📌داستان_کودکانه 📖
#پارت_1
فیل🐘 و قورباغه 🐸
یک جنگل بود که خیلی زیبا بود پر از درختان قشنگ و گلهای رنگارنگ.
در این جنگل حیوانات زیادی زندگی می کردند که برای خودشان قصه هایی داشتند.
قصهی ما در مورد یک بچه فیل است. فیل کوچولو تشنه بود به رودخانه رفت تا آب بخورد.
نگاهش به آب که افتاد دید سه تا حیوان کوچولو عجیب در آب شنا می کنند.
فیل خرطومش را بالا گرفت و شالاپی به آب زد پرسید: شما کی هستید؟
یکی از آن ها گفت: من آقا قورباغه هستم. اسمم قور قورک است. این ها همه دوستانم هستند. تو کی هستی؟
فیل پاسخ داد: من فیل کوچولو ام. بچهی آقا فیلو.
قورقورک خندید و گفت: تو با این هیکلت واقعا بچه ای. پس مامان و بابات چه قدر گنده اند؟ ها ها ها
فیل کوچولو گفت: تو با این ریزی بابا هستی؟ آن قدر ریزی که باید عینک بزنم تا ببینمت. بچه هایتان را پس باید با ذره بین ببینم. ها ها ها
قورباغهی سومی گفت: ما می توانیم زیاد تو آب بمونیم اما تو اصلا نمی توانی.
#داستان_ادامه_دارد.....
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
#داستان_کودکانه
پارت2
فیل🐘 و قورباغه 🐸
🐸🐘🐸🐘🐸🐘🐸🐘
فیل گفت: در عوض با خرطومم می توانم همهی آب ها را بخورم. حتی شما را قورت بدهم.
قورباغهها ناراحت شدند . قورباغهی دومی گفت: برو بچه فیل. ما کوچکیم. اما صدایمان بلند تر از بقیه حیوانات است گوش کن. قور...قور...
یک دفعه فیل با خرطوم بلندش صدای وحشتناکی در آورد. قورباغهها ترسیدند. و داد زدند: زلزله... زلزله... زلزله...
با این حرف ها دعوایشان شد. یکی این می گفت و یکی آن می گفت.
یک دفعه خرگوش که اسمش هوشی بود از راه رسید پرسید: وای وای وای
جنگل و حرف و دعوا. آقا قورباغه شما چرا؟ آقا فیل شما چرا؟.
#داستان_ادامه_دارد....
🐸🍄🐘🐸🍄🐘🐸🍄🐘
@happy_children
داستان زیبای اتحاد کبوتران
#پارت_1
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی میکردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان میرفت و تورش را روی زمین پهن میکرد و وقتی پرندهای روی تور مینشست آن را شکار میکرد.
کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کمکم تعدادشان کم میشد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند.
هر کدام از کبوترها یک نظر میدادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام میکردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را میخواهم یادآوری کنم و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم، چون هیچکس به تنهایی نمیتواند کاربزرگی انجام دهد، مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد.
#داستان_ادامه_دارد....
@happy_children
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
داستان زیبای اتحاد کبوتران
#پارت_2
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🔴
تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با همپیمان بستند و بالهایشان را یکییکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست میدهیم.
فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشهای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند.
شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود.
#داستان_ادامه_دارد....
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
🦔🌵کاکتوس و جوجه تیغی کوچولو🌵🦔
#پارت_1
🦔🦔🦔🦔🦔🦔🦔🦔
🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت:« مامان... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت:« اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»
بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت:« هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»
آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود. از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز را دید که گلدان کوچولوی کاکتوس را به خانه آورد و گوشه اتاقش توی یک نعلبکی گذاشت. بعد هم با یک استکان به آن آب داد.
#داستان_ادامه_دارد....
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
🦔🌵داستان کاکتوس و جوجه تیغی کوچولو🌵🦔
#پارت2
🦔🌵🌵🦔🌵🌵🦔🌵🌵🦔
جوجه تیغی کوچولو با تعجب به گل کاکتوس نگاه می کرد.
او نمی دانست که آن یک گل است. با خود گفت:« چه جوجه تیغی مسخره ای! چطوری آب می خورد!» دو روز گذشت.
جوجه تیغی کوچولو گفت:« باید بروم نزدیک، شاید بتوانیم با هم دوست شویم. فکر می کنم خیلی خجالتی است!»
بعد هم یواش یواش به گل کاکتوس نزدیک شد. جلوی آن ایستاد و گفت:« سلام... من تیغی هستم. تو اسمت چیست؟» ولی هیچ جوابی نشنید.
جوجه تیغی کوچولو باز هم با کاکتوس حرف زد، ولی هر چه می گفت، بی فایده بود.
جوابی در کار نبود. بالاخره جوجه تیغی عصبانی شد، جلو رفت، دستش را به کاکتوس زد و گفت:« با تو هستم... چرا جواب نمی دهی؟»
ولی ناگهان فریادش بلند شد؛ چرا که تیغ های نوک تیز کاکتوس توی پنجه های کوچولویش فرو رفته بود.
جوجه تیغی کوچولو آخ و واخ کنان گفت:« تو دیگر چه جور جوجه تیغی ای هستی؟ چقدر بد جنسی!»
#داستان_ادامه_دارد....
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
#داستان_کودکانه
#پارت_1
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜
🐜مورچه تنها
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
در یک منطقه خوش آب و هوا دره ای بود بسیار زیبا که در آن مورچه هایی برای خود لانه درست کرده بودند و زندگی خوشی داشتند . آنها کار و تلاش فراوان می کردند .
مورچه ها همیشه در تلاش و جمع کردن غذا بودند و باهم در خوشی زندگی می کردند .
آنها لانه خودشان را گسترش می دادند یا آن را بازسازی می کردند .
خلاصه شاد شاد بودند و تفریح می کردند و باهم مهربان بودند و همدیگر را دوست داشتند.
روزهای زیادی را باهم با خوشی گذراندند تا اینکه روزی آسمان آبی را ابری تیره پوشانید و به دنبال آن باران تندی درگرفت و همه جا را آب فرا گرفت باران ساعتها ادامه داشت همه حیوانات بدنبال پناهگاه می گشتند .
مورچه ها همگی با سرعت خود را به لانه رساندند بجز یکی از آنها که از لانه دور بود .
این مورچه خود را به روی برگ درختی که روی زمین وجود داشت رسانید و برگ در روی آب روی زمین سریع شناور شد و مورچه به همراه برگ سرگردان با آب جاری روی زمین به اینطرف و آنطرف می چرخید و از لانه دور تر و دورتر می شد.
#داستان_ادامه_دارد...
داستان_کودکانه
#پارت2
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜
🐜مورچه تنها
مورچه هایی که در لانه بودند با پر شدن آب درون لانه شان همگی خفه شده بودند و هیچ مورچه ای الا مورچه شناور سرگردان و آواره شده در هوای سرد نمانده بود.
مورچه از خود اختیاری نداشت آب برگ را به هر کجا که دلش می خواست می برد .
ساعتها بر روی برگ سرگردانی کشید و همیشه از اینکه در آب بیفتد می ترسید تا اینکه باران بند آمد .
آب روی زمین فروکش کرد و یواش یواش مورچه توانست از روی برگ به روی زمین قدم بگذارد تازه مورچه به خود آمد و متوجه شد که چه بلایی به سرش امده است .
مورچه متوجه شده که در عرض نیم روز همه چیزش را از دست داده است .
مورچه دیگر نه صاحب لانه بود و نه خانواده و نه هیچ دوست و نه غذایی برای خوردن تازه مصیبت او شروع می شد .
لحظه ای به فکر فرو رفت و خود را در موقعیتی خیلی بد دید.
می دانست که زندگی برای آن سخت شده است . اما خود را نباخت و موقعیت جدید خود را بررسی کرد و گفت : بهتر است به فکر سرپناهی باشم چون بعد از ساعتی شب فرا می رسد .
او یکه و تنها شروع به کار کرد و قبل از غروب آفتاب لانه بسیار کوچکی برای خود آماده کرد.
#داستان_ادامه_دارد....
@happy_children
#قصهکودکانه
قصه ی گربه ی تنها🐈🐈⬛️🐈🐈⬛️🐈
#پارت1
در یك باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می كرد. او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشك ها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد.
یك بار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آن ها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند
پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آن ها بازی كنم .
دیگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید. شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند. وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال شد.
خواست پرواز كند ولی بلد نبود .
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین كرد تا پرواز كردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد
#داستان_ادامه_دارد....
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
#قصهکودکانه
قصه ی گربه ی تنها🐈🐈⬛️🐈🐈⬛️🐈
قسمت #دوم
روزی كه حسابی پرواز كردن را یاد گرفته بود، در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست.
وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند، از وحشت جیغ كشیدند و بر سرگربه ریختند و تا آن جا كه می توانستند به او نوك زدند گربه كه جا خورده بود و فكر چنین روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمین خورد .
یكی از بال هایش در اثر این افتادن شكسته بود و خیلی درد می كرد
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد .
فرشته كوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند .
فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر كسی باید همان طور كه خلق شده، زندگی كن. معلوم است كه این پرنده ها از دیدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند.
پرواز كردن كار گربه نیست. تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا كنی .
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
#داستان_ادامه_دارد...
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶