#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_61
با موهایی پریشان..
صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش
عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد.
با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد.
(صبر کن.. داری چیکار میکنی..)
زخم دستم سطحی بود..
پروین با دیدنم جیغ زد.
عصبی فریاد زدم (دهنتو ببند..)
حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند.
دو قدم به سمتم برداشت.
خودم را عقب کشیدم.. (نزدیک نیا عوضی..) ایستاد.
دستانش را تسلیم وار بالا برد. حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند.
(باشه.. فقط اون شیشه رو بنداز کنار.. از دستت داره خون میاد..).
روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم. اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله میکردم.
ترس و خشم صدایم را میخراشید (بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح؟؟
مگه تو خواب ببینی..
وقتی دانیالو ازم گرفتی..
وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت
عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم..
اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی..
و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم..
نمیدونم دنبال چی هستی..
چی از جوونم میخوای..
اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی به دلت میذارم.. )
گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دوید..
غافلگیر شدم..
به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود در عین مقاومت، حمله کردم.
نمیدانم چند ثانیه گذشت..
اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا ماند رویِ سینه اش خون بیرون میزد..
هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش..
روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد.
کاش میمیرد..
چرا قلبش را نشکافتم؟؟
مبهوت و بی انرژی مانده بودم..
شیشه را به درون سطل پرتاب کرد.. چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد.
شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت.
گوشی مدام زنگ میخورد.. مطمئن بودم یان است. گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت..
این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨
صبح ما خیر است
ای یاران ز پیغام شما
جـان ما مست است
دائم از می جـام شما
کام ما هر صبح شیرین گردد
از پیغامـتان
چون عسل شیرین کند
یـزدان ما کـام شما
#اقبال_لاهوری
#ســــــــــــلام_ياران_جان 🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
@hamsardarry 💕💕💕
آمده ام شاه پناهم بده🙏🌷
خط امانی زگناهم ده
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مران از در راهی بده
لایق وصل که تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده🙏🌷
🌸پیشاپیش میلاد هشتمین نور ولایت و امامت
حضرت شمس الشموس
امام الرئوف
على ابن موسى الرضا علیه السلام
تبریک و تهنیت باد
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#همسرداری
👈بعضی از مردها به دلیل #عرف_خانواده و محیطی که در آن رشد کرده اند
‼️انجام بعضی از کارها و رفتارها برایشان #سخت است.
🔻اگر همسر شما برای انجام برخی امورات کراهت دارد
❌ #هرگز با وادار کردنش به انجام آن #غرورش_را_نشکنید‼️
👌اطمینان داشته باشید با #گذشت_زمان هر امر شایسته ای جایگاهش را پیدا میکند
⏪ و هر دوی شما رفتارهای #پسندیده را به یکدیگر منتقل خواهید کرد
‼️ #عجله_نکنید
✅آرام و با اطمینـــــ💪ـــــان پیش بروید
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
استرادیول وفلانویید موجود در خرما
⏪ باعث افزایش تعداد #اسپرم
و افزايش #قواى_جنسی درمردان می شود
⏪خرما در زنان باعث بهبود #عضلات_رحم
و جلوگيرى از كم خونى و غنى شدن شير مادران ميشود
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕.
❤️🍃❤️
📚 💋🎁 ❤️
#خاطره
#شیطونی
#ایده_هدیه
💐 اوایل نامزدی من و آقامون😍 دانشگاه که بودیم ❤️همیشه کتابخونه همو میدیدم👀
یباااااااار آدرس یه طبقه خاص و کتاب شیمی آلی معاصرو بهم داد که نگاه کنم 😊
منم رفتم نگاه کردم لای کتاب واسم هدیه🎁 گذاشته بود 😃 منم کلی خوشحاااال شدم و ذووووق کردم ☺️یادش بخیر
ارسالی از دوستان 👏
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
📚 امام خامنه ای:
#شهیدچمران👇👇
🔮 هم علم است، هم ایمان؛
🔮هم سنت هست، هم تجدد؛
🔮هم نظر هست، هم عمل؛
🔮هم عشق هست، هم عقل.
🌹 گرامیباد ۳۱ خرداد سالروز شهادت عارف زاهد دکتر چمران
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
❤️🍃❤️
#همسرداری
‼️همسرتان را بخاطراشتباهاتش سرزنش نكنيد
👈درعوض سعي كنيد روشي درپيش بگيريد كه ازتكراراين اشتباهات جلوگيری كند.
❌سرزنش کردن،احساسات اوراجريحه دارو باعث آزارش ميشود.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_62
مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد.
چشم به زمین دوخته به سمتم خم شد
( برین روی تختتون استراحت کنید.. خودم اینا رو جمع میکنم).
این دیوانه چه میگفت؟؟
انگار هیچ اتفاقی رخ نداده..
سرش را بالا آورد..
تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید
(واقعیت چیزه دیگه اییه.. همه چیز رو براتون تعریف میکنم..)
یک دستش را بالا آورد، با چهره ای مچاله از درد
(قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه.. نه از طرف من.. نه از طرف داعش.. )
مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟؟
چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم.
من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت.
پروین به اتاق آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید
( هیییس حاج خانوم.. چیزی نیست.. یه بریدگی سطحیه.. بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین.. بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنید)
و با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد.
پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد.
حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد..
با دقت نگاهش میکردم..
بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد..
او هم مانند پدرم هفت جان داشت..
درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد.
در خود جمع شدم.
حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت.
صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم
( آقا حسام.. مادر تورو خدا برو درمونگاه.. شدی گچ دیوار.. )
و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش.
قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست.
دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود.
او حتی لیاقت مردن هم نداشت.
چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آواز قرآنش..
پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازِ استاد شده در مکتب خدا پرستی..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕