...سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»...😭😭
#کتاب_خوب_بخوانیم
برشی از کتاب
#یادت_باشه📚
زندگینامه شهید
حمید سیاهکالی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_سی_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
حمید تو رو به همون حضرت زینب (س) منو از خودت بی خبر نذار هر کجا تونستی تماس بگیر».
گفت: «هر کجا جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن اگه صدای منو بشنون از خجالت آب می شم».
به یاد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم بعضی هایشان برای همچنین موقعیت هایی با همسرشان رمز می گذاشتند، به حمیدگفتم :«پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می فهمم».
از پیشنهادم خوشش آمد، پله ها را که پایین می رفت برایم دست تکان
می داد و بلند بلند گفت:« یادت باشه! یادت باشه!»
لبخندی زدم و گفتم:« یادم هست! یادم هست!».
اجازه نداد تا دم در ،بروم، رفتم پشت پنجره پاگرد طبقه اول، پشت سرش آب ریختم، تا سر کوچه برسد دو سه بار برگشت و خداحافظی کرد، از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم، روزهایی که پدرم برای مأموریت با اشک ما را پیش مادرمان می گذاشت و به سمت کردستان می رفت من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می دویدیم، دل کندن از پدر هر بار سخت تر می شد و حالا دوباره خداحافظی، دوباره کوچه و این بار حمید! با دست اشاره می کرد که داخل بروم ولی دلم نمی آمد
،در سرم
صدای
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_سی_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
فریادم را می شنیدم که داد می زد:«حمید آهسته تر،چرا این قدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟!»ولی این ها فقط فریادهای ذهنم بود،چیزی که حمید می دید فقط نگاهم بود که تک تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می کرد، پاهایش محکم و با اراده قدم بر می داشت، پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم.
خودم را از پله ها بالا کشیدم و داخل خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا می کرد گویی در و دیوار این خانه از رفتن حمید دلگیرتر از همیشه شده بود، خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکیش دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت ولی حالا شبیه قفسی شده بود که نمی توانستم به تنهایی آن را تحمل کنم نفس کشیدن برایم سخت بود، خانه به آن باصفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود.
اذان که شد سر سجاده نماز خیلی گریه کردم، بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم نیت کردم و استخاره زدم، همان آیه معروف آمد که :«ما شما را با جان ها و اموال می آزماییم، پس صبر پیشه کنید»، با خواندن این آیات کمی آرام تر شدم ،با همه وجود از خدا خواستم مرا در بزرگترین امتحان زندگیم روسفید کند.
سجاده را که جمع کردم چشمم به مُهرهایی افتاد که حمید روی اوپن گذاشته بود به آنها دست نزدم با خودم گفتم :«خود حمید هر وقت برگشت مُهرها رو بر می داره»هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود همان طور دست نخورده گذاشتم بماند.
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_سی_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم، قرار شد ظهر به دنبالم بیاید خانه را تمیزکردم ،ظرف ها را شستم، کل اتاق ها را جاروبرقی کشیدم روی مبل ها را ملافه سفید انداختم موقعی که داشتم برای شصت روز لباس ها و کتاب هایم را جمع می کردم خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم یک شعر برای پوتینش گفته بود، با این مضمون که پوتینش یاری نکرده که تا آخر راه را برود، آن روز فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد.
ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا درآمد پدرم بالا نیامد طاقت دیدن خانه بدون حمید را نداشت، کتاب ها و وسایلم را داخل پاگرد
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_سی_و_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
جمع کردم وقتی می خواستم در را ببندم نگاهم دورتادور خانه چرخید برای آخرین بار خانه را نگاه کردم دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود، مُهرهای نماز که روی اوپن گذاشته بود، قرآنی که دیشب خوانده بود و گوشه میز گذاشته بود،گوشه گوشه این خانه برایم تداعی کننده خاطرات همراهی با حمید بود، در را روی تمام این خاطرات بستم به این امیدکه حمیدخیلی زود ازسوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم.
وسایلم را برداشتم و پایین رفتم حاج خانم کشاورز با گریه به جان حميد دعا می کرد گفت:«مامان فرزانه مراقب خودت باش ان شاء الله پسرم صحیح و سالم برمی گرده ,دلمون براتون تنگ میشه، زود برگردید»، با حاج خانم خداحافظی کردم، پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود، وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم، سرش را که بلند کرد اشک هایش جاری شد، طول مسیر هم من هم بابا گریه
کردیم.
شرایط روحی خوبی نداشتم، حمید با خودش گوشی نبرده بود دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم، علی و فاطمه مثل پروانه دور من می گشتند تا تنها نباشم دلداریم می دادند تا کمتر گریه کنم بی خبری بلای جانم شده بود ساعت نه شب به بابا گفتم:«تماس بگیرید بپرسید اینها چی شدن؟ رفتن یا پروازشون دوباره کنسل شده بابا زنگ زد و بعد از پرس وجو متوجه شدیم ساعت شش غروب حمید
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
🌿همتا هم نداری که
وقت نبودنت به دلم
وعده بدهم
شاید " مثلش " را پیدا کنم !
آقای بی همتای من
بیا
🌸یک روز می افتد ؛
آن اتفاق خوب را می گویم …
من به افتادنی که برخاستن اوست ایمان دارم ؛
🍃هر روز یک سلام به جانان 🍃
✋🌼السلام علیک یا صاحب الزمان
🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣🍃❣🍃
اللهم عجل لولیک الفرج
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#هرروز_بایاد_شهداء_
عباس بابایی متولد 14 آذر سال 1329 در قزوین است؛ او دوره ابتدایی را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام وفا در قزوین گذراند.
پس از گذراندن دوره مقدماتی برای تکمیل تحصیلاتش در سال 1349 به خارج از کشور اعزام و پس از بازگشت به کشور، به عنوان خلبان اف5 به پایگاه شکاری دزفول منتقل شد.
از شهریور سال 1359 با آغاز حمله ارتش بعث به میهن اسلامی به دفاع جانانه از ایران اسلامی پرداخت و در سال 1360 با درجه سرهنگ دومی فرمانده پایگاه هشتم هوایی شکاری شد.
شهید عباس بابایی در روز 9 آذر 1362 با درجه سرهنگ تمامی به معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد. او در طول دوران تصدی معاونت عملیات نهاجا در پروازهای جنگی بیشماری شرکت داشت و فرماندهی قرارگاه رعد را نیز عهدهدار بود.
بابایی در سال 1366 مفتخر به دریافت درجه سرتیپی و در همان سال برای زیارت خانه خدا به همراه همسرش انتخاب شد اما همسرش را راهی کرد و خود در روز عید قربان به دیدار معبود شتافت. در سال 1368 نشان درجه2 فتح تقدیم خانواده وی شد.
مقام معظم رهبری و فرمانده کل قوا در یکی از سخنرانیهای خود در توصیف این شهید بزرگوار فرمودند: «در میان رزمندگان، چه ارتش و چه سپاه، شهید بابایی یک انسان بزرگ و یک چهره ماندگار و فراموشنشدنی است.».15 مردادماه ۱۳۶۶سالروز شهادت آن بزرگوار هست.
#نخبه_علمی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 #نماز_شهدا ؛
خلبانی را از #نماز_اول_وقت_گرفتم🛩🛫
✍ شهید بابایی قرار بود اخراج بشود ولی موقعی که ژنرال آمریکایی اقامه نماز اول وقت #شهید_بابایی را دید نظرش عوض شد.
#حاج_حسین_یکتا
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
#همسرداری
وقتےمیومدخونہ دیگهنمیذاشتمنکارکنم
دخترمون رومیذاشتروپاهاش وبادستبہپسرمونغذامیدادمیگفتم :یکےازبچہهاروبدهبہمن!بامھربونےمیگفت.نه شماازصبحتاحالا بہاندازهکافےزحمتکشیدی
دوستاشبہشوخےمیگفتن :
مهندسکہنبایدتوخونه کارکنہ!می گفت: منکہازحضرتعلے؏بالاترنیستم؛مگہبہحضرتزهرا"س”کمكنمیکردند؟!?
راوی :
✨همسر شهید عباس بابایی✨
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 بوسه پدر بر پای پسر
شهید عباس بابایی🌹🌱
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 «مسلم صدایت میزند...#یاحسین...»
🔹 ماجرای لحظه شهادت سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی...
دیروز سالگر شهادت شهید عباس بابایی بود
خداوند متعال رحمتشون کنه
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✍نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها که فراغت بیشتری داشت
آیه « ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» را هفت بار با چشمانی اشکبار تکرار می کرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور کامل می گرفت.
او به قدری نسبت به #ماه_رمضان مقید و حساس بود که مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می کرد کوچکترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود.
او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد.
شهید عباس بابایی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
پس از اخذ دیپلم، با شرکت در کنکور سراسری در رشته پزشکی پذیرفته میشود ولی به دلیل این که به خلبانی علاقه وافری داشت، از آن انصراف داده و در سال 1348 وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی می شود.
همانند دیگر خلبانان نیروی هوایی پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز، جهت تکمیل خلبانی و گذراندن دوره پیشرفته، به کشور آمریکا اعزام میشود.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فرازی از وصیت نامه شهید
«...به خدا قسم من از شهدا و خانوادههای شهدا خجالت میکشم تا وصیتنامه بنویسم. خدایا! مرگ مرا، فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده. خدایا! همسر و فرزندانم را به تو میسپارم. خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هر چه هست از آن توست. پدر و مادر عزیرم! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم...».
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🌺🌺🌺🌺دیدار در عرفات
سال 1366 که به مکه مشرف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود. ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است .
در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است.
از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردند؟ کی مُحرم شده و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تاایشان را ببینم. ولی این بار جای او را خالی دیدم.
این موضوع را به هیچ کس نگفتم چون می پنداشتم که اشتباه کرده ام .
وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم در روز سوم شهادت ایشان در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته ای را به شکل آن شهید مامور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.
«سرهنگ عبدالمجید طیب »
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
امروز روز تولد خلبان شهید
#عباس_بابایی هست
برای شادی روحشان صلوات
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
...سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»...😭😭
#کتاب_خوب_بخوانیم
برشی از کتاب
#یادت_باشه📚
زندگینامه شهید
حمید سیاهکالی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_سی_و_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
و همرزمانش به سوریه رسیده اند.
آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم، چشمم به صفحه گوشی خشک شده بود دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید به سوریه برسد با من تماس بگیرد اما هیچ خبری نشد خوابم نمی برد و اشک راه نفس کشیدنم را گرفته بود انگار دلتنگی شب ها بیشتر به سراغ آدم می آید و راه گلو را می فشارد دعا کردم خوابش را نبینم، می دانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دلتنگش می شوم.
روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود یک قابلمه هم برای ما فرستاد برای تشکر با خانه عمه تماس گرفتم پدر شوهرم گوشی را برداشت بعد از سلام و احوال پرسی از حمید پرسید گفتم: «دیروز ساعت شش رسیدن سوریه ولی هنوز خودش زنگ نزده »،گفت: «ان شاء الله که چیزی نمیشه من از حمید قول گرفتم سالم برگرده، تو هم نگران نباش، به ما سر بزن، مادر حمید یکم بی تابی می کنه»، بعد هم گوشی را داد به عمه از همان سلام اول دلتنگی را می شد به راحتی از صدایش حس کرد بعد از کمی صحبت از این که نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم چون واقعاً اوضاع روحی خوبی نداشتم، عمه حال مرا خوب می فهمید چون پدر شوهرم از رزمندگان دفاع مقدس بود، بارها عمه در موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود برای همین خوب می دانست که دوری یک زن از شوهر چقدر می تواند
سخت باشد.
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_سی_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
حوالی ساعت یازده صبح بود،داشتم پله ها را جارو می کردم که تلفن زنگ خورد،پله ها را دو تا یکی کردم، سریع آمدم سرگوشی، پیش شماره های سوریه را می دانستم چون قبلا رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند تا شماره را دیدم فهمیدم خودحمید است گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند، بعد از احوال پرسی گفتم:«چرا از دیروز منو بی خبرگذاشتی؟ از یکی گوشی می گرفتی زنگ می زدی نگرانت شدم»، گفت:«شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم»،پرسیدم:«حرم رفتید؟ هر وقت رفتيدحتماً منو دعا کن، نایب الزیاره همه باش»،گفت:«هنوز حرم نرفتیم، هر وقت رفتیم حتماً یادت می کنم اینجا همه چی خوبه نگران نباشید»،نمی شد زیاد صحبت کنیم مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند صدا خیلی با تأخیر می رفت آخرین حرفم
این شد که من را بی خبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد.
همان روز ساعت هفت شب مجدد تماس گرفت،علی به شوخی خندید و گفت«حمید اونقدرفرزانه رو دوست داره فکر کنم همون
موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه».
با چشم غره بهش فهماندم که به خاطر خواهش من دوباره تماس گرفته است این بار مفصل تر صحبت کردیم وقتی صدایش را می شنیدم دوست داشتم ساعت ها با هم صحبت کنیم اکثر سوالاتم را یا جواب نمی داد یا با یک پاسخ کلی از کنارش رد می شد، به خوبی احساس
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_چهل
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
می کردم که حمید نمی تواند خیلی از جزییات را برایم تعریف کند،من تشنه شنیدن بودم ولی شرایط جوری نبود که حمید بخواهد همه چیز را از پشت گوشی برایم بگوید.
وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد مثل اسپند روی آتش داخل خانه از این طرف به آن طرف می رفتم، روز یکشنبه بود که بی صبرانه منتظر تماس حمید بودم، گوشی را زمین نمی گذاشتم مادرم که حال من را دید خنده اش گرفت، گفت« یاد روزایی افتادم که پدرت می رفت مأموریت و من همین حالو داشتم».
لبخندی زدم و گفتم :«من و علی هم که شلوغ کار ،شما دست تنها حسابی اذیت می شدی».
انگار همین دیروز باشد نفسی کشید و گفت :«آره تو که خیلی شیطنت داشتی وقتی بچه بودی از دیوار راست بالا می رفتی حیاطی که مستأجر بودیم پله داشت از پله ها می رفتی روی دیوار اونقدر گریه می کردم و خودمو می زدم می گفتم تو رو خدا بیا پایین فرزانه اگر بیفتی من نمی دونم جواب پدرتو چی بدم، وقتی هم که دست و پاهات زخم بر می داشت زود می رفتم دنبال پانسمان بابات که می اومد می فرستادمت زیر پتو که زخم روی پوستت رو نبینه چون روی تو خیلی حساس
بود».
گرم صحبت بودیم که حمید تماس گرفت، بعد از پرسیدن حالم خبر داد امروز به حرم حضرت زینب (س) و حرم حضرت رقیه(س)
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
رفته اند، چند باری تأکید کرد حتماً دعا کنم تا دفعه بعد با هم برویم، رمزمان فراموشش نشده بود، هر بار تماس می گرفت مرتب می گفت:«خانوم یادت باشه!» من هم می گفتم:« من هم دوستت دارم من هم یادم
هست»،وقت هایی که می گفت دوستت دارم می فهمیدم اطرافش کسی نیست،بدون رمزحرف می زند.
روز سه شنبه برای این که حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه آنجا رفتم وقتی رسیدم پدرحمید چنان با شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری حمید چند سال پیرش کرده است غم از چشمانش می بارید این که می گویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید ولی خودکار یک دفعه بی خبر تمام می شود اشک و سوز مادر را همه می بینند ولی شکستگی و غربت پدرها را کسی نمی بیند! یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد، تا صفحه را نگاه کردم، دیدم حمید تماس گرفته است از هیجان چند بار گفتم حمید زنگ زده!معمولاً هم به گوشی من هم به خانه پدرم هم به خانه پدرش تماس می گرفت، سعی می کرد آنها را هم بی خبر نگذارد، آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم نتوانستم صحبت کنم، گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند.
آخر سر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده،گوشی
🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🌺آداب قبـــل از خواب🌺
🌸قبل از خواب وضــــو بگیریم 👈 ثواب شب زنده داری
🌺تلاوت آیة الکرسی
🌺تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها هم قبل خواب بسیار سفارش شده :
🌸ﺧﺘـــــﻢ کردن قرآن با خواندن سه بار سوره توحید.
🌺ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻔﯿــــــﻊ ﺧﻮﺩ ﮔﺮدانیم:
ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻲ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَﺍﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍوِّ ﻋَﻠَﻲ جمیع ﺍﻻَﻧْﺒِﻴﺎﺀِ ﻭَﺍﻟﻤُﺮْﺳَﻠﻴﻦ.َ
🌺 ﻣﺆﻣﻨﯿﻦ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺳﺎﺯیم :
ُ ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﻏْﻔِﺮْ ﻟِﻠْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ ﻭَﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎﺕِ.
🌺ﺣـــــﺞ ﻭﺍﺟﺐ ﻭ ﻋﻤـــﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭیم:
ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ ﻭَ ﻻﺍِﻟﻪَﺍِﻻَّ ﺍﻟﻠّﻪُ ﻭَ ﺍﻟﻠّﻪُ ﺍَﻛْﺒَﺮُ.
🌸تلاوت 👈معوذتین (سوره ناس و فلق)
🌺آیه آخر سوره مبارکه کهف جهت بیدار شدن برای نماز شب و نماز صبح
🔹 قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا
آیه ۱۱۰ سوره مبارکه کهف
🌺سوره ى تكاثر ایمنـی از عذاب قبر
🌷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ🔹حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ🔹 كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ🔹ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ🔹كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ🔹 لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ🔹 ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ🔹 ثُمَّ لَتُسْأَلُونَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ
🌺ثواب ۳ بار تلاوت👇 برابر با خواندن ۱۰۰۰رکعت نماز
یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ
🌺پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: هر کس آیه «شهداللّه» را در وقت خواب بخواند، خداوند هفتاد هزار فرشته به واسطه آن خلق می کند که تا روز قیامت برای او طلب آمرزش کنند. (مجمع البیان؛ ج 2/421)
🔹{آل عمران آیه «۱۸»} :
🔹شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷