eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
تولد: ۱۳۶۹/۶/۱۹ محل تولد:روستای کفرات نکا مازندران شهادت: ۱۳۹۵/۲/۱۷ محل شهادت:خانطومان در سوریه محل مزار شهید:ساری حرم امام زاده عباس(علیه سلام) ✍ اهل نماز وروزه ونماز شب بود به نماز اول وقت خیلی تاکید داشت وتا نماز نمی‌خواند پای سفره نمی‌آمد بسیار مراقب بود گناه نکند رعایت حق الناس را می‌کرد .شوخ طبع وشاد بود اما هیچ گاه از حد اعتدال خارج نمی‌شد _مهربان بود به بزرگترها احترام می‌گذاشت کم می‌خورد وقتی مادرش به او می‌گفت یه کم بیشتر غذا بخور می‌گفت مادر اگه بری مناطق محروم که مردم نان برای خوردن ندارند این حرف را نمی زدید مسلمان اگر در فکر مسلمان دیگر نباشه که مسلمان نیست همه می‌گفتند سعید بوی شهادت می دهد 🦋 برادر شهید می گوید یک بار به یکی از بچه های فامیل در زمینه حجاب وپوشیدن چادر سفارش کرد وبرای اینکه حرف ها وسفارشاتش اثر بیشتری داشته باشد خودش از قم برای آن دختر خانم یه چادر زیبا خرید در بحث امر به معروف اعتقادش بود که باید امر به معروف ونهی از منکر در عمل انسان وبه زیبا ترین روش باشد 📜بخشی از ✍مهم ترین وصیت شهید پس از توجه به نماز وحفظ حجاب برای زنان ومادران این بود که مردم مناطق محروم را دريابيم وبعد نیز ولایت فقیه بود در هر زمان وبا هر مسئولیتی پشت ولی فقیه باشیم تا دشمن نتواند آسیبی به کشورمان بزند ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌿مرا در قم دفن کنید تا در پناه بی‌بی فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها که سال‌ها جیره‌خوارش بوده باشم مقداری تربت سیدالشهدا علیه‌السلام و مقداری از تربت شلمچه شهدای بزرگ همراهم بگذارید شاید مشمول شفاعت آن‌ها شوم، همچنین دستمال مشکی اشکم که خدا قبول کند در روضه‌هایم همراهم بوده آن را هم همراه بگذارید. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فرمانده‌ی محسن حججی می گفت: یه شب دیر وقت اومد در خونمون گفت: تو رو خدا با اعزام من به سوریه موافقت کنید. بهش گفتم محسن خب اینو فردا تو پادگان می گفتی چرا الان؟ اینجا؟ این موقع شب؟ گفت اخه میخوام بدونی چقدر مشتاقم... شهدا مشتاق چی بودن! ما مشتاق چی هستیم؟ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
✍ توصیه‌هایی از علامۀ طباطبائی به سالکان راهِ خدا . ❓سؤال : آقا ، نصیحتی بفرمایید. . 🌷 حضرت علاّمه طباطبائی (ره) فرمودند: . 👌 فرشِ هر مجلس نشوید. هرکه هر صحبتی کرد ، گوشه‌اش را نگیرید ادامه بدهید. با رفیقی که مثل خودتان است ، رفیق بشوید. . 👌 غذاتان متوسط باشد. صحبتتان متوسط ، نه آنقدر که لال بشوید. رفاقت‌تان متوسّط. . 👌 ذکر خدا بکنید تا توجّه مخصوصی به شما بکند. . 👌 توجّه مخصوص کردن خداوند به بنده‌ای از بندگان، همان مفاد «أذکُرکُم» است ؛ اگر انسان مفاد «فَاذکُرُونی» را تحقّق داد به توفیق خداوند (سبحانه‌وتعالی)، توجّه مخصوص که مفاد «أذکُرکُم» است محقّق می‌شود. . 📒 اقیانوس علم و معرفت ، ص ۲۵۹ . ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
«گفتم: «محسن جان! دیر میایی بچه‌ها نگرانت هستند». لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت: «هر چی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو(نخست وزیر اسرائیل) کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
📸 نمی‌خواهم کسی اسمم را بداند... خوشبحال شهدا اینقدر برای خدا بودن در راه خدا از جانشان گذشتن و نخواستند حتی اسمی ازشان برده شود... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیرین زبانی دخترانه.... حتما ببینید 😭😭😭😭😭😭😭😭😭 به یاد رقیه امام حسین 😭😭😭 به یاد همه دختربچه هایی که بابا هاشون شهید شدن🌺🌺 الهی به اشک شب جمعه مادرمون زهرا سلام الله علیها ! صبر به این بچه های شهداء بده.🤲😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 فقط حميد حرف بزند من،بشنوم ،همیشه می گفت همه چیز خوب است در حالی که می دانستم این طور که می گوید نیست. یادآوری کرد که حتماً هشتاد هزار تومان امانتی که به من داده بود را پیگیر باشم به کل فراموش کرده بودم وقتی به حمید گفتم خندید و گفت:«ببین ما وصیت ها و سفارش هامون رو به کی سپردیم چرا این همه حواس پرتی دختر؟ حتماً پول سپاه رو ببرید بدید»، من هم گفتم:« چشم آقا نزن! حالا وسط ظهر زنگ زدی ناهار خوردی؟»، گفت :«نه هنوز نخوردم بقیه رفتن برای ناهار من اومدم به تو زنگ بزنم رفیقم میگه حاجی چه خبرته؟ یکسره زنگ می زنی خونه، بعضیا که زنگ می زنن دو دقیقه صحبت می کنن ولی تو نیم ساعت پای تلفنی!». از هفته دوم به بعد هر شب خواب حمید را می دیدم همه هم تقریباً تکراری، خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه مادربزرگم پارک شده پدرم از ماشین پیاده شد دست من را گرفت و گفت «فرزانه حمید برگشته می خواد تو رو سورپرایز کن»،ه من داخل خواب از برگشتنش تعجب کردم چون ده روز بیشتر نبود که رفته بود شب بعد هم خواب دیدم حمید برگشته است با خوشحالی به من می گوید:«برویم تولد نرگس دختر سعید»، حالا من داخل خواب گله می کردم که چرا زودتر نگفتی کادو بگیریم! وقتی حمید تماس گرفت خواب ها را برایش تعریف کردم، گفت: «نه بابا خبری نیست، حالا حالا منتظر من نباش، مگه عملیات داشته باشیم 🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 شهید بشم اون موقع زود برگردم»،گفتم:« خب من توی خواب همین ها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو می کنیم»،، زد به فاز شوخی و گفت:«تو خواب دیگه ای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردی منو شهید کنی، حلوای منم نوش جان کنی »،گفتم: «من چکار کنم تو خودت با یه سناریوی تکراری میای به خواب من، بشین یه برنامه جدید بریز امشب متفاوت بیا به خوابم!». این ها را می گفتم و می خندید تمام سعیم این بود که وقتی زنگ می زند به او روحیه بدهم ،برای همین به من می گفت:«بعضی از دوستام که زنگ می زنن خانماشون گریه می کنن روحیشون خراب میشه ولی من هر وقت به تو زنگ می زنم حالم خوب میشه»، تماس که تمام شد مثل هر شب برایش صدقه کنار گذاشتم آیت الکرسی خواندم و سمت سوریه فوت کردم. یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بودم گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دو بار تماس گرفته است، کارد می زدی خونم در نمی آمد از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماسش نشدم گوشی را دستم نگه داشتم چشم هایم روی صفحه موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمی دید حتی پلک نمی زدم تا اگر حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم می دانستم دوباره تماس می گیرد از صحبت های دوستانم چیزی متوجه نمی شدم تمام حواسم به حمید بود چند دقیقه ای نگذشته بود که تماس گرفت، احوال پرسی کردیم 🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دهم:نشسته خاک مرده ای به این بهار زار من 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 صدایش خیلی با تأخیر و ضعیف می رسید داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود، همهمه اطراف و صدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمید را راحت بشنوم با دستم یکی از گوش هایم را گرفته و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم نمی خواستم حتی یک کلمه از حرف هایش را از دست بدهم پرسید:«کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم»،گفتم :«شرمنده حمید جان ،سر کلاس درس بودم الانم داخل اتوبوسم و رسیدم فلکه سوم کوثر، اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم دوستان سلام می رسونن»، صدای من هم خوب نمی رسید گفت:« اگه شد من دو ساعت دیگه تماس می گیرم، نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش». تا ساعت یازده شب منتظر ماندم تماس نگرفت، دوشنبه هم زنگ نزد، سه شنبه هم خبری نشد کارم شده بود گریه کردن تا حالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته،باشد، از روزی که رفته بود گوشی را از خودم جدا نمی کردم حتی داخل کیف یا جیبم نمی گذاشتم می ترسیدم یک وقت حمید تماس بگیرد متوجه نشوم شده بودم مثل «الفت خانوم» مادرقصه«شیار١٤٣»که رادیو را از خودش جدا نمی کرد برای من گوشی حکم یک خبر تازه از حمید را داشت. چهارشنبه چهارم آذرماه دقیقاً ساعت چهار و سی و هشت دقیقه بالاخره زنگ زد باورم نمی شد که شماره سوریه است از خوشحالی زبانم بند آمده بود گلایه کردم که چرا تماس نگرفته،گفتم:«نمی خواد تماس 🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._