🔖 #رمان 📚
💓 #تا_پروانگی 🦋
0️⃣2️⃣#قسمت_بیستم 💌
لحظهای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مهلقا بود که پیچید:
_نه خوبه، انگار زبونت باز شده. ببینم نکنه با بیپول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟
_من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناسهای ارشیا دست و دلم بلرزه.
_آفرین، پس بالاخره سختیهای زندگی باعث شد اون روی دیگهت رو نشون بدی. انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی. با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو از راه به در کردی؟ نه؟
_کاش شما هم یه روی قابل تحملتر داشتید که پسرتون جذبتون میشد، نه اینکه فراری...!
_اشتباه کردم که از اول بچهام رو به امید خدا رها کردم. بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران.
_بفرمایید که برای جنگ با من. وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی میکردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده.
_احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشتهی خانوادت نبوده نه؟
_اگر بیحرمتی کردم معذرت میخوام اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوتِ طولانی. خدانگهدار
هنوز مهلقا خط و نشان میکشید که گوشی را با دستهای لرزانش قطع کرد. از عکسالعمل ارشیا میترسید. موبایلش زنگ خورد، مشخص بود که مه لقاست.
زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد. در کمال ناباوری اخمش باز شده بود. شاید هم فقط خودش توهمی شده بود. زبانش را روی لبهای خشک شدهاش کشید و گفت:
_ببخشید. نمیخواستم بیاحترامی بکنم اما...
ارشیا با اشاره به موبایل گفت:
_آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم مهلقا بیچارم میکنه.
و موبایل را برداشت. ریحانه نمیدانست خوشحال باشد یا نه؟ عجیب بود. یعنی ناراحت نشد از مکالمهای که با مادرش داشت؟ شاید چون همیشه به او میگفت:"رابطهی شما به من مربوط نیست. اگه مشکلی با مادرم داری خودت گلیمت رو از آب بیرون بکش"
پس این بود منظورش حتما.
اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد، مراسم عروسی اردلان بود. وقتی دید که ارشیا برای رفتن بیمیل نیست، با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاویای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شبهایش حقیقت پیدا کرد.
باورش نمیشد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد. متمول بودن از ریزه کاریهای زندگیشان هم پیدا بود. حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت میشد.
هر لحظه منتظر روبهرو شدن با مادر شوهر هنوز ندیدهاش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح میداد از کنار همسرش تکان نخورد. اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید.
از خوشحالی و رفتار متکبرانهی عروس هم مشخص بود که پسند خود مهلقاست. انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد. یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با خانوادهاش؟
آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند نفر آن طرف سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته. اما حس خوبش به سرعت خراب شد.
_پس ریحانه تویی ؟
نیم ساعت از آمدنش گذشته و هنوز مهلقا را ندیده بود. حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش میکرد همان مهلقاست.
ادامه_دارد... 🔜
#تیموری ✍️
#داستان_سریالی 📨
⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد
🏴@haqiq_center