#داستان_کودکانه
#پارت_3
فیل🐘 و قورباغه 🐸
قورقورک گفت: این بچه فیل خیلی مغرور است.
فیل کوچولو گفت: این قورباغهها خیلی پر رو هستند.
هوشی گفت: این طوری نمی شود.
ماجرا را تعریف کنید ببینم چی شده؟
فیل و قورباغه ماجرا را تعریف کردند هوشی با شنیدن ماجرا به آن ها گفت:
شما هر کدام چیزهایی که دارید دیگران ندارند.نباید به خاطر این چیزها مغرور شد.
مهم این است که با هم دوست باشیم بعد کمی دور خودش چرخید
و گفت: حالا بیایم قایم موشک بازی کنیم. همه گفتند: باشه بازی بازی.
#پایان
🐸🍄🐘🐸🍄🐘🐸🍄🐘
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
داستان زیبای اتحاد کبوتران
#پارت_3
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند. شکارچی هم دست و پا میزد و کمک میخواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد: پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند.
شکارچی که خیلی ترسیده بود کمکم دستهایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد.
داخل آن درخت یک سنجاب زندگی میکرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتادهاند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طنابها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند. شکارچی هم دیگر هیچوقت آن طرف ها پیدایش نشد..
#پایان
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
🦔🌵کاکتوس و جوجه تیغی کوچولو🌵🦔
#پارت_3.
سولماز از دور دید که جوجه تیغی کوچولو دستش را به کاکتوس زد و دردش گرفت.
تیغی کوچولو با کاکتوس قهر کرده بود و خودش را مثل یک توپ، گرد کرده بود.
سولماز جلو رفت و گفت:« ناراحت نشو جوجه تیغی کوچولو... قهر نکن... این یک گل است.
اسمش هم کاکتوس است.
فقط گلی است که مثل تو تیغ دارد. تو با یک گل قهر می کنی ؟»
جوجه تیغی کوچولو دوباره مثل اول شد. سولماز خندید و جوجه تیغی کوچولو با خود گفت:
«هر گلی می خواهد باشد.
هر جوری هم که می خواهد، آب بخورد؛ ولی من دیگر فقط از دور نگاهش می کنم.» و راهش را کشید و رفت.
#پایان
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
#داستان_کودکانه
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜
🐜مورچه تنها
مورچه هایی که در لانه بودند با پر شدن آب درون لانه شان همگی خفه شده بودند و هیچ مورچه ای الا مورچه شناور سرگردان و آواره شده در هوای سرد نمانده بود.
مورچه از خود اختیاری نداشت آب برگ را به هر کجا که دلش می خواست می برد .
ساعتها بر روی برگ سرگردانی کشید و همیشه از اینکه در آب بیفتد می ترسید تا اینکه باران بند آمد .
آب روی زمین فروکش کرد و یواش یواش مورچه توانست از روی برگ به روی زمین قدم بگذارد تازه مورچه به خود آمد و متوجه شد که چه بلایی به سرش امده است .
مورچه متوجه شده که در عرض نیم روز همه چیزش را از دست داده است .
مورچه دیگر نه صاحب لانه بود و نه خانواده و نه هیچ دوست و نه غذایی برای خوردن تازه مصیبت او شروع می شد .
لحظه ای به فکر فرو رفت و خود را در موقعیتی خیلی بد دید.
می دانست که زندگی برای آن سخت شده است . اما خود را نباخت و موقعیت جدید خود را بررسی کرد و گفت : بهتر است به فکر سرپناهی باشم چون بعد از ساعتی شب فرا می رسد .
او یکه و تنها شروع به کار کرد و قبل از غروب آفتاب لانه بسیار کوچکی برای خود آماده کرد.
#پایان
#قصهکودکانه
قصه ی گربه ی تنها🐈🐈⬛️🐈🐈⬛️🐈
قسمت پایانی
صبح كه گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بال ها خبری نبود. اما ناراحت نشد.
یاد حرف فرشته كوچك افتاد به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا كند .
به انتهای باغ رسید. خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت. خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست.
در اتاق دختر كوچكی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید، با خوشحالی كنار پنجره آمد. دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی؟
من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم .
اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .
گربه پشمالو كه از دوستی با این دختر مهربان خوش حال بود میو میوی كرد و خودش را به دخترك چسباند.
#پایان
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
#داستانکودکانه
ضامن آهو🌷
🦌🦌🦌🦌🦌🦌
شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم.
مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم.
مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم.
مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد.
شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد.
#پایان
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶
#قصهکودکانه
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون😍😍
🧚♂🫒🧚♂🫒🧚♂🫒🧚♂🫒🧚♂🫒🧚♂🫒🧚♂
#قسمت_چهارم
🧚♂🫒🧚♂🫒🧚♂🫒🧚♂🫒🧚♂🫒🧚♂🫒🧚♂
شب بعد دوباره آن موجود زیبا و دوست داشتنی از آثار بیرون آمد و باز با خود دانه های انار را آورد . بیبی صبح زود که بیدار شد ، دانه های انار را در کنارش دید و دوباره آنها را خورد . بعد از چند روز ، حال بیبی بهتر شد .
او از رختخوابش بیرون آمد و مثل همیشه به مرتب کردن خانه مشغول شد .
بیبی به سراغ درخت انار رفت ، او با تعجب و ناباوری دید که پوست انار سیاه روی شاخه از هم باز شده و دانه های آثار بیرون آمده و فقط پوست آن روی شاخه باقی مانده است .
آن سال پاییز و زمستان گذشت ، درحالی که تکههای انار روی شاخه باقی مانده بود .
🔴 #پایان
👶 @happy_children
❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶❤️👶