eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
727 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
😅 🎀چرا دختر باس ... باشه، باشه، باشه و...😕 واسه که شده👆 باس.... باشه🙈 باشه😉 دختر باس باشه ❤️ 🏴🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀🏴
حرم
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_سی_وششم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 فکری به سرم زد... باح
* 💞﷽💞 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 اتاق رو بر انداز کرد... اتاق من حدودا چهار متر در چهار متر مربعه.رو به روی در میز تحریر و چند قفسه چوبی کتاب هست. کنار در چسبیده به دیوار تخته.رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه مبل دو نفره هست.قبله ی اتاقم رو به پنجره ست... روی یه دیوار یه عکس رهبری مرکز😍 و اطرافش... عکس شهید خرازی، شهید همت، شهید احمد کاظمی، شهید جهان آرا رو چسوندم. یه گل مصنوعی هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم. خوب که اتاق رو بررسی کرد، راهنماییش کردم روی مبل بشینه. خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم. سرش پایین بود،گفت: _من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو میپرسن.ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه سوالی بپرسم؟ -بفرمایید. -چرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟ -این شهدا، نزدیک من هستن...آدم باکسی دوست میشه که بخواد باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون حتی از عکس شون هم معلومه چقدر و هستن،اونقدر که مشخصه حتی به عکس شون هم بشیم.منم میخوام اینطور باشم. -چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟ - همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن..معلومه که چقدر ..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از دوستانش دیرتر شهید شد.ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون بود.چون هنوز کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت ..میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه. -که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید. -شما چرا میخواید ازدواج کنید؟ یه کم مکث کرد.بعد گفت: _الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا... -من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه،همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم بفرمایید. -دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و سبک‌زندگیش بستگی داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون میخوام باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته باشم که بهم بگه نقطه ضعف های بندگی کردنم،چیه. -چرا من؟ -چون میدونم شماهم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا اینطوری فکرنمیکنه. -اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ همان روز پیمان مرا به اعضای بالا رده معرفی میکند.جملاتی را برایم آماده کرده تا آنها را بگویم و میگویم: _من بدون اینکه متوجه باشم با اون فرد صحبت میکردم.با اینکه در مسائل ممنوعه ورود نمیکردیم. حالا که سازمان بهم بدگمان شده من قصد دارم این اتهامو پاک و جبران کنم. _شما از فرمان مافوق هم سرپیچی کردین. بعد اسم سمیرا را می‌آورد.حالم از و بهم میخورد اما چاره ای نیست و مجبور به اجرای هر دو شان هستم. _من جلسه‌ای نبوده که نباشم. کاش‌ خواهر سمیرا ازینا هم حرف میزد.اگر هم اشتباهی شده الان به جبران اومدم. _حاضری هرچی سازمان گفت رو اجرا کنی؟ بله میگویم.لبخند زن پررنگ میشود. _پس بخشیدنت برای وقتیه که دستور سازمانو قبول کرده و انجامش داده باشی. تو رو به یه تیم دیگه معرفی میکنم.قراره از شوهرت جدا بشی و اونجا کار کنی. بنظرم اونجا میتونی عضو کارآمدتری باشی! من که به بوی پیمان حاضر به این جلسه و دست کشیدن از نرگس شده‌ام، حال که پیمان را میخواهند از من بگیرند باید چه کنم؟ پیمان با خنده‌ای کوتاه فضا را عوض کرد: _رویا برای اطاعت اومده.مشکلی نیست. _اینو باید خودش بگه. بار سنگین نگاه‌ها بر دوش من است.انتخاب سختی است _این جدایی موقتیه. قبول کن وگرنه کلا جدامون میکنن. با این حرفها مجبور میشوم بپذیرم. _باشه من حرفی ندارم. هدفم خدمت به خلقه و هرچی سازمان بگه انجام میدم. آن دو مرد و آن زن لبخند میزنند.وقت بیرون آمدن باید از پیمان خداحافظی کنم. با لحن آمیخته به بغض مینالم: _من میخواستم با تو باشم.دوری زندانو تحمل کردم که برگردم پیشت چرا این کارا رو با من میکنن؟مگه اصلا نرگسو میشناسن؟ پیمان انگشت اشاره‌اش را روی لبش میگذارد و هیس کنان سکوتم را طلب میکند. _چاره ای نیست.باید تحمل کنیم.قول میدم بتونیم هم رو ببینیم. در مورد اون خانمه،نرگس هم دیگه حرفی نزن.سازمان بهتر میتونه تشخیص بده.خب...من میرم. فعلا! میخواهم جلویش را بگیرم اما نمیتوانم... یعنی نمیشود.پیمان از در میرود و من میمانم. همان زن وقت رفتن کاغذی دستم میدهد: _اینم خونه تیمی جدید. خودتو به اسم سازمانی معرفی میکنی. چشمی میگویم و کاغذ را میگیرم.بعد هم از خانه بیرون میزنم.پیاده قدم برمیدارم. گاهی صدای رهگذرها را میشنوم که میگویند: 🇮🇷_قراره دوازدهم بیان. آن یکی خبر را نقض میداند و میگوید که قرار بود فلان روز بیایند اما فرودگاه🛬 باز نشد.حال و هوای مردم عجیب است.تمام راه را با پای پیاده میروم.یکهو در باز میشود و زنی با وضعی بهم ریخته بیرون می آید.با دیدن چهره‌ی خبیثش حالم بهم میخورد. سمیراست. _سلام. به‌به رویاجان اینجاست‌. لبخندی پر از تنفر میزنم: _سلام. ثریا البته! در را میزنم. مردی در را میگشاید.نگاهم را زود از او میگیرم و وارد خانه میشوم و به مرد جوانی میگویم: _من عضو جدیدم.طبق دستور مرکزیت اومدم. سر تکان میدهد.خانه‌ی درب و داغان را از نگاه میگذرانم.روی صندلی نشستم و به در و دیوار نگاه میکنم.کتابی از توی قفسه‌ی کتابخانه برمیدارم و چند ورقی میزنم.در لابلای کلمات کسل کننده ذهنم به طور اتفاقی به وصیت حاج رسول می‌اندیشم.با این وضع نمیتوانم کاری کنم و مخصوصا که زیر ذربین سازمان هستم. دیگر زمان به شامگاه میرسد که سمیرا وارد میشود. مرد جوان از اتاق بیرون می‌آید و با به او سلام میکند.سمیرا میخندد: _علیک سلام برادر حامد! کیف احوالکم؟ حامد به سختی میگوید که خوب است. سمیرا به اتاق میرود.حامد هم پشت سرش وارد میشود و با اکراه میگوید: _خواهر سمیرا؟ مَ..‌من توی اتاقتون بودم. داشتم اون کارایی که گفتینو انجام میدادم. را... راضی باشین. لحن سمیرا پر از نیش و تمسخر میشود: _اِ... اشکالی نَ... نداره! دستش را بطرف موهای حامد میبرد.درحالیکه حامد خودش را عقب میکشد. _میخواستم کلاهتو بردارم ندید پدید!بیاین سر میز که باید حرف بزنیم. دلم به حال حامد میسوزد.به رفتار و منشش میخورد جوانی ، و باشد.دور میز مینشینیم. _گروه مون همینقدره.قرار اینجا کارای زیادی کنیم باهم. مهمترین اصل سازمان چیه؟ من که از گفتن اطاعت از مافوق آن هم به سمیرا نفرت دارم سکوت میکنم.حامد هم حرفی نمیزند اما از قیافه اش معلوم است فراموش کرده.سمیرا با صدای بلندی میگوید: _مهمترین اصل چیه؟ بی اختیار میگویم: _اطاعت از مافوق! سرمست از پاسخم به حامد میگوید: _نچ نچ نچ... یه سازمانی اینو ندونه میتونه چیکار کنه؟ بگو ببینم یاد گرفتی؟" جوانی حامد را میشنوم.کمی برایمان از الگوهای سازمان و کارهایی که کرده میگوید.مثلا میخواهد جلوی من و حامد پُز بدهد.و بعد به طرف اتاق میرود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛