❤️🍃❤️
چطوری باید خوشبختی تو رو ببینم؟؟؟...
به زمین نگاه کردم خاک بود سنگ وعلف هم بود همه رو با هم داشت این زمین....آروم گفتم:راه ما از هم جداست،چرا اینجوری شد؟؟چرا نتونستم بسازمش،چرا و چراها دیگه به کار ما نمیاد فقط اینو میدونم اونقدر دوستت دارم که اندازه تو حتی پدر مادرم هم دوست ندارم حتی زنعمو وخانجون رو...سرمو بلند کردم:میدونی چرا؟؟چون همیشه بودی درست مثل خدا که هوای ادمهاشو داره تو همون جور هوای منو داشتی و داری اما دیگه نمیتونم ببینم زندگی رو به خودت حروم کردی چه اونموقع که فکر میکردی دیگه روی زمین نیستم چه الان که هستم و دارم زجر میکشم از زجر کشیدنت از دیدن غم چهرات،نه من وبقیه هم ناراحتن درد میکشن اما دم نمیزنن،پرسیدی دیشب چی بهم گذشت که موندم؟دیشب توی برزخی گیر کردم که میتونه بهشت باشه که میتونه پر از صدای خنده باشه ومن میخوام بهشت بشه البته با صدای خنده های تو،با همراهی وبودن تو...
آراز هنوز هم به راه رفتن گله نگاه میکرد هیچی نبود دیگه خاکی که بلند شده بود هم فرو نشست وگله رفته بود...میدونستم مثل همیشه از چشمام ته حرفامو خونده،ته اینکه میخوام چی بگم ونمیدونم چطور بگم...بلند شد:بهش جواب دادی؟؟...
:نه،به همه گفتم باید از خانواده ام اجازه بگیرم خانواده من اول تویی بعد بقیه،تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمی افته....راه میرفتیم وجاده طولانی تر میشد....آراز لباشو با زبونش خیس کرد:دلت چی میگه؟؟...به خارهای سبز نگاه میکردم وگفتم:دلم میگه خوشی شما از خودم مهمتره،من نمیخوام از شما دور بشم من مادرم نیستم یه مدت که دور بودم هر روز روی طاقچه کنار پنجره مینشستم به امید اینکه پیدام کنید بیاید بگید همه چی تموم شده خطر نیست وبرگرد اما نشد ،نشد و اینهمه طول کشید اما دیگه نمیشینم تا گل وبلبل بشه،اینبار خودم بهشت زندگیمو میسازم اون هم کنار خانواده ام که هرروز ببینمشون وشادیشون خالمو خوب کنه...
راه به پایان رسیده بود وارد خونه که شدیم همه توی حیاط بودن و سفره زیر درخت بادام پهن شده بود....
خانجون با دیدنمون اخم کرد...نرگس چنگ زد به دامنش....زنعمو اما خوشحال بود برخلاف حامین که چشماش دو دو میزد برای اینکه بفهمه من حرفی زدم یا نه....
تموم شده بود من حرفهامو به آراز زده بودم وحالا باید آراز به زندگی برمیگشت ،به خنده های مردونه اش،به زندگی پر از شادیش....آرازکنارم بود که گفتم:نرگس نمیخوای برای شوهرت اب بیاری؟؟؟....
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#سیاستهمسرداری
❣همه میدانند که زنان بیشتر از مردان به صحبت کردن علاقهمند هستند؛
بنابراین بیشتر هم حرف میزنند.
❣یک #خانم #با_کلاس همانطور که خوب حرف میزند سکوت بهموقع را نیز خوب بلد است؛
ضمن اینکه به لحن و چیدمان کلماتش دقت دارد.
زیاد از حد از واژه هایی مثل #عجقم #عصیصم استفاده نکنید
شاید گاهی... آنهم نه همیشه....
فقط گاهی محض شوخی جالب باشد
اما همیشگی #لوس و بی مزه میشود
و شوهرتان را دلزده میکند.👌
@hamsardarry 💕💕💕
02.mp3
4.45M
❤️🍃❤️
🎥کلیپ
🔻مشكلات زندگی و پذیرش واقعیت
#حجت_الاسلام_حسینی_قدوسی
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
⚠️ #پرچمقرمز در مقابل
#پرچمزرد #رابطـــــــــــــه
۲. سابقهی خیانت
روابط برای موفقیت نیاز به اعتماد دارند.
اگر شریک زندگی شما سابقهی خیانت دارد، مهم است که رابطهی خودتان را با احتیاط ادامه دهید.
حتی اگر شریک زندگی شما تغییراتی در رفتارش نشان داده است
باید از خودتان بپرسید که آیا در ادامهی رابطه احساس راحتی میکنید
زیرا این حقیقت تا همیشه در ذهن شما حضور خواهد داشت که او سابقهی خیانت دارد.
ممکن است برخی از افراد از این موضوع ناراحت نشوند
اما اگر شما اینطور نیستید و تشخیص میدهید که این عامل بر توانایی شما
برای اعتماد کامل به شریک زندگیتان تأثیر میگذارد
⚠️پس به آن به عنوان یک پرچم قرمز نگاه کنید.🚦❌
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
دیگر صدایی نیامد جز قدمهایی که دور شدند. گرچه کوتاه بود اما مادرانه هایش را دوست داشتم.😔❤️
لبخند تلخی زدم و ست سرم را آهسته از دستم بیرون کشیدم. رفتم دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم قبله را از ایستگاه پرستاری میپرسیدم که باز پرستار تشر زد:
✋😕
تو چرا حرف گوش نمیدی؟ مامانت کو؟! منکه بهش گفتم نباید...
نگاه خیسم را که دید ساکت شد. هنوز مبهوت بود که خانم عظیمی سررسید و گفت: شرمنده کار واجب پیش اومد.😅
دستم را گرفت دوباره برگشتیم داخل اتاق. خواستم برایم مهر و چادر بیاورد. خوشحال شد و پیشانی ام را بوسید.
وقتی بیرون رفت، غم عالم ریخت داخل قلبم.💔
مادر؟! کاش برمیگشت!
دو روز دیگر گذشت و من داشتم مرخص میشدم که برگشت. 😳
با یک دسته گل مریم. عطر گل مریم دست خاطرم را کشید سمت دوران کودکی ام یک خاطره گنگ پیش چشمم خودی نشان داد و بلافاصله در تاریکی افکارم محو شد. 🕯🌪
دسته گل را گرفت سمتم. گفتم: ممنون ببرید برای هرکی اومدین بهش سربزنید.
چشم هایش کشش خاصی برایم داشت. یکجور عجیب وجودم را سمت خود میکشید.😲
با چشم های پر اشک لبخندی زد و گفت: برای تو آوردم.
پرسیدم: چرا؟
جواب نداد. گلها را گرفتم و بو کردم.😍
مات من ماند. خانم عظیمی رسید و گفت: باید بریم.
فرشته رفت طرف خانم عظیمی و گفت: میشه چند لحظه صحبت کنیم؟🙂
باهم جلویم چند قدم دورتر مشغول گفتگو شدند. هرازگاهی هم یکی شان برمیگشت سمت من و بعد دوباره به حرف زدن ادامه میداد.🤩
چند دقیقه بعد خداحافظی کردیم و رفتیم. سنگینی نگاهش را حس میکرد. انگار تاجای ممکن تماشایم کرد. در راه پرورشگاه خانم عظیمی در گوشم گفت:😏
فکر کنم این خانم و همسرش میخوان تو رو به فرزندخوندگی قبول کنن...
از این لفظ بدم آمد. در صندلی تاکسی فرورفتم و چیزی نگفتم.😒
هزینه عمل دندان هایم زیادی گران میشد و از عهده پرورشگاه خارج بود. مجبور بودم به سرزبانی حرف زدن عادت کنم اما خنده بچه ها لجم را درمی آورد.😤
یک ماهی گذشت نه از ابراهیم خبری شد نه از فرشته! تنها خبر خوب ترمیم جای زخم بخیه های زیرچانه ام بود، قیافه ام داشت شبیه قبل میشد.😶
اما دلم نمی توانست شبیه قبل شود. چه می دانستم خبرهای شگفتی در راه است!
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
❄️در این صبح دل انگیز
☀️برایت آرزو دارم
❄️چو باران، آبی و زیبا
☀️بباری شادمانه روی گرد غم
❄️برایت آرزو دارم
☀️سعادت را طراوت را
❄️بهشت و بهترین بهترین ها را
☀️و صبحی شادمانه را
❄️ســــلام دوستان خوبم
☀️آخر هفته تون زیبا و پراز آرامش
✾࿐༅🍃☃️🍃༅࿐✾
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
❤️🍃❤️
#مجردهابخوانند
#اگه_اینجوری_هستی_ازدواج_نکن ⛔️
2️⃣ اگه با پدر، مادر، برادر و خواهر خود (که به نظر شما غیر منطقی هستن
یا اخلاق دلخواه تو رو ندارن)
ارتباط سازنده و راضی کنندهای نداری
و نتونستید مثل دو تا آدم متشخص تعامل کنید.
(عدم تعامل و ارتباط اجتماعی صحیح با دیگران)
@hamsardarry 💕💕💕
#ایده_متن_عشقولانه💌
رابطه مانند یک ماشینی است که هر چند
وقت یک بار نیاز به تعمیر و مراقبت دارد👌
همانطور که پیش از سفر ماشین خود را
چک میکنید، در هر مرحله از زندگی
زناشویی نیز باید وضعیت رابطه تان را
بررسی کنید💕
عدم توجه به خرابیها👇
شما را از ادامه مسیرباز میدارد🤷♀
.
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
😍😘😍
❤️🍃❤️
✍مهارتهای #مذاکره و #گوش_دادن
✅ وقتی برای حل اختلافات مذاکره می کنید، ابتدا باید به دیگری گوش بسپارید تا متوجه شوید چه می خواهد.
اگر خواسته او دقیقاً مطابق با خواسته شما نیست یا اگر در تعارض با خواسته شماست؛
فوراً به خودتان نگیرید و از گوش دادن دست برندارید. با خود نگویید که طرف مقابل می خواهد نقشه های شما را نقش بر آب کند.
یادتان باشد که شما دو انسان مجزا هستید که گاهی خواسته های متفاوتی دارید؛
اما هنگام مذاکره قادرید به راه حلی برسید که به نفع دو طرف باشد.
در واقع " ابتدا به دنبال فهمیدن باشید، آنگاه بخواهید که فهمیده شوید."
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#هنر_همسرداری
💝گاهی به همسرتون بگین که چه چهره زیبایی داره🧚♀
💝حتی اگه همسر شما واقعا به این زیبایی نباشه...
💝از اینکه فکر کنه درنظر شما زیبابه نظر می رسه احساس غرور می کنه...💖
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
نرگس از جاش تکون نخورد شاید حق داشت این همه سال جواب هیچ کدوم از محبت هاشو ندیده بود شاید اونم خسته شده وتسلیم روزگار..تموم حرفهامو ریختم توی چشمام ونگاهش کردم چون چشمام خیلی بهتر از زبونم حرف میزد وآراز اینو خوب میفهمید....
فاصله گرفتم ازش باید تموم میشد این وابستگی که همه رو داشت نابود میکرد اول خود اراز رو....
لیوان آب روپر کردم دادم دست نرگس:بده به شوهرت....
نرگس اما تکون نمیخورد با نفرت نگاهم میکرد چه میدونست این من و آرازیم که باید از همه متنفر باشیم نه دیگران از ما...
بلخره بلند شد ولیوان آب رو سمت آراز برد ارازی که داشت در قاش رو میبست...
به لیوان نگاه کرد بعد به من،یه لبخند روی لبش نشست لبخندی که دل نرگس رو گرم کرد...لیوان آب رو از دست زن زندگیش گرفت ویه سر خورد تا قطره آخر و این یعنی پایان تموم دردهای آشکار دلش...نرگس خوشحال بود زسر پوستی میخندید وشادی میکرد،پسرا نگران بودن اما زنعمو گریه کرد چون خوب میدونست پسرش،جگرگوشه ش اصلا حالش خوب نیست اونم بخاطر دختر یتیمی که بهش پناه دادن،دختری که واسشون جز دردسر هیچی نداشت...
با ظاهری شاد ناهار خوردم،بشقاب رو خالی کردم دوغ هم پشت سرش بالا کشیدم وخانجون تموم مدت در سکوت ما رونظاره میکرد...
سفره جمع شد هرکی به اتاقش پناه برد هضم امروز براشون سخت بود برای تموم خانواده ای که میدونستم توی دلشون چی میگذره...
خانجون کنارم نشست حرفی نزد که حرف زدم از خان از عموها و از درخواست زنعمو...خانجون صندوقچه کوچکی جلوم گذاشت: حالا که وقتش شده بهتره بدونی از این لحظه شوهرت دانیار خانه،جز اون به کس دیگه ای فکر کردن معصیته و ریشه زندگیتو سست میکنه...صندوقچه رو باز کردم طلاهای قدیمی خودش بود
زیر و روشون کردم:به عروس ها هم طلا دادی؟؟...
یه انگشتر از بین انگشتر ها بیرون آورد فیروزه سبز رنگ بود توی انگشتم جاش داد:اونا هم سهمشون رو بردن این برای دختر خونمه....صندوقچه رو بستم:من میتونم خوشبخت بشم؟؟...
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#سیاستهمسرداری
خانوم های با سیاست میدونن که
زندگی رو نباید تنهایی پارو زد
یعنی چی؟
یعنی اینکه نباید بار زندگی رو از نظر محبتی به #تنهایی به دوش کشید
باید به مرد هم #فرصت داد خودش رو نشون بده.
باید یه وقتایی عقب بکشیم
و بذاریم مرد جای خالی محبت رو حس کنه و بیاد سمتمون!
اگر دائما هی بپریم وسط و محبت پشت محبت!
خب عادی میشیم!
محبت مون #تکراری میشه
💞 به جاش محبت کنید
و به جا و به موقع سکوت کنید...
به مردها گاهی باید فرصت داد.
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #گزارش_خبری | برسد به دست...
🎤 #روایت_یک_خبرنگار
از دیدار جمعی از
رأی اولیها و خانوادههای شهدا با رهبر انقلاب.
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#موشن_استوری | گرگها در کمین نشستهاند!
🖊اگر هنوز در رای دادن تردید دارید،فرصت مناسبی برای شنیدن حرف های مبلغین تحریم انتخابات است.
‼️ به یاد بیاوریم که انها همانهایی هستند که در غمشهادت مرزبانان مان، خوشحال شدند و بعد از حمله تروریستی به زائرین گلزار شهدای کرمان، جشن گرفتند.
#دعوت✌️
#انتخاب_مردم
#اقتدار_ایران
http://eitaa.com/joinchat/895811586C49e74b8074
❤️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
یک روز بعد از نماز برای ابراهیم آیت الکرسی میخواندم که صدای آشنایی مثل حریر بر جان گوشهایم نشست: پس اینجایی!😍
سرم را بلند کردم. فرشته بود. دستهایم را گرفتم و آرام بلندم کرد، بعد مرا در آغوش کشید و صورتش را روی شانه ام گذاشت.❤️
شبیه مادرم مرا بو کرد و گفت: بلاخره دختر خودم میشی.
محکم بغلش کردم دلم میخواست آن لحظه ناتمام بماند تا ابد!😢
خانم عظیمی آمد و گفت باید برای مراحل اداری یک سری فرم پرکنند. همسر فرشته که فرم ها را پر میکرد، فرشته کیف پولش را جلوی صورتم بازکرد و گفت:😊
ببین این کیمیای منه...
خشکم زد. کیف را از دستش گرفتم و گفتم: اشتباه میکنی.
باتعجب نگاهم کرد. اما من از او فاصله گرفتم و با بغض تکرار کردم: اشتباه میکنی...😭
کیف را روی زمین انداختم و دویدم سمت محوطه، روی زمین چمباتمه زدم. خانم عظیمی آمد بالای سرم:
-این دیگه چه کاری بود کردی؟
+نمیخوام
-چی؟
+باهاشون نمیرم
-دیوونه شدی؟
نگاه پرخشمم که به نگاهش خنجر زد، ساکت شد. خم شد و با لحن ملایم تری پرسید: آخه یه دفعه چیشد؟
جوابش را ندادم. آنها که از ساختمان بیرون آمدند، راه کج کردم به حیاط پشتی. تا وقتی مطمئن شدم رفتند نیامدم بیرون...
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
🔹 📌به عنوان یه روانشناس توصیه می کنم اینکارها رو توی رابطهت نکن!
🔹 📌 بی احترامی و اصرار نکن
وقتی میگه نه بپذیر و بهش چیزیو تحمل نکن
یادت باشه بی احترامی شاید بخشیده بشه
اما فراموش نمیشه
@hamsardarry 💕💕💕
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌼ســلام
🌷صبح جمعه تون بخیر
🌼امروزتون زیبـا
🌷لحظاتتون سرشاراز آرامش
🌼دلتون از محبت لبریز
🌷تنتون از سلامتی سرشار
🌼و زندگیتون لبریز از برکت باشه
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆کار تمیز یعنی این
👏👏👏👏👏عالی بود
🔴رای ما تو #انتخابات
چه جوری موتور #پیشرفت کشور رو به حرکت درمیاره؟
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
❤️🍃❤️
#مجردهابخوانند
#اگه_اینجوری_هستی_ازدواج_نکن ⛔️
3️⃣اگه تا حالا مرتب شغلت رو عوض کردی
با دوستان زیادی به خاطر مشکلاتی قطع رابطه کردی
رشته تحصیلیت رو تغییر دادی
یا ترک تحصیل کردی
علائقت رو نیمه کاره رها کردی
و در یک کلام:
ثبات فکری، احساسی و رفتاری نداری.❌
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
نرگس از جاش تکون نخورد شاید حق داشت این همه سال جواب هیچ کدوم از محبت هاشو ندیده بود شاید اونم خسته شده وتسلیم روزگار..تموم حرفهامو ریختم توی چشمام ونگاهش کردم چون چشمام خیلی بهتر از زبونم حرف میزد وآراز اینو خوب میفهمید....
فاصله گرفتم ازش باید تموم میشد این وابستگی که همه رو داشت نابود میکرد اول خود اراز رو....
لیوان آب روپر کردم دادم دست نرگس:بده به شوهرت....
نرگس اما تکون نمیخورد با نفرت نگاهم میکرد چه میدونست این من و آرازیم که باید از همه متنفر باشیم نه دیگران از ما...
بلخره بلند شد ولیوان آب رو سمت آراز برد ارازی که داشت در قاش رو میبست...
به لیوان نگاه کرد بعد به من،یه لبخند روی لبش نشست لبخندی که دل نرگس رو گرم کرد...لیوان آب رو از دست زن زندگیش گرفت ویه سر خورد تا قطره آخر و این یعنی پایان تموم دردهای آشکار دلش...نرگس خوشحال بود زسر پوستی میخندید وشادی میکرد،پسرا نگران بودن اما زنعمو گریه کرد چون خوب میدونست پسرش،جگرگوشه ش اصلا حالش خوب نیست اونم بخاطر دختر یتیمی که بهش پناه دادن،دختری که واسشون جز دردسر هیچی نداشت...
با ظاهری شاد ناهار خوردم،بشقاب رو خالی کردم دوغ هم پشت سرش بالا کشیدم وخانجون تموم مدت در سکوت ما رونظاره میکرد...
سفره جمع شد هرکی به اتاقش پناه برد هضم امروز براشون سخت بود برای تموم خانواده ای که میدونستم توی دلشون چی میگذره...
خانجون کنارم نشست حرفی نزد که حرف زدم از خان از عموها و از درخواست زنعمو...خانجون صندوقچه کوچکی جلوم گذاشت: حالا که وقتش شده بهتره بدونی از این لحظه شوهرت دانیار خانه،جز اون به کس دیگه ای فکر کردن معصیته و ریشه زندگیتو سست میکنه...صندوقچه رو باز کردم طلاهای قدیمی خودش بود
زیر و روشون کردم:به عروس ها هم طلا دادی؟؟...
یه انگشتر از بین انگشتر ها بیرون آورد فیروزه سبز رنگ بود توی انگشتم جاش داد:اونا هم سهمشون رو بردن این برای دختر خونمه....صندوقچه رو بستم:من میتونم خوشبخت بشم؟؟...
@hamsardarry 💕💕💕