#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_75
دو مرد دعوایشان بالا گرفت..
ضرب و شتم شروع شد.
مردم جمع شدند.
دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد.
حالا نوبت اجرای نقشه بود.
برای آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم..
حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند.
آرام آرام چند گام به عقب برداشتم.
به سمت پله های اضطراری دویدم.
یک مرد روی پله ها منتظرم بود.
دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد..
صدای بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید..
ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. به خیابان رسیدیم.
مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم.
یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد.
در باز شد و دستی مرا به داخل کشید.
خودش بود، صوفی.. ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد. به پشت سر نگاه کردم.
حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید.. و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد.. یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم..
صوفی به عقب برگشت. اشک در چشمانم جمع شد.. حسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد
از روی زمین بلندش کردند.. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد.. در جایم نشستم. کاش میشد گریه کنم.. کاش.. صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد (خوبی؟) . نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟؟
ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند.. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.. صوفی چادری به سمتم گرفت ( سرت کن.. ) مقنعه ای مشکی پوشید و چادری سرش کرد..
مات مانده بودم با پارچه ای سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. صوفی به سمتم آمد (عجله کن.. چته تو؟؟) چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد..
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد ( کار از محکم کاری عیب نمیکنه.. نباید پیدامون کنن.. ) درد داشتم با تهوعی بی امان.. باز هم خیابان گردی اما اینبار با مقنعه و چادر.. دلم هوایِ دانیال را داشت و نگرانِ حسام بود..
من در کدام نقطه از سرنوشت ایستاده بودم..
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
🌷ســــــلاااااااااااااااام✋😍
🌸صبحت به زیبـایی گَـل
🌷قـلبت به زلالی آب
🌸وکارهای روزمرهت روان و جاری
🌷چـون جویبار
🌸یک دنیـا خوشبختی بـرایت
🌷 آرزومندم
🌸 سه شنبه تیرماه تون
🌷 زیبا
🌺❤️💐👍🌸☘❤️🥰🙏
http://eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237
@hamsardarry 💕💕💕
🌎🕋25ذیقعده،سالروز مسطح شدن زمین 🌍
وکف کعبه از زیر آب مبارک باد🌸🎊🌸
دعا جهت ظهور و سلامت مولا و امام زمان عج 💚
و در دعای خیرتون ما را هم فراموش نکنید 🙏
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِکْ ألْفَرَج ❤️🙏
روز گسترش زمین مبارڪ 🌎🎊
🍃🥀🍃
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#همسرداری
مادربزرگ می گفت...
🧕🏼 اگر روزی زن گرفتی
با دستهای خودت موهایش را بباف🤝
گوشواره درگوشش کن ❣
و نوازشش کن😍
‼️ زن ها از گرسنگی و تشنگی نمی میرند
❌اما #بیمهری و #بیتوجهی حتما آنها را میکشد!🥀
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسران_موفق
👈اگه میخوای ی زندگی آروم و لذت بخش داشته باشی و همسرت رو از دست ندی ، چند تا نکته رو رعایت کن 👇
1- به همسرت #اقتدار بده و مثل پادشاه باهاش رفتار کن
تا بعد از چند مدت مثل #ملکه زندگی کنی
2- در #خلوت و در #حضور دیگران بهش #احترام_بذار🙏
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
➖⃟🕊• 𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒊 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌 ; 𝒀𝒐𝒖'𝒓𝒆 𝒃𝒆𝒕𝒕𝒆𝒓 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝒕𝒉𝒂𝒕
هر چه در خاطرم آید ؛
طُ از ان خوبتری..♡😘😍❤️
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
❤️🍃❤️
#همسرانه
👌 یادتون باشه برای دوام زندگیتون همیشه به همسرتون
❣ «حال و احساس خوب»❣
بدید!!!
✍ حال و احساس خوب یعنی چی؟!
یعنی احساس کنه که مهمه، ارزشمنده و بهش نیاز دارید.
❤️یعنی در کنار شما آرامش داشته باشه
و همش نگران نباشه که نکنه الان بهش یه گیری میدید.
👈 حس استقلال خودش رو حفظ کنه و یه موجود وابسته و چسبنده نباشه. احساس امنیت داشته باشه.
بدونه که در هر شرایطی چه خوشی و چه ناراحتی یک تکیه گاه داره...
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_76
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد..
دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد.
صدایِ بوق بلند شد.
صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار..)
وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد
(لعنتی..
لعنتی..
تو یقه اش ردیاب گذاشتن..
اینجا امن نیست سریع خارج شین..)
صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و محجبه..
چادر..
غریب ترین پوششی که میشناختم..
حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود.
به صوفی نگاه کردم.
چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد.
حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد..
کاش به او اعتماد نمیکردم.
سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم.
بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را می کشند
و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود.
کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم
و باز هم تغییر ماشین و چهره.
چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد.
سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد.
از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود می: کشید.
با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم.
این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم.
چیزی به دستم خورد.
از جیبم بیرون آوردم.
مهر بود.
همان مهری که حسام، عطر خاکش را با تمامِ وجود به ریه می کشید.
یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم.
عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم.
خوب بود
به خوبی حسام.
چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده
تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨
🌷 #ســـلام_صبحتون_بهترین
🌼و خوش رنگ ترین صبح دنیا
🌷با لحظه هايی پـراز خـوشی
🌼و آرزوی سلامتی برای شماخوبان
🌷روز وروزگارتون شاد
🌼چهارشنبه تـون بـی نظیر
http://eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237
@hamsardarry 💕💕💕
🌴🌹حدیث روز 🌹🌴
🌹اميرالمؤمنين علی عليه السلام:
«طَعنُ اللِّسانِ»
«أمَضٌ مِن طَعنِ السِّنانِ»
زخمِ زبان👅
دردناك تر از زخمِ نيـــــ🗡ـــــــزه است.😱
📚ميزان الحكمه جلد10 صفحه 265
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
👈 وقتی زن و شوهر با هم قهر میکنند
✍ یعنی یکی از دو طرف یا هر دو
#مهارت_حل_مساله را بلد نیستند!!!‼️
به یاد داشته باشید
❣"آشتی کردن یک هنر است.❣
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
⁉️پرسش و پاسخ
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
سوال جنسی
سلام
چرا #ترشحات_واژن گاهی بدبو میشود؟
🔸🔸🔸🔸🔸🔸
🔹🔹🔹🔹🔹🔹
📝 پاسخ مشاور
سلام
❇️بدبو شدن ترشحات واژن به دلیل قارچی شدن محیط داخل واژن است.
عوامل فراوانی میتوانند سبب رشد قارچها در واژن شوند که به عنوان مثال میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
۱- پوشیدن #لباس_های_زیر_تنگ یا #پلاستیکی که از عبور هوا جلوگیری کند میتواند سبب رشد قارچها در واژن شود.
۲- استفاده از #ژل یا #صابون_واژینال که سبب به هم ریختن ph محیط شود.
۳- #مشکلات_هورمونی در دوران #قاعدگی، #بارداری یا #یائسگی
۴- برخی بیماریها نظیر #دیابت یا مصرف برخی داروها مثل #آنتیبیوتیکها.
✅بهترین کار برای پیشگیری از قارچی شدن واژن تعویض:
مرتب لباسهای زیر و نوار بهداشتی در دوران سیکل ماهانه است.
◀️نوبت مشاوره ↙️
@Yafater14
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#همسرانه
❗️همسران بدبین به علت احساس ناامنی، فعالیتهای مختلف شما را مورد انتقاد قرار می دهند.
👈 با ایجاد فضایی امن و عاطفی در خانه
✅بر امنیت روانی این دست همسران بیفزایید.
@hamsardarry 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_77
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید
(بگیرش..
بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..).
یک چشم بند مشکی.
اینکارها واقعا نیاز بود؟
اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟
از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم..
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد.
کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم.
چند متر گام برداشتن..
بالا رفتن از سه پله..
ایستادن..
باز شدن در..
حسِ هجومی از هوایِ گرم..
دوباره چند قدم..
و نشستن روی یک صندلی..
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت.
نور، چشمانم را اذیت میکرد.
چندبار پلک زدم..
تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد..
لبخند زد با همان چشمانِ مهربان
( خوش اومدی سارا جاان..)
نفسی راحت کشیدم..
بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد..
اما حالا..
این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر می شد..
بی وقفه چشم چرخاندم..
(دانیال.. پس دانیال کو؟؟)
رو به رویم زانو زد
( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..)
لحنش عجیب بود..
چشمانم را ریز کردم
(منظورت از حرفی که زدی چیه؟)
خندید
(چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی..)
روی صورتم چشم چرخاند.
صدایش کمی نرم شد
(از اتفاقی که واست افتاده متاسفم..
چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی..
تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..
سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی..
اما لجباز و یه دنده..)
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد (و احمق..)
لحن هر دو ترسناک بود..
این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨
🌸صبحتـون بـه درخشش آفتاب
🌸و روزتان سرشار از رویش مهر
🌸طلوعی دیگر و امیدی دیگر و
🌸نگاهی دیگر به خورشید آفرینش
🌸ســـــــــلام
🌸امروزتـون پـر از اتفاقات خـوب
صبح پنجشنبه تون بخیر😊🌸
http://eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌺 🌿 🌺 🌿 🌺 🌿 🌺
میگویند خیرات برای رفتگان😔
مثال نسیم خنکی ست که🌸
در هوای داغ به صورت انسانی می وزد🌸
به همین لذت بخشی🌸
و به همین لطافت🌸
پنجشنبه است😔
خیرات رفتگان فاتحه و صلوات🌸
🌹اللهم صل علی محمد وآل محمد🌹
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
👈وقتی مردی اززنش تعریف میکنه 👏
‼️زن نباید هیچوقت بگه نه اینجوریم نیست که میگی
‼️یانگه مرسی نظر لطفته
یا امثال این جمله ها
✍باید بگه خب مشخصه وقتی عشق توام 😍بایدم اینجوری باشم
یا بگه عشق توام دیگه😘
یاخانوم شماام دیگه😇
✍وقتی اقامون انقد خوبه خب مشخصه یه فرشته😇 نصیبش شده
🌀ذهن مردها ی جوری تنظیم شده که
✅ ازاول خودتو هرجور نشون بدی
تا اخر هم همونطوری هستی.
(البته اگه اشتباه رفتار کرده باشی مطمئن باش میتونی با رفتار خوب تغییرش بدی)👌
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#آقای_خونه
✍حفظ اقتدارتون درخونه
👌مهمترین عامل درتأمین آرامش وامنیت خانه شماست ☝️
👈امااین اقتدار
زمانی حفظ میشودکه
برقلـــــــــ❤️ــــــــــب اهل خانه سلطنت کنید
❌نه برجسم آنها
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرداری
❗️وقتی زنِ خانه قهر یا لج بازی می کنداصلا نباید انتظار داشته باشدکه عکس العمل شوهرش طبق میل او باشد.
👈🏻 زیرا درست برعکس انتظار زن ,مرد خودش را کنار می کشد و مثل همسرش رفتار می کند.
🔖 این رفتارها مخرب ترین نوع ارتباط بین زوجین است و بدترین تاثیر را در زندگی و رابطه ی همسران دارد.
🔖 زمانی که یک زن فکر می کند شوهرش باید از او معذرت خواهی کند، باسکوت و یا رفتار خشم آمیز نباید نارضایتی خود را نشان دهد و از اهمیت احساس خود بکاهد، بلکه با شوهرش حرف بزند، مشکلش را با او در میان بگذارد و به او بگوید که چه انتظاری از او دارد و چه موضوعی او را ناراحت کرده است.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرداری
💑 در مواقع بیمــاری کنار همـسرتان باشــید!
❤️در مواقع بیماری همــسرتان با او بیشتــر مهربان باشید
و به او توجه ویژه کنید.
👌همسر شما در اینگونه مواقع نیاز شدید به محبت و مهربانیتان دارد.
😍عشق خود را در بزنگاه ها ثابت کنیـد
😍 تا علاقه و عاطفه همسری بینتان بیشتر گردد.
👌 گاهی برایش بیخوابی بکشید
✍ تا به شما در دلش افتخار کند.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_78
صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد.
(چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن..
چرا گفتی با ماشین بزنن بهش..
اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود..)
صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟
باورم نمیشد..
یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟
اما چرا عثمان..؟
او در این انتقام چه نقشی داشت؟
شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟
حسام..
او کجایِ این داستان قرار داشت؟
گیج و مبهم..
پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم.
عثمان دست صوفی را جدا کرد
( هووووی..
چه خبرته رَم میکنی..؟
انگار یادت رفته اینجا.. من رئیسم..
محض تجدید خاطرات میگم،
اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی..
پس نمیخواد بهم بگی چی درسته.. چی غلط..
انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین..
بعدشم خودش پرید تو خیابون..
منم از موقعیت استفاده کردم..
الانم زنده ست..)
پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه..
صوفی به سمتم آمد
(تو پالتوش یه ردیاب بود.. اونو خوب چک کردین؟)
با تایید عثمان، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد..
درد نفسم را تنگ کرده بود.
با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم
و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم.
صوفی وارد شد.
فریادش زنگ شد در گوشهایم
(احمق.. این چرا اینجوری شده؟
من اینو زنده میخوام..)
درباره ی چه کسی حرف میزد؟
کمی سرم را بلند کردم.
خودش بود،
حسام.. غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق.
قلبم تیر کشید..
اینان از کفتار هم بدتر بودند..
عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد
(من کارمو بلدم.. اینجام نیومدیم واسه تفریح..
منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن..
پس شروع کردم..
ولی زیادی بد قِلقِ..
خب بچه ها هم حوصله شون سر رفت.. )
باورم نمیشد آن عثمانِ مظلوم و مهربان تا این حد وحشی باشد..
صوفی در چشمانم زل زد
(دعا کن دانیال کله خری نکنه..)
در را با ضرب بست.
حالا من بودم و حسامی که میدانستم، حداقل دیگر دشمن نیست..
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕