومدن بچه قبلیمون هم خیلی اذیت شد، این دفعه هم چند روزه که فعالیت زیادی کرده، برخلاف چیزی هم که به شما گفتند دل درد شدیدی دارند، من نگرانشم خانم دکتر سری تکون داد و برای معاینه فاطمه رفت ... +زیاد نمیشه امیدوار بود، خانمتون خیلی ضعیف هستند. سهیل دستش رو روی صورتش کشید و با درموندگی گفت: -باید چیکار کنیم؟ +از همین امروز خانمتون باید استراحت مطلق باشن، گرچه امید زیادی نیست، اما به هر حال میتونید دعا کنید بعد از نوشتن نسخه دفترچه رو به سمت سهیل گرفت و سهیل و فاطمه با هم از مطب خارج شدند، فاطمه از دل درد نمیتونست راه بره، سهیل دستش رو گرفته بود و آروم به سمت در بیمارستان حرکت میکردند، هیچ حرفی بینشون رد و بدل نمیشد... -سلام مادرجون، حال شما خوبه ... ممنون ... شما چطورین؟ ... بله، فاطمه و ریحانه هم خوبن ... شکر سلام میرسونن .. غرض از مزاحمت اینه که میخواستم یک خبر خوب بهتون بدم ... بله خیره ... فاطمه بارداره ... فاطمه که توی ماشین در حال حرکت، کنار سهیل نشسته بود، به مکالمه سهیل با مادرش گوش میداد، آروم اشک میریخت، دل درد زیادی داشت، از طرفی هم دکتر گفته بود حداقل یک ماه استراحت مطلق داشته باشه و حالا سهیل بر خلاف میل اون قضیه رو به مادرش گفته بود و ازش خواسته بود برای مراقبت از فاطمه بیاد ... سهیل بعد از حرف زدن گوشی رو به سمت فاطمه گرفت و گفت: - مامانت می خواد باهات حرف بزنه فاطمه اشکهاش رو پاک کرد و گوشی موبایل رو گرفت ، نفسی کشید و سعی کرد آروم بشه و گفت: +سلام مامان جون -سلام عزیزم، خدا رو شکر، خدا رو شکر، دیدی خدا خودش همه چیزو حل میکنه؟ دیدی چه نعمتی بهت داد؟ -مبارکت باشه دخترم فاطمه که دلش نمی خواست یکهو بزنه تو ذوق مادرش فقط گفت: +مرسی -من همین فردا میام اونجا، الان زنگ میزنم و بلیط رزرو میکنم، نگران هیچی نباش، سر ریحانه هم یک ماه آخرش استراحت مطلق بودی، دیدی که هیچی نشد، نگران نباش، تا من میام از جات جم نخور، باشه دخترم +زحمتتون نشه مامان -زحمت چیه؟ خودم هم دلم اینجا از تنهایی پوسید، من فردا صبح میام +باشه، دستتون درد نکنه، رسیدین زنگ بزنین سهیل بیاد دنبالتون -باشه، مواظب خودت باش، ریحانه رو هم از طرف من ببوس +چشم، کاری ندارید؟ -نه خدافظ +خدافظ دکمه گوشی رو زد و گذاشتش روی داشبورد و به فکر فرو رفت، خوشحال بود که مادرش می اومد و اونو از این احساس پوچ و سردرگم که خودش هم نمیدونست چیه نجاتش میداد... احساسی که یک بار بهش میگفت اون بچه یعنی یک مسئولیت بزرگ دیگه که توانی برای برداشتنش نداری و خوشحال باش که از بین میره و یک بار دیگه بهش میگه خدا بهت یک بچه داد، یک نعمت، یه رحمت، حالا داره ازت میگیره ... ناشکری کرده بودی ... نه ... آره ... اه ... خدا رو شکر که فردا مامان میاد ... *** ... @hamianekhanevade
رمان 🌺 🌺 فردای اون روز طبق قولی که زهرا خانم داده بود، غروب بود که رسید سهیل بعد از رسوندن زهرا خانم به خونه، دوباره سوار ماشین شد، دلیل کلافگی خودش رو نمیدونست، احساس میکرد اون بچه رو از همین حالا که حتی جون نگرفته بود دوست داشت ... اون بچه میتونست اوضاع روحی فاطمه رو رو به راه کنه، مطمئن بود ... اما اگر زنده میموند ... دکتر ناامیدشون کرده بود ... حتی فاطمه هم با مرگ اون بچه دوباره بچه دیگه ای رو از دست بده ... آسمون گرگ و میش بود، پشت چراغ قرمز ایستاده بود که صدای اذان بلند شد: الله اکبر، الله اکبر... نگاهی به اون ور خیابون کرد، با دیدن مسجد فورا حرکت کرد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شد و خواست وارد بشه که چشمش خورد به نام مسجد: مسجد حسین بن علی( ع) لبخندی زد و وارد وضو خونه شد ... نماز که تموم شد، دلش با این نماز آروم شده بود، ناگهان چشمش به پرچم یا حسین افتاد ... یاد آخرین عاشورایی افتاد که با علی توی دسته های عزاداری میرفتند، علی شیفته تر از اون بود، وقتی به دسته ها نگاه میکرد با گروه ها هم خوانی میکرد: + کربلا عشقت منو دیوونه کرد... سهیل همیشه از این حال و هوای پسرش تعجب میکرد، این فقط مختص اون عاشورا نبود، هر سال سهیل رو مجبور میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم میدونست چرا... آروم گفت: - مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و مجنون حسین نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی با صاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریش گرفته بود ... دلش به حال خودش سوخت ... آروم زیر لب گفت: -خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35 ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ... اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت: - من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی ... علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره، بهت قول میدم من به جات برم کربلا و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم ... سرش رو روی مهر گذاشت و گفت: - خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش ... میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده ... وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کلافگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی. سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: الا بذکر الله تطمئن القلوب ... *** دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حالا فاطمه توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند. خانم دکتر با لبخند گفت: + یه پسر سالم و سرحال فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: +تو علی منی که خدا دوباره بهم داد، مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخلاقیات مثل علی پرپرشده من باشه، چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی میخواستم نباشی ... حالا که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم ... ... @hamianekhanevade