eitaa logo
دل گفتہ'!
163 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
47 فایل
• حرفهایی از جنس دل ✨🌿 .
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ڪتاب 📖 🔻روایتے داستانے از زندگے حضرت معصومہ(سلام الله علیها) 💯 پارت ✍🏼 نویسنده : سارا عرفانے -صفر- آن روز هشام بہ بازار بـرده فروش‌ها رفت و سراغ ڪنیز بیماری را گرفت ڪه بـرده فروش سیہ چرده روز قبل حاضر نشده بود او را بفروشد. تڪتم حال و روز خوشے نداشت. بہ زحمت از جا بلند شد و بہ دنبال مرد از چادر بیرون رفت. زیر چشمے دید ڪه هشام سڪه‌‌های طلا را بہ برده فروش داد. فڪر ڪرد ڪه آن همہ طلا حتماً بہای چند برده یا ڪنیز است. می‌دانست ڪسی برای او ڪه بیمار است و رمقے در تـن تب‌دارش نمانده است، ایـن مقدار نمی‌پردازد. هشام بی‌آنڪه نگاهش ڪند سلامے ڪرد و از او خواست همراهش برود. تڪتم بہ راه افتاد. گاهے دست بہ دیـوار می‌گرفت و نفس تازه میڪرد. گاهے هم روی سڪویی ڪنار دری می‌نشست. هشام در ڪنارش استاد و گفت: اگر حالتان خوب نیست، بگویم یڪی از زنان اهل خانہ بہ ڪمڪ بیایند؟ -نہ ... مےآیم عرق پیشانے را با پشت دست گرفت و بہ راه افتاد. بـا خودش فڪر میڪرد وقتے آن همہ‌ سڪه‌ی طلا برای خریدنش پرداختہ‌اند؛ حتماً انتظار دارند ڪارهای زیادی انجام دهد. می‌دانست ڪه روزهای سخت فرا رسیده است اما نمیدانست با آن تن رنجور؛ن چطور می‌تواند از عهده‌ی همہ‌ی ڪارها برآید. هشام ‌بی‌آنڪه حرفے بزند؛ می‌رفت و تڪتم خود را بہ او می‌رساند تا اینڪه سرانجام مقابل در خانہ‌ای ایستاد. هشام گفت: بہ گمانم؛ مولایم هنوز بہ درس و بحث مشغول‌اند. در زد و یاالله گویان وارد شد. تڪتم دستپاچہ؛ قدم برداشت و پای لرزانش را بہ داخل حیاط گذاشت. تعداد زیادی از مردان را دید ڪه گرد آقایے حلقہ زده بودند و او برایشان حرف میزد. تڪتم نمی‌توانست چشم از صورت آن مرد بردارد. خود را بہ دریای چشمان مرد سپرده بود و بی‌آنڪه متوجہ جملات او بشود؛ اجازه داد صدای آسمانےاش در بند بند وجودش نفوذ ڪند. احساس میڪرد بهشتے ڪه تا آن روز وصفش را شنیده بود؛ همان‌جاست؛ در چشمان مهربان آن مرد؛ در صدای ملڪوتےاش و در لبخندی ڪه گاه گاه بہ لب می‌‌آورد. نمی‌توانست از آن اقیانوس آرام چشم بردارد. گویے بر زمین میخڪوبش ڪرده بودند. اصلا گویے آن همہ راه از سرزمین‌های دور بہ اسارت آمده بود تا در آن لحظہ؛ زمان متوقف شود و او خود را در چشمان دریایے آن مرد غرق ڪند. آن هم چہ غرق شدنے . . [🔗🌸] صفحات7و8 ادامہ‌دارد … … 𝐉𝐨𝐢𝐧↓ @Mahdiye_fatemeh
دل گفتہ'!
📚 ڪتاب 📖 #دختر_ماه 🔻روایتے داستانے از زندگے حضرت معصومہ(سلام الله علیها) 💯 پارت #یک ✍🏼 نویسنده : سا
📚 ڪتاب 📖 🔻روایتے داستانے از زندگے حضرت معصومہ(سلام الله علیها) 💯پارت ✍🏼 نویسنده : سارا عرفانے . . ڪاش ڪسی پیدا نمیشد ڪه نجاتش دهد. امام موسے بن جعفر (علیہ السلام) از جا برخاست و نزدیڪ آمد. آرام گفت: سلام خوش آمدید؛ مادرم شما را راهنمایے میڪنند. تڪتم خودش را بیشتر از پیش غرق در آن چشمان دریایے ڪرد؛ چشم‌های آرامے ڪه گویے راه بہ آسمان می‌بردند و زمینے نبودند. نتوانست ڪلمه‌ای صحبت ڪند. سر تا پا نگاه بود و حیرت. گویے تمام عمر؛ گمشده‌ای داشت ڪه در آن لحظہ او را یافتہ بود؛ در لحظہ‌ای ڪه هیچ بہ فڪرش هم خطور نمیڪرد. می‌توانست پاسخ تمام سؤالاتے را ڪه سالها در ذهن داشت؛ در آن چشم‌ها جست‌وجو ڪند؛ بےآنڪه ڪلمه‌ای بر زبان بیاورد. بےآنڪه چیزی بپرسد و بےآنڪه مرد پاسخے بدهد. حمیده خاتون بہ حیاط آمد. تڪتم را در آغوش گرفت و خوشامد گفت. نمی‌فهمید در آن خانہ چہ خبر است. هیچ چیز سر جای خودش نبود. تا آن زمان ندیده بود ڪسی خدمتڪار را در آغوش بڪشد و آنطور عزیز بدارد. امام گفت: مادر جان! ایشان همان خانمے هستند ڪه برایتان گفتم؛ مراقبشان باشید. اگر نیاز است بگویید طبیب خبر ڪنم. گویا حال مساعدی ندارند ... استراحت ڪنند تا بہ لطف الهے بهتر شوند ... حمیده خاتون شانہ‌های تڪتم را گرفت و با مهربانے گفت: همراهم بیا دخترم ... بیا و استراحت ڪن !! تڪتم نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. نمی‌توانست خودش را از عمق دریای چشمان مرد بیرون بڪشد. امام گویے بہ ڪمڪش آمد. سر بہ زیر انداخت و نزد شاگردانش بازگشت. تڪتم همراه حمیده خاتون بہ اتاق رفت. حمیده خاتون اصرار ڪرد ڪه دراز بڪشد و استراحت ڪند اما تڪتم دیگر اثری از بیماری در وجود خود حس نمیڪرد. دست حمیده خاتون را در دست گرفت؛ در چشم‌هایش خیره شد. پرسید: خانم جان من اینجا چہ میڪنم؟ اگر قرار است خدمتتان را ڪنم این چہ خدمتے ایت ڪه تڪریمم میڪنید و عزیزم میدارید؟ ڪجای دنیا با ڪنیزان چنین میڪنند ڪه شما میڪنید؟ ... [🔗🌸] صفحات9و10 ادامہ‌دارد … … 𝐉𝐨𝐢𝐧↓ @Mahdiye_fatemeh
دل گفتہ'!
📚 ڪتاب 📖 #دختر_ماه 🔻روایتے داستانے از زندگے حضرت معصومہ(سلام الله علیها) 💯پارت #دو ✍🏼 نویسنده : سارا
📚 ڪتاب 📖 🔻روایتے داستانے از زندگے حضرت معصومہ(سلام الله علیها) 💯 پارت ✍🏼 نویسنده : سارا عرفانے لبخند بر لب حمیده خاتون نشست. دستے بہ صورت تڪتم ڪشید و گفت: ڪم ڪم با آقای این خانہ آشنا میشوی دخترم ... او خود غریب و بے یار و یاور است و دوستانش را هم از میان بردگان بر می‌گزیند ... -من قرار است از دوستان ایشان باشم؟ حمیده خاتون خندید. گفت: نہ جان دلم ! تو قرار است عروس این خانہ باشے خانم خانہ باشے ... تڪتم از سخنان او چیزی سر در نمی‌‌آورد. حمیده خاتون آرام گفت: فقط همین قدر بدان ڪه پسرم تو را بہ اذن پروردگار از آن مرد برده فرو‌ش خریداری ڪرده است. قرار است مدتے مرا همراهے ڪنی و پس از آن بہ عقد پسرم؛ موسے بن جعفر؛ در آیے .. تڪتم انگشت لرزانش را بالا آورد و پرسید همان آقایے ڪه در حیاط...؟ حمیده خاتون سر تڪان داد و گفت: آری؛ پسرم امام شیعیان است؛ اما نگران نباش؛ در این خانہ ڪسی تو را مجبور بہ ڪاری نمیڪند. اگر خودت خواستے و دل دادی ... می‌خواست بگوید مگر میشود نخواهم. مگر میشود بہ آن دریای آرام دل ندهم. میخواست بگوید دیگر دلے نمانده است ... همان لحظات اول دل دادم و شیدایـے خریدم .. •°•° تڪتم ڪنیزی را ڪه آن روز بہ اذن پروردگار خریداری شد؛ مادر امام موسے ڪاظم حمیده خاتون تربیت ڪرد. او را نجمہ صدا میڪردند پس از مدتے؛ حمیده خاتون بہ امام موسے ڪاظم گفت: پسرم! نجمہ بانو زنے است ڪه بهتر از او ندیده‌ام. در این مدت ڪه نزد من بوده است؛ دریافتم ڪه چیزی از نجابت و اخلاق و ادب ڪم ندارد. بہ وعدۀ الهے ایمان دارم و میدانم ڪه از او فرزندانے شایستہ متولد خواهد شد ڪه مایۀ مباهات خاندان ما و خشنودی خداوند خواهند بود ... مدتے پس از ازدواج امام با نجمہ خاتون؛ در یازدهم ذی قعدۀ سال 148 هجری؛ فرزندی از این دو بزرگوار متولد شد ڪه او را علے نامیدند. بیست و پنج سال بعد در سال 173 هجری؛ هم خداوند بہ آنها دختری عنایت ڪرد ڪه نامش را فاطمہ گذاشتند. داستانے ڪه قرار است در این ڪتاب بخوانید؛ داستان زندگے حضرت فاطمہ معصومہ است؛ خواهر بزرگوار امام علے بن موسے الرضا (علیہ السلام) . [🔗🌸] صفحات10و11 ادامہ‌دارد … … 𝐉𝐨𝐢𝐧↓ @Mahdiye_fatemeh
دل گفتہ'!
📚 ڪتاب 📖 #دختر_ماه 🔻روایتے داستانے از زندگے حضرت معصومہ(سلام الله علیها) 💯 پارت #سه ✍🏼 نویسنده : سار
📚 ڪتاب 📖 🔻روایتے داستانے از زندگے حضرت معصومہ(سلام الله علیها) 💯 پارت ✍🏼 نویسنده : سارا عرفانے -یڪ- مردان ڪاروان مقابل در منزل امام موسے ڪاظم ایستاده بودند. یڪی از پسران امام؛ بہ نام ابراهیم؛ در را باز ڪرد و خوشامد گفت و از آنها خواست بہ داخل منزل بروند. رئیس ڪاروان با او دست داد و صورتش را بوسید. گفت: ما بہ امید دیدار مولایمان؛ موسے بن جعفر؛ بہ اینجا آمده ایم. ابراهیم دستے بہ شانہ‌ی مرد زد و گفت: خیلے خوش آمدید؛ اما پدر چند روزی بہ سفر رفتہ اند. اگر صلاح میدانید چند روز مهمان ما باشید تا ایشان بازگردند. مرد با همراهانش مشورت ڪرد . . از اینڪه نمی‌توانستند امامشان را ببینند ناراحت و غمگین بودند. راه دور سفر را بہ امید دیـدار امام و آقایشان طے ڪرده بودند و برایشان امڪان نداشت چند روز در شهر بمانند. مرد گفت: ڪم سعادتے ماست ڪه نمیتوانیم امام خود را ببینیم؛ اما این مردان سوالاتے هم از موسے بن جعفر داشتند. ابراهیم لبخندی بر لب نشاند و گفت: اشڪالے ندارد. سؤال‌هایتان را بنویسید؛ ما آنها را بہ پدر مےدهیم تا پاسخ دهند. سپس پاسخ‌ها را با پیڪ مورد اطمینان برای شما میفرستیم. حالا تشریف بیاورید داخل تا از شما پذیرایے ڪنیم. این‌طور جلوی در ڪه نمیشود؛ همہ خستہ‌اید. بفرمایید! بفرمایید! بہ داخل خانہ رفت و بہ اهـل مـنـزل اطلاع داد ڪه مهمان دارند. خدمتڪارها را هم صدا ڪرد تا بـرای مهمانان شربت خنڪ بیاورند. بعد بہ جلوی در رفت و آنها را بہ داخل منزل دعوت ڪرد. -بفرمایید! خیلے خوش آمدید . . قدم بر چشم ما گذاشتید !! -از شما متشڪریم . . قصد مزاحمت نداریم !! -مراحمید؛ بفرمایید! نمی‌شود تا اینجا بیایید و گلویے تازه نڪنید. بفرمایید ! مردها داخل شدند و خدمتڪارها برایشان شربت آوردند. فاطمہ‌ی معصومہ ڪه آن زمـان شش سـال بیشتر نداشت؛ همراه خواهرها و برادرهایش در حیاط بازی میڪرد. مردها خستگےشان ڪه در رفت و ڪمی استراحت ڪردند؛ خواستند سوالاتشان را بنویسند. ابراهیم برایشان بُـرد مصری و مرڪب و قلم آورد و مقابل رئیس ڪاروان گذاشت و گفت: بفرمایید !! آنها یڪی یڪی سؤالات را می‌گفتند و او مینوشت. وقتے سؤالات تمام شد‌؛ برد را بہ دست ابراهیم دادند و خواستند بلند شوند ڪه او مانع شد و گفت: ناهار در خدمت شماییم. مهمان ما باشید. از بابت سؤالات نیز خیالتان راحت باشد. ان‌شاءالله پدر ڪه از سفر برگردند؛ آنها را بہ ایشان میدهیم . . بعد هم از اتاق بیرون رفت و بہ خدمتڪارها گفت ڪه سفره بیندازند. ابراهیم سؤالات را بہ خواهرها و برادرهایش نشان داد و گفت: یادتان باشد اگـر من نبودم؛ این را بہ پدر بدهید. سؤالات ڪاروانیان است. بہ آنها قول داده‌ام پاسخ را برایشان می‌فرستم . . [🔗🌸] صفحات13و14 ادامہ‌دارد … … 𝐉𝐨𝐢𝐧↓ @Mahdiye_fatemeh
دل گفتہ'!
📚 ڪتاب 📖 #دختر_ماه 🔻روایتے داستانے از زندگے حضرت معصومہ(سلام الله علیها) 💯 پارت #چهار ✍🏼 نویسنده : س
📚 ڪتاب 📖 🔻روایتے داستانے از زندگے حضرت معصومہ(سلام الله علیها) 💯 پارت ✍🏼 نویسنده : سارا عرفانے فاطمہ بہ طرف ابراهیم دویـد و گفت: بـرادر .. اجازه میدهے سؤالات را ببینم؟! ابـراهیم بـا اشتیاق برد مصری را بہ دست خواهرش داد. می‌دانست ڪه فاطمہ بہ رغم سن ڪم در بسیاری از مجالس درس پدر حضور داشتہ است و از هم سن و سالان خودش خیلے بیشتر میداند . . فاطمہ سؤالات را با دقت خواند؛ بعد چند لحظہ‌ای؛ فڪر ڪرد و گفت: اجازه میدهے پاسخ سؤال‌ها را بنویسم؟! ابراهیم لبخندی زد و گفت: حتماً صبر ڪن برایت قلم و مرڪب بیاورم . . میدانست ڪه فاطمہ از عهدۀ این سؤال‌ها بر می‌آیـد. بے اختیار ذهنش بہ شش سال قبل پرواز ڪرد. روزی ڪه فاطمہ بہ دنیا آمد. همہ از آمدنش غرق در خوشحالے و سرور شده بودند؛ بہ خصوص نجمہ خاتون؛ زیرا تنها یڪ پسر داشت. پسری بہ نام علے ڪه سالها پیش متولد شده بود و در آن زمان جوان رعنایے بود. نجمہ خـاتـون فڪر میڪرد دیگر نمیتواند فرزندی بہ دنیا آورد؛ در حالے ڪه همیشہ دوست داشت دختری داشتہ باشد . . علے بن موسے روی چشم‌هایش جا داشت. پسرش بود اما انگار آقا و مولایش باشد؛ پروانہ‌وار گـرد وجـود او می‌گشت و خواستہ‌هایش را اجایت میڪرد. می‌دانست ڪه در میان تمام پسران و دختران موسے بن جعفر؛ او چیز دیگری است و هر چہ خدمتش را بڪند؛ ڪم است. با این حـال آرزو داشت دختری داشتہ باشد؛ او را روی پاهای خود بنشاند؛ موهایش را شانہ بزند و ببافد. دختر می‌توانست انیس و مونس او باشد و همدم تنهایےاش . . حالا آن نازدانہ متولد شده بود و آرزوی سالهای دور و دراز نجمہ خـاتـون تحقق یافتہ بود. موسے بن جعفر او را در آغوش گرفت و نامش را فاطمہ نهاد. چشم‌های ابـراهیم با بہ یاد آوردن آن لحظـات درخشید. او قلم و مرڪب و بـرد مصری را مقابل فاطمہ گذاشت و اجازه داد هـر چہ میداند بنویسد. ساعتے بعد وقتے ڪاروانیان قصد رفتن ڪردند؛ ابراهیم برد مصری را بہ دست رئیس ڪاروان داد و گفت: خواهرم پاسخ سؤالاتتان را نوشتہ است.فڪر میڪنم این پاسخ‌ها شما را قانع ڪند .. مرد شروع بہ خواندن ڪرد. مردان دیگر گرد او حلقہ زدند و پاسخ‌ها را خواندند. یڪی از آنها سربلند ڪرد و گفت: من پاسخ سؤالاتم را گرفتم. خدایش خیر دهـد. الحق ڪه دخت موسے بن جعفر است . . مرد دیگری او را تأیید ڪرد و گفت: همین طور است. من نیز قانع شدم. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. از فاطمہ غیر از آن انتظاری نداشت. او بارها بہ سؤالات اعتقادی پاسخ داده بود و تأیید پدرش امام موسے ڪاظم را گرفتہ بود . . [🔗🌸] صفحات15و16 ادامہ‌دارد … … 𝐉𝐨𝐢𝐧↓ @Mahdiye_fatemeh