eitaa logo
حقیق
6.7هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
992 ویدیو
120 فایل
حقیق به معنی شایسته و لایق برگرفته از آیه شریفۀ «حَقِيقٌ عَلَىٰ أَنْ لَا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ» اعراف ۱۰۵ مرجع ترویج و تبیین فرهنگ و معارف اصیل اسلامی ارتباط @H_chegeni کانال روبیکا : https://rubika.ir/haqiq_center
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 📚 💓 🦋 3️⃣ 📕 ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ. با دسته گل نرگس و قیمه نذری زری خانم، مادر شوهرش. شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت می‌داد همین ترانه بود و بس. با دستی که به شانه‌اش خورد، حواس پرت شده‌اش را جمع کرد. _ریحان جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو می‌ده؟! _تو هم واسطه‌ای نه؟ _شک نکن. والا انقدری که زری خانوم از دور هوای تو رو داره‌ها یه وقتایی لجم می‌گیره ازت... _چیه خواهری یکیم پیدا شده ما رو یاد می‌کنه تو ناراحتی؟ _ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمی‌شه ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی! و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را می‌خورد. بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی می‌کردند و با همه‌ی سادگی و سختی خوشحال و دور هم بودند. برعکس خودش که ناخواسته اسیر تجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود. هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده می‌شد و خنجر می‌زد بر دل نازکش. آلبوم گوشی ترانه را می‌دید که پر بود از عکس‌های دو نفره و خندانش با نوید. خداروشکر تار می‌دید. گاهی همینقدر حسود می‌شد. حتی بیشتر از شوخی‌های غیرواقعی ترانه. تازگی‌ها دیدش هم دچار مشکل شده بود. مثل قبل نمی‌توانست خوب بخواند و ببیند، اما از رفتن پیش چشم‌ پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت. مثل بچه‌ها. دلش می‌خواست حالا که مادری نیست، حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد. بعد هم دوتایی فِریمِ قشنگی انتخاب کنند، یا نه، حتی هر چه که او می‌پسندید. مثل همیشه. آهی کشید و فکر کرد که کاش فقط می‌فهمید سوی چشم‌های زنش چقدر کم شده. دکتر و عینک فروشی پیش‌کش. ذهنش پَر کشید به سال‌ها قبل و خاطره‌ی اولین هدیه‌ای که گرفته بود. هوا سو‌ز برف داشت اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز. کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم‌ زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت. ارشیا بود. توی ماشین آن چنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش می‌کرد. دلش غنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم‌. تند و‌ با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد. برای سلام‌ پیش‌دستی کرد و‌ به جواب زیر لبی او رضایت داد. دست‌های یخ زده‌اش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود. با هم محرم بودند و تازه عقد کرده ولی هنوز هم کم‌رویی می‌کرد وقتی اینطور خلوت می‌کردند. ماشین راه افتاد بدون هیچ حرفی. نمی‌فهمید این همه سکوت خوب بود یا بد، از نداشتن علاقه بود یا...؟ چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش نسبت به همه‌ی آدم‌ها کم و کمتر شده بود. خودش وارد بیست و سه شده بود. اما ارشیا سی و دو را پر می‌کرد. دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بالاخره دستش را گرفت و گفت: _از این به بعد دستکش چرم بپوش! پر از تعجب شد. از شوق شکستن سکوت خندید و با لحنی که بی‌شباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت: _ولی من از چرم خوشم نمیاد. اخم ارشیا را جذاب می‌کرد و همانقدر ترسناک شاید. _چون هنوز بچه ای! به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس... ادامه_دارد... 🔜 ✍️ 📨 ⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد 🏴@haqiq_center