eitaa logo
حقیق
6.8هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
975 ویدیو
120 فایل
حقیق به معنی شایسته و لایق برگرفته از آیه شریفۀ «حَقِيقٌ عَلَىٰ أَنْ لَا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ» اعراف ۱۰۵ مرجع ترویج و تبیین فرهنگ و معارف اصیل اسلامی ارتباط @H_chegeni کانال روبیکا : https://rubika.ir/haqiq_center
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 📚 💓 🦋 5️⃣1️⃣ 💌 می‌خواست صحبت کند. باید سبک می‌شد. وگرنه از تو منفجر می‌شد. زری خانم پرسید: _چه قولی؟ نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری. حال شوهرت خوبه؟ دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود. انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیال‌های عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود. سرش مثل فرفره رنگی‌های کوچک دوران بچگی پیچ و تاب می‌خورد. چیزی توی معده‌اش می‌جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می‌فرستاد. بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه می‌پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود. از هزار طرف تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی. هرچند دلش نمی‌خواست اما یکدفعه مجبور شد سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد. کاش می‌توانست بلاتکلیفی و غم‌های تلنبار شده‌ی سر دلش را عق بزند. فقط همین حال و روز جدید را کم داشت. صورتش را که شست، خودش هم از دیدن چهره‌ی رنجورش توی آینه وحشت کرد. به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد. رنجبر... همه‌ی رنج‌ها سهم او بود و بس. در را که باز کرد زری خانم لیوان به دست ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت. _بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره. با تمام ناتوانی لیوان را گرفت. زیرلب تشکر کرد و همانطور ایستاده، شیرینی‌اش را کمی مزه کرد. _چرا نمی‌شینی دخترم؟ گوشه‌ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید: _همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده. دلم می‌خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده‌ام. کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری. انگار کوبش طبل‌ها درست به قلب او وصل بود. خدایا باید خوشحال می‌بود یا ناراحت؟ دوباره هوس نذری کرده بود. قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد. انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند. به قول خانم‌جان به زمین و زمان بند نبود. حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می‌کرد. ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود معلوم بود. فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می‌کرد کمتر موفق می‌شد. ریحانه معنی این‌همه نگاه رد و بدل شده را نمی‌فهمید. خب هر بچه‌ای گریه می‌کرد. حتی سر سفره عقد! ادامه_دارد... 🔜 ✍️ 📨 ⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد 🏴@haqiq_center