eitaa logo
کودکان شاد
65.6هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
15.6هزار ویدیو
145 فایل
. 💫 ﷽ 💫 روح و روان سالم فرزندان ما در گِرو تربیت صحیح آنهاست👌❤ 🔮اینجا با 👈 #نکات_تربیتی 👈 #اوریگامی 👈 #کاردستی 👈‌ #نقاشی در خدمت شما عزیزان هستیم😍 با ما همراه باشید ❤ هر گونه کپی مطالب پیگرد دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه ی گربه ی تنها🐈🐈‍⬛️🐈🐈‍⬛️🐈 در یك باغ زیبا و بزرگ، گربه پشمالویی زندگی می كرد. او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشك ها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد. یك بار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آن ها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آن ها بازی كنم . دیگر از آن روز به بعد، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود . آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید. شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد . صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند. وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز كند ولی بلد نبود . از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین كرد تا پرواز كردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .... 👶 @happy_children ❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
قصه ی گربه ی تنها🐈🐈‍⬛️🐈🐈‍⬛️🐈 قسمت روزی كه حسابی پرواز كردن را یاد گرفته بود، ‌در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست. وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند، از وحشت جیغ كشیدند و بر سرگربه ریختند و تا آن جا كه می توانستند به او نوك زدند گربه كه جا خورده بود و فكر چنین روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمین خورد . یكی از بال هایش در اثر این افتادن شكسته بود و خیلی درد می كرد شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد . فرشته كوچولو دیگر طاقت نیاورد، خودش را به گربه رساند . فرشته به او گفت: آخه عزیز دلم هر كسی باید همان طور كه خلق شده، زندگی كن. معلوم است كه این پرنده ها از دیدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند. پرواز كردن كار گربه نیست. تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا كنی . بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. ... 👶 @happy_children ❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
قصه ی گربه ی تنها🐈🐈‍⬛️🐈🐈‍⬛️🐈 قسمت پایانی صبح كه گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بال ها خبری نبود. اما ناراحت نشد. یاد حرف فرشته كوچك افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا كند . به انتهای باغ رسید. خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست. در اتاق دختر كوچكی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی كنار پنجره آمد. دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی؟ من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم . گربه پشمالو كه از دوستی با این دختر مهربان خوش حال بود میو میوی كرد و خودش را به دخترك چسباند. 👶 @happy_children ❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
ببعی کوچولوی چاق و چله 🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙 🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود . توی یک دهکده کوچک یک ببعی کوچولوی چاق و چله با چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آن گوسفندها ببعی کوچولو گوسفند شکمویی بود . ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده بود که حتی راه رفتن هم برایش سخت شده بود. یک روز چوپان از پنجره خانه اش به گوسفندهایش نگاه می کرد و دید ببعی نمی تواند به خوبی راه برود. فکر کرد موهای گوسفند بلند شده که نمی تواند راه برود، برای همین تصمیم گرفت پشم هایش را کوتاه کند. 👶 @happy_children ❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
ببعی کوچولوی چاق و چله 🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙 🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑 فردای آن روز چوپان قیچی اش را برداشت و به سمت طویله رفت. ببعی با دیدن قیچی پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا رسید به چاه آب و رفت روی لبه چاه ایستاد، اما نتوانست خودش را کنترل کند و روی دهانه چاه افتاد و همانجا گیر کرد. چوپان که این صحنه را دید به سمت ببعی دوید. ببعی بیچاره بین زمین و هوا گیر افتاده بود. چوپان مهربان نزدیک ببعی رفت و برخلاف انتظار گوسفند کوچولو او را نوازش کرد و گفت:آخه کوچولو چرا فرار کردی؟ و بعد ببعی را بغل کرد و به سمت طویله برد. در میان گوسفندها یک گوسفند پیری بود که همه از او حرف شنوی داشتند. نزدیک ببعی آمد و گفت:پسرم تو با این کارت داشتی خودت را از بین می بردی. خوب نیست که تو اینقدر زود قضاوت می کنی و زود تصمیم می گیری. اگر یک اتفاقی می افتاد، همه ما ناراحت می شدیم.. 👶 @happy_children ❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
ببعی کوچولوی چاق و چله 🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙 🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑 گوسفندها باید همیشه پشمشان کوتاه باشد تا بدنشان نفس بکشد. چوپان مهربان هم به خاطر ما این کار را می کند. وقتی پشم هایمان کوتاه باشد راحت تر می توانیم بدویم و راه برویم و تابستان گرم را تحمل کنیم. چند روز بعد چوپان دوباره به طویله آمد تا پشم گوسفندهایش را کوتاه کند. گوسفندها همه به ترتیب ایستادند تا پشم هایشان را کوتاه کنند. اما ببعی دوباره می ترسید و می لرزید. بالاخره نوبت به ببعی رسید. چوپان مهربان به آرامی او را گرفت و پشم هایش را کوتاه کرد. بعد از این که کارش تمام شد، تمام پشم ها را بسته بندی کرد و گوشه ای گذاشت. ببعی که خیلی تعجب کرده بود از دوستانش پرسید:پشم ها را به کجا می برند؟ 👶 @happy_children ❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
ببعی کوچولوی چاق و چله 🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙 🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑 گوسفند پیر گفت: پشم های ما را می برند که برای مردم لباس تهیه کنند تا در زمستان بتوانند با آن ها خودشان را گرم نگه دارند. بعد از این که پشم های ببعی کوتاه شدند باز هم گوسفند کوچولو نمی توانست به خوبی راه برود. چوپان به ببعی گفت که علت این مشکل او چاقی زیادش است. بهتر است که غذایش را کمتر کند تا مانند گوسفندان دیگر بتواند به راحتی راه برود و از محیط اطراف خود همراه با گوسفندان دیگر لذت ببرد. و ببعی تصمیم گرفت که غذای کمتری بخورد تا مانند دیگر گوسفندان چابک و چالاک شود. 👶 @happy_children ❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون😍😍 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ یکی بود ، یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . پیرزن مهربانی بود به اسم بیبی مونس ، او توی یک خانه ی کوچک و قدیمی زندگی می کرد . خانهی بیبی مونس یک حیاط نقلی داشت با یک باغچه ی کوچک و تمیز تک و تنها بود . گاهی همسایه ها به او سر میزدند ، بعضی وقتها هم بیبی به خانه آنها بی بی می رفت و از تنهایی خود کم می کرد . در باغچهی بیبی یک درخت انار بود ، که هر سال انارهای سیاه شیرینی می داد . از همان روزی که نهال آثار را توی باغچه کاشته بودند ، بیبی مرتب از آن مراقبت کرده بود ، تا شاخ و برگ بگیرد و بزرگ شود . بیبی مونس گلها و درخت انار باغچهی خود را خیلی دوست داشت . او توی باغچه کود می ریخت ، به موقع به آن آب میداد ، شاخههای بلند و اضافی درخت را میزد و شاخههای پرمیوه و سنگینش را با چوب میبست . هر سال وقتی بهار از راه می رسید ، گلهای قرمز و نارنجی آثار روی شاخه ها پیدا می شدند . 👶 @happy_children ❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون😍😍 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ آن وقت بیبی مونس کنار ایوان مینشست و با شادی درخت را تماشا می کرد . او با خود می گفت : « خدا را شکر که امسال هم زنده و سلامت هستم و می توانم این درخت را سرسبز و پرمیوه ببینم ! » آن سال هم درخت انار ، پر از گلهای قشنگ انار شد . بیبی میدانست که درخت باغچه اش آثارهای زیادی میدهد . بهار و تابستان گذشت . آثارها روزیه روز بزرگ و بزرگ تر شدند . آنها روی شاخه های درخت مثل چراغ آویزان بودند و برق میزدند . هر سال وقتی انارها می رسید ، بیبی آنها را می چید و توی ظرف می گذاشت و برای همسایه ها می برد . او دوست داشت همه از این انارهای شیرین و خوش بهمراه آن سال درخت انار بهتر و بیشتر از سال های پیش آزار داده بود از دارویی اما الان درآمده بود که خیلی درشت تر و زیباتر از پایه بود انارهای درخت برای چیدن و خوردن آماده بودند ولس مال در سال انارها را چیده و در ظرف گذاشته و برای همسایه ها برد چند تا از آنها را هم برای خودش نگه داشت. ...
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون😍😍 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ بیبی هر چه فکر کرد ، دلش نیامد آن آثار بزرگ را که شاهاش از پشت پنجرهی الامی ایران شده بود ، بچیند ، او با خود گفت : « این آثار را برای خود درخت می گذارم تا با همه را شود ای ای مونس هر وقت که توی اتاق می نشست و آن آثار را روی شاهای درخت میدیان خستگی از تنش در می رفت ، مثل این بود که آن آثار به او نگاه می کند و لبخند می دا کم کم باد سرد پاییزی شروع به وزیدن کرد . برگهای زرد و کوچک درخت انار در زمین می ریخت ، بیبی هر روز برگ ها را جارو می کرد و توی بانجه می ریخت تا خاک باغچه جان بگیرد . سرمای پاییزی بی ای را مریض کرد ، او مجبور شد توی اتاق بماند و استراحت کند ، بودن آن اثار روی شاخه به بیای دلگرمی می داد . او احساس آمدند می کرد درخت انار در آن سرمای سخت ، هنوز بیدار است نفس می کشد . همای همسایه ها به دیدن ایای و رفتند .. ...
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون😍😍 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ شب بعد دوباره آن موجود زیبا و دوست داشتنی از آثار بیرون آمد و باز با خود دانه های انار را آورد . بیبی صبح زود که بیدار شد ، دانه های انار را در کنارش دید و دوباره آنها را خورد . بعد از چند روز ، حال بیبی بهتر شد . او از رختخوابش بیرون آمد و مثل همیشه به مرتب کردن خانه مشغول شد . بیبی به سراغ درخت انار رفت ، او با تعجب و ناباوری دید که پوست انار سیاه روی شاخه از هم باز شده و دانه های آثار بیرون آمده و فقط پوست آن روی شاخه باقی مانده است . آن سال پاییز و زمستان گذشت ، درحالی که تکه‌های انار روی شاخه باقی مانده بود . 🔴 👶 @happy_children ❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶