eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 طلبه (ابو قاسم) پدر:حسنعلی تولد : 1361/06/30 محل تولد : گرگان شهادت : 1396/08/18 محل شهادت : دیرالزور - سوریه وضعیت تاهل : متاهل با 2 فرزند محل مزار شهید : مشهد - بهشت رضا علیه سلام ✍ _شهیدی با تسلط به سه زبان خارجی او به خاطر تسلطش به زبان های انگلیسی، فرانسوی و عربی، در جنگ سوریه فارسی صحبت نمی کرد تا شناخته نشود. می‌گفت می خواهم سرباز امام زمان عجل الله شوم. پسرم خیلی مقید به بود همه را به آن سفارش می کرد. محمود حدود سه سال و به صورت داوطلبانه به پادگان ها و اماکن نظامی می رفت و در آنجا تبلیغ دین می کرد 📜 کاری زینبی(سلام الله) کنید و باشید. هیچ وقت به حال شهید غصه نخورید چرا که شهید به بهترین سرنوشت رسیده است. حتی به حال خانواده و ایتام شهید غصه نخورید چرا که شهید زنده است و در ثانی خداوند خیر الکفیل و خیر الولی است و خودش خوب بلد است خانواده و ایثام شهید را چطور مدیریت، حمایت و کفایت کند. 🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین برگ دفترچه یادداشت شهیدتفحص شده درکانال آرامش وامنیت امروزمان ثمره خون پاک شهداست😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند شهید مدافع حرم : ""نمیگم بابام شهید نمیشد ولی الان زمان خوبی نبود که بابا نداشته باشم ..."" 💔💔💔 قربون اون اشکات برم 😭😭😭 ... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
_قبل از عملیات بود ... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم ... ڪه تڪفیریا نفهمن ... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون *بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید دهنم سرویس شده .....* 😂😐 ... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
داخل قبر من مثل حسینیه شود و اگر شد جایی که سرم می‌خورد به سنگ لحد یک اسم حضرت زهرا سلام الله بگذارند . . کہ اگـــــر سرم خورد به آن سنگ آخ نگویم و بگویم یا زهرا سلام الله...♥️ ... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
شهید محمد بروجردی: کار باید پیش رود درست هم پیش رود اما کارها تمامی ندارد حواستان باشد خلاف قانون اسلام کاری انجام نشود هدف وسیله رو توجیه نمی‌کند |❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌷🕊🍃 از زخم شناسنامه دارند هنوز در مسجد خون اقامه دارند هنوز آنان همه از تبار باران بودند رفتند ولی ادامه دارند هنوز ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🌸آنچه در قسمت قبل خواندید: براي چند لحظه ساکت شد، سپس نفسبلندي کشيد و زمزمه کرد : پس درست حس کردم! 🦋 ✨منظورش را نفهميدم و خودش با لحني لبريز غم ادامه داد : از صداي اذان که بيدار شدم حس کردم حالت خوب نيس، براي همين زنگ زدم. دل حيدر در سينه من ميتپيد و به روشني احساسم را ميفهميد و من هم ميخواستم با همين دست لرزانم باري از دلش بردارم که همه غمهايم را پشت يک عاشقانه پنهان کردم : حالم خوبه، فقط دلم براي تو تنگ شده! به گمانم دردهاي مانده بر دلش با گريه سبک نميشد که به تلخي خنديد و پاسخ داد : دل من که ديگه سر به کوه و بيابون گذاشته! اشکي که تا زير چانه ام رسيده بود پاک کردم و با همين چانهاي که هنوز از ترس ميلرزيد، پرسيدم : حيدر کِي مياي؟ آهي کشيد که از حرارتش سوختم و کلماتي که آتشم زد : اگه به من باشه، همين الان! ✨از ديروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام ميکنن، نميدونم عمليات کِي شروع ميشه. و من ميترسيدم تا آغاز عمليات کابوسم تعبير شود که صحنه سر بريده حيدر از مقابل چشمانم کنار نميرفت. در انتظار آغاز عمليات ۳0 روز گذشت و خبري جز خمپاره هاي داعش نبود که هرازگاهي اطراف شهر را ميکوبيدند. خانه و باغ عمو نزديک به خطوط درگيري شمال شهر بود و رگبار گلولههاي داعش را بهوضوح مي- شنيديم. ديگر حيدر هم کمتر تماس ميگرفت که درگير آموزشهاي نظامي براي مبارزه بود و من تنها با رؤياي شکستن محاصره و ديدار دوباره اش دلخوش بودم. تا اولين افطار ماه رمضان چند دقيقه بيشتر نمانده بود و وقتي خواستم چاي دم کنم ديدم ديگر آب زيادي در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. ✨ تأسيسات آب آمرلي در سليمانبيک بود و از روزي که داعش اين منطقه را اشغال کرد، در لوله ها نفت و روغن ريخت تا آب را به روي مردم آمرلي ببندد. در اين چند روز همه ذخيره آب خانه همين چند دبه بود و حالا به اندازه يک ليوان آب باقي مانده بود که دلم نيامد براي چاي استفاده کنم. شرايط سخت محاصره و جيره بندي آب و غذا، شير حليه را کم کرده و براي سير کردن يوسف مجبور بود شيرخشک درست کند. بايد براي افطار به نان و شيره توت قناعت ميکرديم و آب را براي طفل شيرخواره خانه نگه ميداشتم که کتري را سر جايش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بيرون آمدم. اما با اين آب هم نهايتاً ميتوانستيم امشب گريه هاي يوسف را ساکت کنيم و از فردا که ديگر شير حليه خشک ميشد، بايد چه ميکرديم؟ ✨زن عمو هم از ذخيره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگينم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زير انداخت. عمو قرآن مي-خواند و زيرچشمي حواسش به ما بود که امشب براي چيدن سفره افطار معطل مانده ايم و ديدم اشک از چشمانش روي صفحه قرآن چکيد. درگرماي 00 درجه تابستان، زينب از ضعف روزه داري و تشنگي دراز کشيده بود و زهرا با سيني بادش ميزد که چند روزي ميشد با انفجار دکلهاي برق، از کولر و پنکه هم خبري نبود. شارژ موبايلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش ميشد ديگر از حال حيدرم هم بي خبر ميماندم. يوسف از شدت گرما بيتاب شده و حليه نميتوانست آرامَش کند که خودش هم به گريه افتاد. خوب ميفهميدم گريه حليه فقط از بيقراري يوسف نيست؛ چهار روز بود عباس به خانه نيامده و در سنگرهاي شمالي شهر در برابر داعشيها ميجنگيد و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن عمو اشاره کرد يوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حليه از جا بلنده نشده، خانه طوري لرزيد که حليه سر جايش کوبيده شد. ✨زن عمو نيم خيز شد و زهرا تا پشت پنجره دويد که فرياد عمو ميخکوبش کرد : نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره ميزنن! کلام عمو تمام نشده، مثل اينکه آسمان به زمين کوبيده شده باشد، همه جا سياه شد و شيشه هاي در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمين خوردم و عمو به سمت دخترها دويد که خرده هاي شيشه روي سر و صورتشان پاشيده بود. ✨زن عمو سر جايش خشکش زده بود و حليه را ديدم که روي يوسف خيمه زده تا آسيبي نبيند. زينب و زهرا از ترس به فرش چسبيده و عمو هر چه ميکرد نميتوانست از پنجره دورشان کند. حليه از ترس ميلرزيد، يوسف يک نفس جيغ مي- کشيد و تا خواستم به کمکشان بروم غر ش انفجار بعدي، پرده گوشم را پاره کرد. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨خمپاره سوم درست در حياط فرود آمد و از پنجره هاي بدون شيشه، طوفاني از خاک خانه را پُر کرد. در تاريکي لحظات نزديک اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چيزي نميديد و تنها گريه هاي وحشتزده يوسف را ميشنيدم. هر دو دستم را کف زمين عصا کردم و به سختي از جا بلند شدم، به چشمانم دست ميکشيدم اما حتي با نشستن گرد و خاک در تاريکي اتاقي که چراغي روشن نبود، چيزي نميديدم که نجواي نگران عمو را شنيدم : حالتون خوبه؟ به گمانم چشمان او هم چيزي نميديد و با دلواپسي دنبال ما ميگشت. روي کابينت دست کشيدم تا گوشي را پيدا کردم و همين که نور انداختم، ديدم زينب و زهرا همانجا پاي پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس ميلرزند. ✨پيش از آنکه نور را سمت زن عمو بگيرم، با لحني لرزان زمزمه کرد : من خوبم، ببين حليه چطوره! ضجه هاي يوسف و سکوت محض حليه در اين تاريکي همه را جان به لب کرده بود؛ ميترسيدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتي جرأت نميکردم نور را سمتش بگيرم. عمو پشت سر هم صدايش ميکرد و من در شعاع نور دنبالش ميگشتم که خمپاره بعدي در کوچه منفجر شد. وحشت بي خبري از حال حليه با اين انفجار، در و ديوار دلم را در هم کوبيد و شيشه جيغم در گلو شکست. در فضاي تاريک و خاکي اتاق و با نور اندک موبايل، بالاخره حليه را ديدم که با صورت روي زمين افتاده و يوسف زير بدنش مانده بود. ✨ ديگر گريه هاي يوسف هم بيرمق شده و به نظرم نفسش بند آمده بود که موبايل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت- شان دويدم. زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حليه ميرفت. من زودتر رسيدم و همين که سر و شانه حليه را از زمين بلند کردم زن عمو يوسف را از زير بدنش بيرون کشيد. چشمان حليه بسته و نفس هاي يوسف به شماره افتاده بود و من نميدانستم چه کنم. ✨زن عمو ميان گريه حضرت زهرا را صدا ميزد و با بيقراري يوسف را تکان ميداد تا بالاخره نفسش برگشت، اما حليه همچنان بيهوش بود که نفس من برنميگشت. زهرا نور گوشي را رو به حليه نگه داشته بود و زينب ميترسيد جلو بيايد. با هر دو دست شانه هاي حليه را گرفته بودم و با گريه التماسش ميکردم تا چشمانش را باز کند. صداي عمو ميلرزيد و با همان لحن لرزانش به من دلداري ميداد : نترس! يه مشت آب بزن به صورتشبه حال مياد. ولي آبي در خانه نبود که همين حرف عمو روضه شد و ناله زن عمو را به ياحسين بلند کرد. در ميان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانه اي که بي امان شهر را ميکوبيد، آواي اذان مغرب در آسمان پيچيد واولين روزه مان را با خاک و خمپاره افطار کرديم. ✨نميدانم چقدر طول کشيد و ما چقدر بال بال زديم تا بالاخره حليه به حال آمد و پيش از هر حرفي سراغ يوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستي بالا نيامده، دلش بي تاب طفلش بود و همين که يوسف را در آغوش کشيد، ديدم از گوشه چشمانش باران ميبارد و زير لب به فداي يوسف ميرود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شيشه و پنجره و موج انفجار دور باشيم، اما آتش- بازي تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صداي خمپاره ها اضافه شد و تنمان را بيشتر ميلرزاند. در اين دو هفته محاصره هرازگاهي صداي انفجاري را ميشنيديم، اما امشب قيامت شده بود که بي وقفه تمام شهر را ميکوبيدند. بعد از يک روز روزه داري آنهم با سحري مختصري که حليه خورده بود، شيرش خشک شده و با همان اندک آبي که مانده بود براي يوسف شيرخشک درست کردم. همين امروز زن عمو با آخرين ذخيره هاي آرد، نان پخته و افطار و سحريمان نان و شيره توت بود که عمو مدام با يک لقمه نان بازي ميکرد تا سهم ما دخترها بيشتر شود. زن عمو هم ناخوشي ناشي از وحشت را بهانه کرد تا چيزي نخورَد و سهم نانش را براي حليه گذاشت. اما گلوي من پيش عباس بود که نميدانستم آبي براي افطار دارد يا امشب هم با لب خشک سپري ميکند. ✨اصلا با اين باران آتشي که از سمت داعشيها بر سر شهر ميپاشيد، در خاکريزها چه خبر بود و مي- ترسيدم امشب با خون گلويش روزه را افطار کند! از شارژ موبايلم چيزي نمانده و به خدا التماس ميکردم تا خاموش نشده حيدر تماس بگيرد تا اينهمه وحشت را با عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشي خاموش شد. ✨آخرين گوشي خانه، گوشي من بود که اين چند روز در مصرف باتري قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم صحبتي ام با حيدر بيشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاريکي محض فرو رفت. حالا ديگر نه از عباس خبري داشتيم و نه از حيدر که ما زنها هر يک گوشه اي کِز کرده و بيصدا گريه ميکرديم. در تاريکي خانه اي که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپاره هايي که شهر را ميلرزاند از دستمان رفته و نميدانستيم انفجار بعدي در کوچه است يا روي سر ما! 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨عمو با صداي بلند سوره هاي کوتاه قرآن را ميخواند، زن عمو با هر انفجار صاحب الزمان را صدا ميزد و به جاي نغمه مناجات سحر، با همين موج انفجار و کولاک گلوله نيت روزه ماه مبارک رمضان کرديم. آفتاب که بالا آمد تازه ديديم خانه و حياط زير و رو شده است؛ پرده هاي زيباي خانه پاره شده و همه فرش از خرده هاي شيشه پوشيده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حياط از تکه هاي آجر و شيشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهاي دود از شهر بالا ميرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر ميشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسيله اي براي خنک کردن داشتيم و نه پناهي از حملات داعش. آتش داعشيها طوري روي شهر بود که حليه از ديدار عباس نااميد شد و من از وصال حيدر! ميدانستم سد مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نميدانستم داغ شهادت عباس و نديدن حيدر سخت تر است يا مصيبت اسارت! ✨ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و ديگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشيها همه تن و بدنمان ميلرزيد. اما غيرت عمواجازه تسليم شدن نميداد که به سمت کمد ديواري اتاق رفت، تمام رختخوابها را بيرون ريخت و با آخرين رمقي که به گلويش مانده بود، صدايمان کرد : بيايد بريد تو کمد! چهارچوب فلزي پنجره هاي خانه مدام از موج انفجار ميلرزيد و ما مسير آشپزخانه تا اتاق را دويديم و پشت سر هم در کمد پنهان شديم. آخرين نفر زن عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشي ساختگي بهانه آورد : اينجا ترکش- هاي انفجار بهتون نميخوره! اما من ميدانستم اين کمد آخرين سنگر عمو براي پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حيدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش هاي قلب عاشقش را در قفسه سينه ام احساس کردم. ✨من به حيدر قول داده بودم حتي اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر ميشد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و ديدم چوب بلندي را کنار دستش روي زمين گذاشت تا اگر پاي داعش به خانه رسيد از ما دفاع کند. دلواپسي زن عمو هم از درياي دلشوره عمو آب ميخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد : بيايد دعاي توسل بخونيم! در فشار وحشت و حملات بيامان داعشيها، کلمات دعا يادمان نمي آمد و با هرآنچه به خاطرمان ميرسيد از اهل بيت تمنا ميکرديم به فريادمان برسند که احساس کردم همه خانه ميلرزد. صداي وحشتناکي در آسمان پيچيد و انفجارهايي پي درپي نفسمان را در سينه حبس کرد. نمي فهميديم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره هاي اتاق رفت. ✨حليه صورت ظريف يوسف را به گونه اش چسبانده و زير گوشش آهسته نجوا ميکرد که عمو به سمت ما چرخيد و ناباورانه خبر داد : جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون ميکنن! داعش که هواپيما نداشت و نميدانستيم چه کسي به کمک مردم در محاصره آمرلي آمده است. هر چه بود پس از ۳ ساعت بساط آتش بازي داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بيرون آمديم. تحمل اين همه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گريه هاي يوسف بود. حليه ديگر با شيره جانش سيرش ميکرد و من ميديدم برادرزاده ام چطور دست و پا ميزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با نااميدي به موبايلم نگاه کردم و ديگر نميدانستم از چه راهي خبري از عباس بگيرم. حليه هم مثل من نگران عباس بود که يوسف را تکان ميداد و مظلومانه گريه ميکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد. ✨ مثل رؤيا بود؛ حليه حيرتزده نگاهش ميکرد و من با زبان روزه جام شادي را سر کشيدم که جان گرفتم و از جا پريدم. ما مثل پروانه دور عباس ميچرخيديم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکي برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع ميسوخت. يوسف را به سينه اش چسباند و ميديد رنگ حليه چطور پريده که با صدايي گرفته خبر داد : قراره دولت با هليکوپترغذا بفرسته! و عمو با تعجب پرسيد: حمله هوايي هم کار دولت بود؟ عباس همانطور که يوسف را مي بوييد، با لحني مردد پاسخ داد : نميدونم، از ديشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کرديم، ديگه تانک هاشون پيدا بود که نزديک شهر مي-شدن. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋