#مـــعـرفــی_شـهــدا
شهیده_شهناز_حاجی_زاده
نام پدر : غلام علی
تولد : ۱۳۳۳/۰۱/۰۱
محل تولد :خرمشهر
شهادت : ۱۳۵۹/۰۷/۰۸
تحصیلات :دیپلم
نسبت به زمان خودش خیلی جلوتر بود. گواهینامه رانندگی داشت و بسیار عالی رانندگی میکرد،
در حالی که آن زمان در خرمشهر و شهرستانهای دیگر زنها چندان نمیتوانستند سراغ این کار بروند.
تایپ فارسی و لاتین را بسیار خوب میدانست و حتی یک لحظه از زندگی و فرصتهایش را بیهوده از دست نمیداد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و زمانی که هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود.
شهیده همراه چند نفر دیگر گروهی را تشکیل دادند و به روستاها میرفتند و به بچهها درس میدادند.
شیراز، کامیونی برای جبهه خرمشهر بار آورده بود سر فلکه گلفروشی، عراقیها یکی از خانهها را با خمپاره زدند.
شهیده و دوستانش به طرف خانه دویدند تا اگر کسی آنجا هست، او را بیرون بیاورند.
همان زمان خمپاره دیگری به زمین خورد و منفجر شد. ترکش مستقیماً به قلب شهناز اصابت و او را همان جا شهید شد
نحوه به خاک سپردن شهناز داستان تلخی دارد؛
آنقدر شهر ناامن بود که فقط ۵ نفر در تشییع او حضور داشتند و بیآنکه پدرش حضور داشته باشد توسط مادر و برادرهایش به خاک سپرده شد.
برادرها با دست روی یک سنگ نام شهنار را کندند و بعدها با همین نشانهها بود که خانواده توانستند مزار او را پیدا کنند
شهیدان ناصر حاجی شاه و حسن حاجی شاه برادران این شهیده هستند.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 _فیلم تکاندهنده
حتما ببینید😭😭
#سهم
برگرفته از خاطره همسر #شهید_نوروزی_نژاد
✍ایکاش این کلیپ آنقدر دست به دست شود تا همهی مردم و مسئولین ببینند...
#بیداری_ملت
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
📜 _وصیت نامه ی بسیار عجیب یک شهید...
✍ _« بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه کردستان بودیم که به طرز غیرعادی جنازه شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی درآوردم. داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملاً سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیتنامه نوشته بود. من سیدحسن بچه تهران و از لشکر حضرت رسول (صلوات) هستم.
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...💔
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم و جنازهام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه میماند. بعد از این مدت، جنازه من پیدا میشود و زمانی که جنازه من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می گویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند و...
🇮🇷 _بعد از خواندن وصیتنامه درباره عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود، تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است.»
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
#عاقبتتان_شهدایی
خدایا
ازبدکردنآدمهایتشکایتداشتمبه
درگاهت
اماشکایتمراپسمی گیرم...
مننفهمیدم!
فراموشکردهبودمکهبدیراخلقکردیتاهرزمان
دلمگرفتازآدمهایت،نگاهمبهتوباشد..!
#شهید_مصطفی_چمران..
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
آیت الله #بهجت(ره):
دائم سوره "قُل هُوَاللهُ احَد" را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به #امام_زمان (عج)
این کار،عمر شمارا با برکت میکند و مورد توجه خاص حضرت قرار میگیرید🤍
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتی از
🌹شهیدی که منافقین جلو چشم پدرش سر از بدنش جدا کردند…💔
#شهیدمحمدصادقمحمدی
🌹فرمانده لشکر شهیدی که پول نداشت و پای پیاده ۲۴ ساعت راه رفت تا به مهران رسید …🥀
#شهیدعلیغیوری
❤️🩹 شهدای ما اینگونه زندگی کردن😔
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
تا توی جمع جبهه چندتا مجرد میدید میگفت:
« بروید ازدواج کنید،زندگی فقط جنگ
نیست.باید یاد بگیرید برای جنگ های
بعدی سرباز تربیت کنید. »
#شهید_حمید_باکری
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاج قاسم سلیمانی: جانِ من و همۀ شهیدان ارزش فداشدن در راه ملت را دارد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🌸آنچه در قسمت قبل خواندید:
فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نميشه خاکريزها رو خالي گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتيم!
🦋#قسمت_سی
و نفهميدم اين چه قراري بود که قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرکه ميکشيد. در را که پشت سرش بستم، حس کردم قلبم از قفس سينه پريد. يک ماه بي خبري از حيدر کار دلم را ساخته و اين نفسهاي بريده آخرين دارايي دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پاي ايوان که رسيدم ام جعفر هنوز به کودکش شير ميداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد : خدا پدر مادرت رو بيامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!
او دعا ميکرد و آرزوهايش همه حسرت دل من بود که شيشه چشمم شکست و اشکم جاري شد. چشمان او هم هنوز از شادي خيس بود که به رويم خنديد و دلگرمي داد : حاج قاسم و جووناي شهر مثل شير جلوي داعش وايسادن! شيخ مصطفي ميگفت سيدعلي خامنه اي به حاج قاسم گفته برو آمرلي، تا آزاد نشده برنگرد!
سپس سري تکان داد و اخباري که عباس از دل غمگينم پنهان ميکرد، به گوشم رساند: بيچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پيش داعش وارد شهر شده؛ ميگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده! با خبرهايي که ميشنيدم کابوس عدنان هر لحظه به حقيقت نزديکتر ميشد، ناله حيدر دوباره در گوشم مي پيچيد و او از دل من خبر نداشت که با نگراني ادامه داد : شوهرم ديروز ميگفت بعد از اينکه فرمانده هاي شهر بازم امان نامه رو رد کردن، داعش تهديد کرده نميذاره يه مرد زنده از آمرلي بره بيرون! او ميگفت و من تازه ميفهميدم چرا دل عباس طوري لرزيده بود که براي ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و بي خوابش خون ميباريد. از خيال اينکه عباس با چه دلي ما را تنها با يک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوري سوختم که ديگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اينها همه پيش غم حيدر هيچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بيش از بلايي که عدنان به سرش مي آورد، عذاب ميکشيد و اگر شهيد شده بود، دلش حتي در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جاي خالي انگشتان حيدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صداي گريه يوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطي شير خشک افتاد که شايد تنها يکبار ديگر ميتوانست يوسف را سير کند. به سرعت قوطي را برداشتم تا به اتاق ببرم و نميدانستم با اين نارنجک چه کنم که کسي به در حياط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطي شير خشک را لب ايوان گذاشتم و به شوق ديدار دوباره عباس، شالم را از روي نرده ايوان برداشتم.
همانطور که به سمت در ميدويدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکي رزمنده اي آينه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب- هاي او بيشتر به خشکي ميزد که به سختي پرسيد : حاجي خونه اس؟ گريه يوسف را از پشت سر ميشنيدم و ميديدم چشمان اين رزمنده در برابر بارش اشکهايش مقاومت ميکند که مستقيم نگاهش کردم و بيپرده پرسيدم : چي شده؟
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد: بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...
گاهي تنها خوش خيالي ميتواند نفس رفته را برگرداند که کودکانه ميان حرفش پريدم : ديدم دستش زخمي شده! و کار عباس از يک زخم گذشته بود که نگاهش به زمين افتاد و صدايش به سختي بالا آمد : الان که برگشت يه راکت خورد تو خاکريز. از گريه يوسف همه بيدار شده بودند، زن عمو پشت در آمد و پيش از آنکه چيزي بپرسد، من از در بيرون رفتم. ديگر نميشنيدم رزمنده از حال عباس چه ميگويد و زن عمو چطور به هم ريخته و فقط به سمت انتهاي کوچه ميدويدم. مسير طولاني خانه تا درمانگاه را با بيقراري دويدم و وقتي رسيدم ديگر نه به قدمهايم رمقي مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودي درمانگاه گرفته بودم و براي پيش رفتن به پايم التماس ميکردم که در گوشه حياط عباسم را ديدم. تخت هاي حياط همه پر شده و عباس را در سايه ديوار روي زمين خوابانده بودند.
به قدري آرام بود که خيال کردم خوابش برده و خبر نداشتم ديگر خوني به رگهايش نمانده است. چند قدم بيشتر با پيکرش فاصله نداشتم، در همين فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سينه کوبيده ميشد و بالاي سرش از نفس افتادم. ديگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشاي عباس پلکي هم نميزد.
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋#قسمت_سی_و_یک
رگهايم همه از خون خالي شده و تواني به تنم نمانده بود که پهلويش زانو زدم و با چشم خودم ديدم اين گوشه، علقمه عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفيه پوشيده بود و ديگر اين جراحت به چشمم نمي آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پيکرش روي زمين مانده بود. سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پيشاني به قدري خون روي صورتش باريده بود که دلم از هم پاشيده شد. شيشه چشمم از اشک پُر شده و حتي يک قطره جرأت چکيدن نداشت که آنچه ميديدم باور نگاهم نميشد. دلم ميخواست يکبار ديگر چشمانش را ببينم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روي چشمانش جمع ميکردم و زير لب التماسش ميکردم تا فقط يکبار ديگر نگاهم کند. با همين چشمهاي به خون نشسته ساعتي پيش نگران جان ما نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همين خاطره کافي بود تا خانه خيالم زير و رو شود.
با هر دو دستم به صورتش دست ميکشيدم و نميخواستم کسي صدايم را بشنود که نفس نفس ميزدم : عباس من بدون تو چي کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن! ديگر دلش از اين دنيا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پيراهن صبوريام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم : عباس ميدوني سر حيدر چه بلايي اومده؟ زخمي بود، اسيرش کردن، الان نميدونم
زندهاس يا نه! هر دفعه ميومدي خونه دلم ميخواست بهت بگم با حيدر چي کار کردن اما انقدرخسته بودي خجالت ميکشيدم حرفي بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حيدر دق ميکنم! ديگر باران اشک به ياري دستانم آمده بود تا نقش خون را از رويش بشويم بلکه يکبار ديگر صورتش را سير ببينم و همين چشمان بسته و چهره مظلومش براي کشتن دل من کافي بود. حيايم اجازه نميداد نغمه ناله هايم را نامحرم بشنود که سرم را روي سينه پُر خاک و خونش فشار ميدادم و بيصدا ضجه ميزدم. بدنش هنوز گرم بود و همين گرما باعث ميشد تا از هجوم گريه در گلو نميرم و حس کنم دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردي سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسيده بود، از سنگيني قلب دست روي سينه گرفته و قدمهايش را دنبال خودش مي- کشيد. پايين پاي عباس رسيد، نگاهي به پيکرش کرد و ديگر نالهاي برايش نمانده بود که با نفس هايي بريده نجوا ميکرد. نميشنيدم چه ميگويد اما ميديدم با هر کلمه رنگ زندگي از صورتش ميپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمين خورد.
پيکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش ميپيچيد و درمانگاهي که جز پايداري پرستارانش وسيلهاي براي مداوا نداشت.
بيش از دو ماه درد غيرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه شاهد تشنگي و گرسنگي ما بودن، طاقتش را تمام کرده و شهادت عباس ديگر قلبش را از هم متلاشي کرده بود. هر لحظه بين عباس و عمو که پرستاران با دست خالي ميخواستند احيايش کنند پَرپَر ميزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از يک ساعت درد کشيدن جان داد.
يک نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، يک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پيدا بود و دلم براي حيدر پر ميزد که اگر اينجا بود، دست دلم را ميگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام امام مجتبي را پيدا نميکردم، نفسي براي دعا نمانده بود و تنها با گريه به حضرت التماس ميکردم به فريادمان برسد. ميدانستم عمو پيش از آمدن به بقيه آرامش داده تا خبري خوش برايشان ببرد و حالا با دو پيکري که روبرويم مانده بود، با چه دلي ميشد به خانه برگردم؟
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋#قسمت_سی_و_دو
رنج بيماري يوسف و گرگ مرگي که هر لحظه دورش ميچرخيد براي حال حليه کافي بود و مي ترسيدم مصيبت شهادت عباس، نفسش را بگيرد. عباس براي زن عمو مثل پسر و براي زينب و زهرا برادر بود و
ميدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره ميکند. يقين داشتم خبر حيدر جانشان را ميگيرد و دل من بهتنهايي مرد اينهمه درد نبود که بين پيکر عباس و عمو به خاک مصيبت نشسته و در سيالب اشک دست و پا ميزدم. نه تواني به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حليه و نگاه نگران دخترعموها را ببيند و تأخيرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدم-هايشان به زمين قفل شده بود، باورشان نميشد چه ميبينند و همين حيرت نگاهشان جانم را به آتش کشيد. ديدن عباس بيدست، رنگ از رخ حليه برد و پيش از آنکه از پا بيفتد، در آغوشش کشيدم. تمام تنش ميلرزيد، با هر نفس نام عباس در گلويش ميشکست و ميديدم در حال جان دادن است.
زن عمو بين بدن عباس و عمو حيران مانده و رفتن عمو باورکردني نبود که زينب و زهرا مات پيکرش شده و نفسشان بند آمده بود. زن عمو هر دو دستش را روي سر گرفته و با لبهايي که به سختي تکان ميخورد حضرت زينب را صدا ميزد. حليه بين دستانم بال و پر ميزد، هر چه نوازشش ميکردم نفسش برنميگشت و با همان نفس بريده التماسم مي- کرد : سه روزه نديدمش!
دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببينمش! وهمين ديدن عباس دلم را زير و رو کرده بود و ميديدم از همين فاصله چه دلي از حليه ميشکافد که چشمانش را با شانهام ميپوشاندم تا کمتر ببيند. هر روز شهر شاهد شهدايي بود که يا در خاکريز به خاک و خون کشيده ميشدند يا از نبود غذا و دارو بيصدا جان ميدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس يل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گريه ميکردند. مي- دانستم اين روز روشنمان است و ميترسيدم از شبهايي که در گرما و تاريکي مطلق خانه بايد وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هيچ مردي تحمل کنيم. شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و ديگر نامحرمي در ميان نبود که از منتهاي جانمان ناله ميزديم و گريه ميکرديم. در سرتاسر شهر يک چراغ روشن نبود، از شدت تاريکي، شهر و آسمان شب يکي شده و ما در اين تاريکي در تنگناي غم و گرما و گرسنگي با مرگ زندگي ميکرديم. همه براي عباس و عمو عزاداري ميکردند، اما من با اينهمه درد، از تب سرنوشت حيدر هم ميسوختم و باز هم بايد شکايت اين راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا ميبردم. آب آلوده چاه هم حريفم شده و بدنم ديگر استقامتش تمام شده بود که لحظه اي از آتش تب خيس عرق ميشدم و لحظه اي ديگر در گرماي 00 درجه آمرلي طوري ميلرزيدم که استخوانهايم يخ ميزد. زن عمو همه را جمع ميکرد تا دعاي توسل بخوانيم و اين توسل ها آخرين حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هليکوپتر بالاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بيش از غذا به دارو نياز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بيمار مثل عمو مظلومانه درد کشيدند و غريبانه جان دادند. ديگر حتي شيرخشکي که هليکوپترها آورده بودند به کار يوسف نمي آمد و حالش طوري به هم ميخورد که يک قطره آب از گلوي نازکش پايين نميرفت. حليه يوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه ميچرخيد و کاري از دستش برنميآمد که نااميدانه ضجه ميزد تا فرشته نجاتش رسيد. خبر آوردند فرماندهان تصميم گرفتهاند هليکوپترها در مسير برگشت بيماران بدحال را به بغداد ببرند و يوسف و حليه ميتوانستند بروند. حليه ديگر قدمهايش قوت نداشت، يوسف را در آغوش کشيدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسيدن به هليکوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حليه پاي هليکوپتر رسيدم و شنيدم رزمنده اي با خلبان بحث ميکرد : اگه داعش هليکوپترها رو بزنه، تکليف اينهمه زن و بچه که داري با خودت ميبري، چي ميشه؟ شنيدن همين جمله کافي بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حليه وحشت کنم.
#رمان_شهدایی
🦋#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋