ما بسیار گریه کردهایم برای آدمهایی که ما لایق بودیم آنها برایمان اشک بریزند. در سوگ و عزاها جز از جهت دلتنگی و وابستگی اگر کسی برای رفتهای اشک بریزد شاید احمقانه باشد. اگر برای اتمام حیات دنیوی و زمینی سفرکردهای اشک بریزیم که حتما احمقانه است. ما حداقل به قدر تجربهی یک عالم جدید از او عقبیم. گریه را اگر بس کنیم، اشک را اگر پاک کنیم، اگر بهتر ببینیم، شاید حیات زمینیاش هم از ما آبادتر، پرملاتتر و بزرگتر است.
من تا دیروز عینک نداشتم و اصطلاحا عینکی هم نبودم. الان هم عینکی نیستم. فقط عینک دارم. تا دیروز اگر کسی غبطهی کسی را میخورد که جز یک جفت چشم فیزیکی، دریچههای دیگری برای کشف و فهم عالم دارد، من غبطهی عینکیها را میخوردم. غبطهشان را میخوردم چون فکر میکردم بیعیب فقط خداست و همهی ما حداقل یک قوس و انحنایی در گوشهای از چشممان داریم. فقط نمیدانیم و عادت کردهایم دنیا را کور و کدر ببینیم. و شاید باورمان شده که کلا همینطوری و همین رنگی بوده و هست. برای کشف خطوط و رنگهای جدید عالم، برای انگشت اتهام بردن سمت گیرندههای چشمم و برای نیم درجه آستیگمات بودن چشمهایم، سلانه سلانه به دنیای وارثان دو حلقه زنجیر شیشهای وارد شدم. اما نیم نمره همانقدر که برای پاس شدن در هر درسی کم است، برای کشف آن عالم سراسر رنگ و شفافیت توی خیالم هم کم بود.
از وقتی یادم میآید؛ نبات و زرشک و زعفران یکسالمان گرو زیارت شما بود. تو گویی این خریدها قراردادی باشد که به هیچ طریقی حاضر به نقضش نباشیم. بچهتر که بودم دیدن ظرف خالی نبات و زرشک و زعفران بهترین نوید از مشهد رفتن بود. این روزها دلتنگی برای تنفس در آستان شما، بیشتر از زعفرانهای مرغوب خراسان به احوالم رنگ میدهد. دلم که از فراغ شما خون و رنگ و رخم که زرد و تبدار میشود، زرشک و نبات را میمانم. حالا که هی نبات و زرشک و زعفران بهخط میکنم، دوریتان تاب و توانم را سر کشیده و چیزی باقی نگذاشته. این طاقت طاق شده را اگر التفات نمیکنی، ظرفهای خالی نبات و زرشک و زعفرانمان را ببین. آنها هم ته کشیدهاند. نیاییم برای تمدید قرارداد؟
وقتی که دغدغهام به حرف آوردن عروسک و اسباب بازیهایم بود، همان وقتها که فکر میکردم نارنگیها بچهی پرتقالها و نوهی نارنج و ترنج هستند، رؤیایی داشتم که حالا هم میتواند ساعتها سلولهای مغزی و قلبیَم را درگیر کند. آرزوی آن وقتها داشتن خانهای بود که دیوارهایش رنگی باشد، باغچهی توت فرنگی و درخت پشمک داشته باشد و قابل حمل هم باشد که وقتی دلت برای کسی تنگ شد، خانهات را مثل لاکپشتها به دوش بکشی و بروی کنارش لانه کنی. حالا اما در این خیالم که اگر خانههای غیرسیّار و ساکن، دلتنگ کسی جز ساکنین خود شوند باید چهکار کنند؟ اگر خانهای باشد که گچهایش به لمس کتیبههای نرم و سیاه و دیوارهایش به بیرقهای بلند یا حسین خو گرفته باشد چه؟ اگر سقفش برای دیدار لک بزند و آجرهایش از نم دلتنگی برای زیارت همان اسم آشنا، باد کند چه؟
گرچه جواب درخوری برای این سوال ندارم، اما درک قسمتی از علت پدیدهی جا ماندن از زیارت اربعین، برایم راحت شده و میتوانم با چند شاید، توضیح بدهم. شاید جور نشدن مرخصی و پاسپورتها بهانه ست و جاماندهها جا میمانند که در غم سکون همیشگی خانهها شریک شوند. شاید میمانند که با آپارتمانهای غمآلود و خاکستری، غصهی کربلا نبودن را تقسیم کنند. شاید اگر جاماندن و جاماندهها نبودند، زمین غصهها را تاب نمیآورد و هر وجبش آتشفشانی متولد میشد و همه را در اشکهای سرخ و سوزان خود، میسوزاند تا بگوید:
«احساس سوختن به تماشا نمیشود
آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم... »