💠 #تفاوت حجامت اسلامی و سنتی 👇
🍃۱.در حجامت طب اسلامی روز و ساعت حجامت خیلی مهمه و وقتی که حجامت پیشگیری است ، پس بهتره در بهترین روزش باشه..که در طول هفته دوشنبه بعد از ظهر و پنج شنبه صبح بهترین زمان حجامت است.در طول ماه و در طول سال هم بهترین زمان اون از طریق روایات اعلام شده...متاسفانه الان اگر به هر درمانگاهی مراجعه کنید و بگید که حجامت میخواهم انجام بدهم بدون در نظر گرفتن روز و مزاج فرد حجامت انجام میدهند.مثلا روز چهار شنبه که حجامت مکروهه..
🍃۲.در طب سنتی میگویند در موقع حجامت شکم نه #پر باشه نه خالی ولی طبق احادیث برای حجامت باید شکم پر باشد.
🍃۳.در طب اسلامی برای بعد حجامت به افراد #صفراوی طبق حدیث پیامبر گفته میشه ماهی تازه بخورند...در صورتی که در طب سنتی ماهی بعد حجامت ممنوعه..
در طب اسلامی گفته میشه حجامت صفرا رو به هیجان در میاره..
🍃۴.در حجامت اسلامی مدت زمانی که برای هر حجامت طول میکشه حداقل چهل و پنج دقیقه تا یکساعت است .
چون روغن مالی و بادکش های فراوان دارد و تیغ زدن هم #آرام است نه سریع..در طب سنتی حجامت سریع و با یک لیوان و بادکش محکم و تیغ کوتاه و سریع انجام میشه.
🍃۵.در حجامت اسلامی تعداد لیوان های بادکش تا هفت عدد است که بادکش از #آروم تا #محکم گذاشته میشه و بعد هم بادکش #لغزان دارد.ولی طب سنتی با یه لیوان و یه بادکش محکم انجام میشه و بدون روغن مالی و ....
🍃۶.تیغ زدن در حجامت سنتی خیلی کوتاه و سریع است ولی در حجامت اسلامی تیغ زدن بلند و با سرعت کم است...برای حجامت عجله نداریم.
🍃۷.جای حجامت کبد در طب سنتی و اسلامی متفاوت است..
🍃۸.مدل تیغ زدن در حجامت سر در طب سنتی و اسلامی متفاوت است.
⚠️این خلاصه ای از تفاوت ها بود . البته خیلی مختصر...
💯مشاوره ودرمان قطعی بیماریها👇🏻
@haram110
❤️🍃❤️
#آقایان_بخوانند
💜🌸آقایون روح خانوما درست مثل یه #گلبرگ خوشبوئه🌷🌸
حتی وقتی در حال #نوازش این گلبرگ هستید باید حواستون باشه #آسیب نبینه👉
( دقت کنید #حتی وقت نوازش )👌
خانوم از شما میپرسه #دوس داری چی بپوشم؟
یا #بهم میاد؟ 🤔
❌هیچ وقت نگید بهت نمیاد
✅بگید فلان لباس بهتره
👈بذارید خانمتون احساس کنه #بهترینه
فراموش نکنید #همسرتون فقط یکیه
با تمام وجود حواستون به روح #لطیف شون باشه
دست خانمتون رو #آروم بگیرید
خانوما #جسمشون درست مثل #پروانه اس
تحمل نداره #محکم باهاش برخورد شه
پس #اروم دستش رو بگیرید
👈 در محبتای کلامی سعی کنید
از #تشبیه استفاده کنید ولی #اغراق نکنید
❌مثلأ :
عطر جدید خریده از شما نظر میخواد
آروم #بغلش کنید و بگید بوی گل میده...
یا نظرتون رو راجع #لباسش میخواد ؛
بگید مثل #ماه شدید
✅خانوما عاشق مردای متبسم ولی محکم هستند
* 💞﷽💞
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_سی_ودوم ✨
ساعت نزدیک پنج بود...
هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم.
رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد...
هیچکس متوجه من نبود.ضحی گفت:
_عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟
تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم...
لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم:
_ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟
همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندیدو گفت:
_ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س.
ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت:
_اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی،فقط خودم میخوام بوسش کنم.
بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید...
همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد.
همه روی ایوان ایستاده بودیم...
همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت.
محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود.رفت بیرون و درو بست...
ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد.
اون روز خیلی سخت گذشت...
اما #روزهای_سخت_تری در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت.محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود.
اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود.
اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون.
با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد.✨
گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش.
رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد...
دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت:
_زهرا،امین رفت.
گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد...
حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه.
مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود.
کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش کردم.آرومتر که شد گفتم:
_از امام حسین(ع)خواستی که برگرده؟
نگاهی تو چشمهام کرد و گفت:
_کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم...
نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم.
خیلی وقتها کمکم میکرد #آروم بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم.
آروم شد و خوابید.
دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید...
سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده.با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید. مامانم تماس گرفت وگفت:
_کجایی؟
-هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟
-مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟
-آره.حتما میرم.
-زهرا
-جانم مامان
-خودت خوبی؟
-خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم. خداحافظ.
-مراقب خودت باش.خداحافظ.
امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود.بستنی خریدم.ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت.دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد.
دو ماه از رفتن محمد میگذشت.کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود.من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود.
حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم.
یه روز ریحانه گفت:
_کم پیدایی؟
اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:_کمک نمیخوای؟
گفتم:
_آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن.
دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم.گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم.
روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار...
محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم