Dastn Malik ibn Nuwayrah.mp3
9.75M
#داستان_مالک_بن_نویره
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے
با اشتراک این لینک ما را به دوستان خود معرفی کنید
@haram110
از هدیه کردن ثواب برای اموات غافل نباشیم💐
قَالَ النَّبِیُّ صَلّی اللَّهُ علیه وَ آلِهِ : یَا عَلِیُّ، تَصَدَّقْ عَن مَوْتَاکَ، فَاِنَّ اللَّهَ تَعَالَی قَدْ وَکَّلَ مَلائِکَةً یَحْمِلُونَ صَدَقَاتِ الأَحیَاءِ اِلَیْهِمْ، فَیَفْرَحُونَ بِهَا کَأَشَدِّ مَا یَکُونُ مِنَ الْفَرَحِ، ثُمَّ یَجِدُونَ اَحْزَاناً وَ نَدَماً عَلَی مَا خَلَّفُوا، وَ یَقُولُونَ : «اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِمَنْ نَوَّرَ قَبْرِی، وَ بَشِّرْهُ بِالْجَنَّةِ کَمَا بَشَّرَنِی، فَوَا أَسَفَا عَلَی مَا خَلَّفْتُ مِنْ بَعدِی».
☘رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: ای علیّ! از طرف امواتت صدقه بده، زیرا خداوند متعال فرشتگانی را می گمارد تا صدقه های زندگان را به سوی اموات ببرند. پس مردگان به واسطه آن صدقات بسیار خوشحال می شوند، امّا در عین حال به واسطه آنچه باقی گذاشته اند، غمگین و پشیمان می باشند، و لذا می گویند: بارالها! بیامرز کسی که قبر مرا نورانی کرد، و همان گونه که به من بشارت داد، او را به بهشت بشارت ده. بر آنچه بعد از خود باقی گذاشتم، تأسّف می خورم».
📚لئالی الاخبار جلد۴صفحه۲۶۱
#هدیه_اموات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سارق موبایلی که پس از سرقت از یک پیرمرد زیر اتوبوس رفت و ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سوسک واقعا موجود عجیبیه!
🔹یه دستگاه ساختن که سوسک رو گیر میندازه، فشارش میده، تو سرش میزنه، فحش هم میده بعد که سوسک رو آزاد میکنن پا میشه فرار میکنه انگار نه انگار که تحت شکنجه شدید بوده. نه خانی اومده نه خانی رفته! چقدر سگ جونی تو آخه حیوون🤬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختراع جالب دانش اموز گرگانی
ساخت عصای هوشمند برای افراد نابینا !
دانشمند آینده👏😍
ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍهند ﺑﻪ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﮐﻨﻨد
۲۰ فوریه به همراه دسته غازهای وحشی از تالاب انزلی راه میفتیم
لطفا به اشتراک بزاريد ﮐﺴﯽ ﺟﺎ ﻧﻤﻮﻧﻪ!!!🙏😜😁😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سکانس عالیه 😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_شخصی
توقعاتی که آبجی بزرگم از من داره برای کمک تو کارای خونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی صندلی چرخ دار میبینم 😂😂😂
داماده به مادر زنش میگه : مادر جان این همه دعا و عبادت میکنی،
چند درصد دعاهاتون مستجاب میشه؟
میگه: 50 درصد
میگم از کجا فهمیدین؟
میگه: از خدا خواستم ،
دامادم خرپول باشه،
دامادم خر هست،
اما پول نداره!!!!✌️😂
لامصـــب با این نرخ سکه دیگه دختر مذهبی هم نمیشه گرفت !!!
چهارده تا سکه هم حساب میکنی خیلی زیاده
باید یکیو پیدا کنیم به یگانگی خدا راضی باشه😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شدت شوق پیامبر نسبت به امیرالمومنین
@haram110
🌸🍃
🍃
🔖امیرمومنان علی علیه السلام :
آنکه لغزش خود را ببیند؛ لغزش دیگران در نظرش کوچک جلوه خواهد کرد.
📚غررالحکم؛ 5:362
🌿طب سنتی ایرانی 🌿
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @haram110
🌎🥀🍂
🥀
❇️ تقویم نجومی
🗓 سه شنبه
🔹 ۱۰ مهر / میزان ۱۴۰۳
🔹 ۲۷ ربیع الاول ۱۴۴۶
🔹 ۱ اکتبر ۲۰۲۴
🌎🔭👀
💠 مناسبتهای ملی
🖤 سومین روز از عزای عمومی شهادت #سید_حسن_نصرالله دبیرکل حزبالله لبنان
🌎🔭👀
🌓 امروز قمر در «برج سنبله» است.
✔️ برای امور زیر خوب است:
بنایی
ارسال کالا
امور زراعی
امور تجاری
امور آموزشی
امور ازدواجی
دیدار با قاضی
دیدارهای سیاسی
شروع کسب و کار
امور مربوط به حرز
مطالبۀ حق و حقوق
نوشتن قباله و سند
خرید خانه، باغ و زمین
🌎🔭👀
🚖 مسافرت
خوب است.
👶 زایمان
نوزاد زیبا، خوشرو و دوستداشتنی است.
👨👩👧👦 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب سه شنبه)
فرزند دستانی سخاوتمند دارد.
💇 اصلاح سر و صورت
موجب پشیمانی میشود
🩸حجامت، خوندادن، فصد
باعث ایمنی از ترس میشود.
✂️ ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست.
باید بر هلاکت خود بترسد.
👕 دوخت و دوز
روز مناسبی نیست.
شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید
به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد.
خرید لباس اشکال ندارد.
کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر، آن را تکمیل کنند.
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب سهشنبه) دیده شود، تعبیرش از آیه ۲۷ سوره مبارکه نمل است.
﴿﷽ قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین﴾
جاسوسی خبری بیاورد و خواب بیننده درصدد تفحص برآید که خبر راست است؟ معلوم شود خبر درست بوده است.
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌎🔭👀
📿 وقت استخاره
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز سه شنبه
«یا ارحم الراحمین» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۹۰۳ مرتبه «یا قابض» موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
☀️ ️روز سهشنبه متعلق است به:
💞 امامسجاد علیهالسلام
💞 امامباقر علیهالسلام
💞 امامصادق علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز سهشنبه پایان مییابد.
💞 سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان علیهالسلام صلوات
«اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ»
🥀
🌎🥀🍂
👏فقط رضای خداوند را نظر کن
مرحوم سیّد بن طاووس در «فتح الأبواب» می نویسد:
روايت شده كه لقمان حكيم در وصيت خود به فرزندش گفت: به تعريف و تمجيد، يا مذمت و بدگوئى مردم توجه نداشته باش، زيرا تو قدرت ندارى همه دل ها را متوجّه خود سازى. فرزندش گفت: اين مطلب را برايم بيشتر توضيح بده تا مقصود شما را دريابم. لقمان گفت: اكنون با هم مى رويم تا معلوم شود مقصودم چه بوده است.
پس پدر و پسر با هم از خانه بيرون شدند، و چهارپایى هم با خود به عنوان مركب سوارى برداشتند. لقمان سوار شد و فرزندش هم دنبال او حركت كرد. در ميان راه به جماعتی رسيدند. آنها با خود گفتند: بنگريد این پيرمرد چه اندازه بى رحم است! خودش سوار شده، ولى اين كودك را پياده با خود مى دواند، و بد عملى انجام مى دهد.
لقمان به فرزندش گفت: سخن آنها را شنيدى که چگونه به سوار شدن من و پياده بودن تو اعتراض كردند؟ گفت: آرى شنيدم. لقمان گفت: اكنون تو سوار شو و من پياده حركت مى كنم. پس در بين راه به جماعتى رسیدند. آنها نيز اعتراض کردند و گفتند: اين پدر و فرزند هر دو تربيت ندارند، پدر نتوانسته فرزند را ادب كند. اگر فرزند تربيت يافته بود نمى گذاشت پدر پياده حركت كند و خود سوار شود. فرزند بايد به پدر احترام مى گذاشت و او را سوار مى كرد و خود پياده راه مى رفت. اين فرزند به پدر خود ظلم مى كند، و هر دو هم تقصير دارند و عملشان قابل نكوهش است.
لقمان به فرزندش گفت: سخن آنها را شنيدى؟ گفت: آرى، پس به فرزندش گفت: حال هر دو پياده حركت مى كنيم و سوار مرکب نمی شویم. در این حالت به جماعتی رسیدند. آنها از اين عمل در شگفت شدند و گفتند: اينها عجب مردمانی هستند، مركب رها كرده و خود پياده حركت مى كنند.
لقمان به فرزندش گفت: شنيدى؟ فرزندش گفت: آرى شنيدم. لقمان گفت: اكنون هر دو سوار اين مركب خواهيم شد، و هر دو سوار شدند. مقدارى كه راه پيمودند، بار ديگر با جماعتى رسیدند. آنها گفتند: اين پدر و پسر چه اندازه بى رحم مى باشند، زیرا دو نفرى سوار اين حيوان شده اند و اينك كمر حیوان از سنگينى خم شده است. بهتر بود يكى سوار شود و ديگرى پياده برود.
لقمان به فرزندش گفت: شنيدى آنها چه گفتند؟ دیدی هر كارى كرديم مورد اعتراض آنها قرار گرفت؟ پس به مردم توجّه نکن، و فقط رضای خداوند را در نظر بگير. اگر مى خواهى در دنيا و روز حساب و سؤال، سعادتمند باشى، رضايت خدا را در نظر بگير. (فتح الأبواب، ص307-308)
✅اللهمّ عجّل لولیّک الفرج
💠مولا علی علیهالسّلام:
نَسألُ اللَّه مَنَازِلُ الشُّهَدَاء وَ مَعَایِشَهُ السُّعَدَاء وَ مُرَافَقَه الاَنبِیَاء
از خداوند، جایگاه شهیدان و زندگی با سعادتمندان و همراهی با پیامبران را طلب میکنم.
📚نهجالبلاغه خطبهٔ ۲۳
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💠امام حسن مجتبی علیهالسّلام:
إنَّ لِأهَلِ النّارِ عَلَامَاتٌ یُعرَفُونَ بِهَا وَ هِیَ الَاِلحَادُ لِأَولِیَاءِ اللّهِ وَ المُوَالَاةُ لِأَعدَاءِ اللّهِ
اهل دوزخ نشانههایی دارند که بدان شناخته میشوند، آنها با اولیای خدا عداوت و با دشمنان خدا محبّت و دوستی دارند.
📚احقاقالحق ج١١ ص۲۲۵
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۶
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۷
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید:
_چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟
تکیه دادم به دیوار.
_آقای بلندی زنگ زده می خواهد #دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت:
_خب بگذار بیاید.
+ برای چی؟؟ اگر میخواست بیاید، پس چرا رفت؟؟
_ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، #نور سفیدی مثل نور #ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند
اکرم خانم صدا زد:
_شهلا خانم باز هم تلفن.
بعد خندید و گفت:
_میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در....
من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم.
#محبت_ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی #دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز میخندید.
_ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم:
_ولی آقاجون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم.
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
«رضا» مثل همیشه #منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد.مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید..برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم:
_ به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ " می شود"
من_نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم میشود، میشود. مگر اینکه...
_مگر چی؟؟
_ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۸
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقاجون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..
من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من میگویم پدرم نمی گذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش
.
.
توی بله برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.داشت دختر غریبه میگرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
_الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی ✨قرآن✨ را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
✨قرآن دوباره بین ما حکم شد✨
#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۹
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.
هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
یک دست لباس خریدیم
و ساعت
و حلقه.
ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرارکردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت:
_بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم اولین مرد #نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت..
_حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.گفت:
_ اگر #مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به #نماز اطراف را نگاه کردم
_اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد
گفتم:
_زشت است مردم تماشایمان می کنند.
نگاهم کرد
_ این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه #دستورخدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟
ادامه دارد...
✿❀