غلام علی رشید مثل آقا محسن (رضایی)خیلی کم حرف و اخمو ، اما در عین حال، مؤدب و متین بود.
قیافه اش عنق میزد اما وقتی با او حرف میزدی خوب تحویل میگرفت و قشنگ صحبت میکرد؛ خصوصاً با محافظ ها ندار بود. چون زیاد با هم مسافرت و این طرف و آن طرف می رفتیم، با ما رفیق شده بود.
آقا محسن، رشید را خیلی قبول داشت؛ حق هم داشت. رشید برای خودش مخی بود. می توانم بگویم، بعد از حسن باقری حرف اول را رشید میزد. حسابی هم پای کار بود. در یک مقطع فرزند ده ساله او دچار بیماری خاصی شد که برای مداوا باید به خارج از کشور میرفت تمام کارهایش انجام شد تا به یک کشور اروپایی برود؛ اما موقع پرواز رشید قبول نکرد که همراه فرزندش برود. هر چقدر آقا محسن به او اصرار کرد زیر بار نرفت داخل ماشین بودیم و داشتیم به سمت تهران میرفتیم که آقا محسن به او گفت:« من فرمانده تو هستم و حکم میکنم که بری تو پدری و باید همراه بچه ات باشی.» رشید گفت: «نه آقا محسن نمیتونم توی این شرایط ول کنم و برم. اگر هم برم تمام فکر و ذهنم این جاست و کاری ازم برنمیاد! »آقا محسن گفت: «آخه نمیشه که زن و بچه ات رو تنها به به کشور خارجه بفرستی خانمت برادر نداره؟» رشید گفت: «چرا داره آقا محسن گفت: پس لااقل به برادر خانمت بگو همراه شون بره» این را قبول کرد و جواب مثبت داد به تهران که رسیدیم آقا رشید ماند کارهای رفتن خانم و فرزندش را انجام داد و پس از راهی کردن شان به منطقه برگشت.
#بریده_کتاب
#بادیگارد صفحه ۱۵۵
#نشر_یازهرا
@hamkhaniketab