eitaa logo
همسفر شهدا
366 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
511 ویدیو
107 فایل
🌸وبلاگ همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی http://hamsafarshohada.blog.ir 🌺وبلاگ شهید محمد هادی ذوالفقاری http://hadizolfaghari.blog.ir @atrmehr313
مشاهده در ایتا
دانلود
همسفر شهدا
🔰 🔴 🌸يكي از دوستان قدیمی با كت و شلوار خيلی شيك آمده بود و می خواست با آب حوض دوكوهه بگيرد. هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توی آب! 🌺سر تا پای اين رفيق ما خيس شد. يك دفعه دوست قدیمی ما دويد كه هادی را بگيرد و ادبش كند. 🌼هادی با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزی نگفت و رفت. 🔴👈شب وقتی توی اتاق ما آمد، يكباره چشمانش از تعجب گرد شد. هادی داشت مثل تو جمع ما حرف می زد! 🌷 🇮🇷کانال «شهید محمدهادی ذوالفقاری» 🆔 @shahidzolfaghari
✅يكي از دوستان قدیمی با كت و شلوار خيلی شيك آمده بود و می خواست با آب حوض دوكوهه بگيرد. هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توی آب! ❇️سر تا پای اين رفيق ما خيس شد. يك دفعه دوست قدیمی ما دويد كه هادی را بگيرد و ادبش كند. ✳️هادی با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزی نگفت و رفت. 🔴👈شب وقتی توی اتاق ما آمد، يكباره چشمانش از تعجب گرد شد. هادی داشت مثل تو جمع ما حرف می زد! 🌷
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅تابستان ۸۸ بود. می‌گفت: دلم برای تنگ شده. دلم می‌خواد بریم . 🔸می گفت کسی که دلش برای و تنگ می شه باید بره غروبهای رو ببینه! اونجا آدم یاد غربتهای آقا می افته. ❇️با اینکه ۸۸ با بچه ها رفته بودیم اما سید دوباره هوایی شده بود. 🔸رفت و با بچه‌های یکی از مساجد هماهنگ کرد. قرار شد پانزدهم مرداد حرکت کنیم. شب ✳️مادرش گفت: علیرضا، هوا گرمه، هوای جنوب است. کجا می‌خوای بری! صبر کن هوا که بهتر شد برو! 🔸سید گفت: مادر، مگه رزمنده‌ها تو گرما نمی‌رفتند. مگه اونجا برای تفریحه! ما می‌ریم اونجا که سختی بکشیم. ! 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅تابستان ۸۸ بود. وارد شدیم. پس از بازدید از به محل استقرار رفتیم. سید زودتر از بقیه خوابید. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یکدفعه فریاد زد: و از خواب پرید. ❇️برای چند دقیقه بدنش می‌لرزید. نمی‌دانستم چرا اینطور شده. هر چقدر هم سؤال کردیم جواب درستی نداد. می‌گفت: چیزی نیست. خواب دیدم! ✳️رفت بیرون. توی محوطه قدم می‌زد. همان شب با یکی از بزرگان کاروان که در محوطه بود شروع به صحبت کرد. در خلال صحبتها گفت: تمام شد! این من است!! 🎥👆در حمام با بچه‌ها شروع کرد به بستن. می‌گفت: رزمنده‌ها در شبهای حمله حنا می‌بستند. 🌷