eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
632 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 وقتی روابط شما است از تمام صفات که در ارتباط با همسرتان به فکرتان می‌رسد تهیه کنید تا هر زمان که روابط شما تیره شد این فهرست را بخوانید. 💠 روی صفات خوبش در لحظات دلخوری کنید تا به تدریج ناراحتی شما کم شده و دلتان نسبت به او گردد. 🍃❤️ 🌹 @haram110
❤️ شبی یه ❤️ 🔵مردها اگر مجبور باشند بین و یکی را انتخاب کنند؛ بیشترشان ترجیح می‌دهند تنها بمانند تا این که به آنها بی‌احترامی شود...! 👈 از سوی دیگر اکثر خانم‌ها به و محبت بیشتر علاقه نشان داده‌اند. 👈 در واقع همان قدر که بشر نیازمند هواست به عشق نیاز دارد و مرد به احترام. 👈 اگر مردها و زن ها بتوانند یکدیگر را بدرستی کنند، می‌توانند کنار هم زندگی آرام و بی دغدغه و پر از عشق و احترامی داشته باشند. 👈 نگاه به یک زندگی عاشقانه از دید همسرتان کمک می‌کند تا فکر نکنید حال زندگی‌تان نیست... 💚🍒 @haram110 🍒💚
🔴 💠 ناراحت شدن زن و شوهر از دست یکدیگر می‌تواند باشد. به هر حال ممکن است همسرمان دچار اشتباهی شود که ما را کند. 💠 اما مهم آن است که در قبال کار اشتباه همسرمان از ما سر نزند. 💠 اولا عکس‌العمل ما باید با بزرگی یا کوچکی اشتباه همسرمان باشد. 💠 ثانیا طبق آموزه‌های دینی، یا اشتباه همسرمان را با رفتار از بین ببریم. تا مصداق آیه ۲۲ سوره رعد باشیم: (وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ؛ کسانی هستند که را با نیکی از بین می‌برند.) 💠 کردن، گفتن، بد دهانی کردن، داد و بیداد کردن، همسر را بردن و .... از مصادیق رفتار با وجود بجای ماست که عامل زیاد شدن و اشتباه همسرمان می‌گردد.
هدایت شده از حرم
🔴 💠 ناراحت شدن زن و شوهر از دست یکدیگر می‌تواند باشد. به هر حال ممکن است همسرمان دچار اشتباهی شود که ما را کند. 💠 اما مهم آن است که در قبال کار اشتباه همسرمان از ما سر نزند. 💠 اولا عکس‌العمل ما باید با بزرگی یا کوچکی اشتباه همسرمان باشد. 💠 ثانیا طبق آموزه‌های دینی، یا اشتباه همسرمان را با رفتار از بین ببریم. تا مصداق آیه ۲۲ سوره رعد باشیم: (وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ؛ کسانی هستند که را با نیکی از بین می‌برند.) 💠 کردن، گفتن، بد دهانی کردن، داد و بیداد کردن، همسر را بردن و .... از مصادیق رفتار با وجود بجای ماست که عامل زیاد شدن و اشتباه همسرمان می‌گردد.
🍃🌺🍃🥀🌴🌾🌺 🌺مردها باید مورد قرار بگیرند. وقتی تصمیمی می گیرد، او را تأیید نمایید بعد نتیجه آن را ببینید. 👈🏻 اما اگر مرد حرف زد یا تصمیم اشتباهی گرفت، تأیید نکنید اما تکذیب هم نکنید، هم نکنید بلکه حالت جریان را عوض کنید. 🌺 توجه نمایید که مردها شعاراشون یادشون میره. مردها خیلی از مواقع که حرفی میزنند، ، میدهند 👈🏻 اگه شما برخورد لحظه ایی کنید به اون شعارشون عمل می کنند بنابراین موقعی که شعار میده و تصمیم اشتباهی گرفته شما بلافاصله جریان را عوض کنید.
🔴 💠 ناراحت شدن زن و شوهر از دست یکدیگر می‌تواند باشد. به هر حال ممکن است همسرمان دچار اشتباهی شود که ما را کند. 💠 اما مهم آن است که در قبال کار اشتباه همسرمان از ما سر نزند. 💠 اولا عکس‌العمل ما باید با بزرگی یا کوچکی اشتباه همسرمان باشد. 💠 ثانیا طبق آموزه‌های دینی، یا اشتباه همسرمان را با رفتار از بین ببریم. تا مصداق آیه ۲۲ سوره رعد باشیم: (وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ؛ کسانی هستند که را با نیکی از بین می‌برند.) 💠 کردن، گفتن، بد دهانی کردن، داد و بیداد کردن، همسر را بردن و .... از مصادیق رفتار با وجود بجای ماست که عامل زیاد شدن و اشتباه همسرمان می‌گردد.
(عليه السلام) فرمودند : از نيرنگ ها ، جلوه دادن است . مِن أعظَمِ المَكرِ تَحسينُ الشَّرِّ . مصدر : غرر الحكم ، حدیث 9260
انقدر باشين ڪہ اڱہ بهتون ڱفتن: ان‌شاءالله  يڪے ڱيرت بياد عين خودت! واستون دعاے باشہ نہ نفرين.... 🤍 😍🌱 صبحتون پر خیر🌸
حرم
* 💞﷽💞 #رمان 📚: #قسمت_چهل_وهشتم #هرچی_تو_بخوای پشتش به من بود... فقط نگاهش میکردم،چه نماز عاشقانه
* 💞﷽💞 📚: تا درو بست روی زانو هام افتادم... دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد. به ساعت نگاه کردم... نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال. امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید. ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم: _پدرومادرم هستن. امین خوشحال شد.سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن... امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت... بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید. افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.بعد مامان رفت پیش بابا. با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید و نزدیک گوش بابا چیزی گفت. برگشت سمت من که صدای ماشین اومد... بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود. امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت: _زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر و باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی. تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.دستشو گرفتم و گفتم: _امین...من دوست دارم. لبخند زد و گفت: _ما بیشتر. صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت: _زهرا جان مراقب خودت باش. -هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟ سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟ بلند خندید.گفت: _خیالت راحت...خداحافظ دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت: _خداحافظ گفتم: _...خداحافظ لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت: _کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس. وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم: _برو..خدا پشت و پناهت. به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم. وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشمهامو باز کردم... نویسنده ✍🏻بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ ....خدایا اون پیرمرد چقدر سبکبال بود. دیدم اما تو رو ندیدم.شایدم لایق دیدنت نبودم.ولی هرچی هست اومدم.اومدم پیشت بگم گرچه دیر اومدم . من با تو نبودم اما تو همیشه باهام بودی. کاش سالها زودتر به می‌افتادم.کاش همون موقع میگفتم أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ... ولی دیر نشده امروز با تموم راه‌هایی که رفتم ولی برگشتم در خونه‌ی خودت. انگار جز تو خریداری برام نیست.هر خونه در زدم ولی هیچ خونه‌ای بوی تو رو نداشت.پس با شوق و دل سرشار از عشق میگم أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰه...خدایا من شدم و تسلیم .من شدم به عشقت و تو پروردگارم بودی.با عشق میگویم: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰه... أَشْهَدُ أَنْ محمداً رسول الله و أَشْهَدُ أَنْ عَلیاً ولے الله...من از کویت مسلمان شدم خدا... بہ آرامش ...بہ عشق کلام زیبای در نهج‌البلاغہ. هق‌هق نمیگذارد ادامه دهم.با صدای بلند گریہ میکنم.نمیخواهم منت بزارم نه!...اما حالا که بنده‌ات شدم یه چیزی ازت میخوام.من که کسی رو ندارم بهم مسلمان شدن بده پس خودت لطف کن.خدایا! خودت خانم موسوی رو بده. من کردم، کردم تو بیا و کن.جواب بدی رو با خوبی بده..."✨ زمان گذشت.چقدرش را نمیدانم اما مردم آمده‌اند داخل! صدای قرآن از بلندگوها پخش شد.دلم هوایی میشود.برمیخیزم و در سرویس وضو میگیرم.اذان هم از گلدسته‌ها بلند میشود..حی علی الصلاة... حی علی الفلاح... انگار خدا خودش دعوتم میکند.میگوید بیا بنده‌ام.قدمهایت را میشمارم تا در آغوشم غرق شوی.برای هرقدمت هم تصدق میروم.چه دلی از دلبران میبری تو خدا! در صف می‌ایستم و نیت میکنم.هر نفسم در اینجا را میدانم و عنایت.نفسی که در بیرق اسلام کشیده شود دیگر نفس نیست رگ است.دعای قنوتم میشود چاره‌ی راه و نجات خانم موسوے، شوهر و بچه‌هایش.من میدانم آنها آدمهای خیلی خوبی هستند.دیگر به پستی سازمان شکی ندارم.پس تنها یک راه باقی میماند و آن هم نجاتشان به هر قیمتی است. ساعتم یک را نشان میدهد.از این میترسم که چه آینده‌ای خواهم داشت؟سازمان کینه‌ای‌تر از این حرفهاست و تا انتقام را با خونم نگیرد ول کن نیست! کاش یکیی پیدا میشد و بهم میگفت چی درست است و چی غلط! وقتی ذهن است نمیتوان فهمید درست و غلط چیست و فقط فکر میکند! با صدایی خودم را جمع میکنم.پیرمردی با کلاه سبز رنگ است: _سلام باباجون. مشکلی پیش اومده؟ _سلام. مشکل نه! چه مشکلی؟ سرش پایین است و خنده‌ی شیرین بر لب. _هیچی. آخه دیدم خیلی تو خودتی بابا. خیلی وقت هم اینجا نشستی.داشتم اون طرف رو جارو میکردم برای همین دیدمت انشاالله به مشکل هم که برخوردی خود آقا صاحب الزمان گره از کارت باز کنه... دنیا و به مشکلاتشه! برای دعاش تشکر میکنم.هیچ نمیگوید و میرود.اما یک مشکل بہ مشکلاتم اضافه شده.ترس این را دارم که آقا عماد مرا به جرم همکاری با سازمان دستگیر کند و تیرباران کنند از مرگ اینطوری هم میترسم! ساعت به ۲ رسیده با خود میگویم اگر آقا عماد از چهار زودتر برگشت چه؟اگر امروز هم استثناً زودتر بیاید چه؟ بلند میشوم.نمیتوانم همینطور بنشینم که کار از کار بگذرد.پیرمرد سید دارد قرآن میخواند.از خانم موسوی شنیدم که میگفت اگر بین دوراهی هستی از قرآن بخواه، استخاره کن! سرش پایین است و میگوید: _چیزی میخوای بابا؟ _میشه برام استخاره بگیرین؟ _من؟ _بلہ شما. من عجلہ دارم.به نظر میاد خیلی وقته اینجا هستین و آدم درستکاری هستین. سکوت میکند.قرآنش را باز میکند و میپرسد: _نیت کردی باباجون؟ سر تکان میدهم.کم‌کم لبخند به لبش می‌آید. _عجب استخاره‌ای! تا به حال همچین استخاره‌ای نگرفته بودم.گفته خوشیه!انگارعسله! یه چیزی ازونم بهتر‌! برو بابا... برو استخاره‌ات عالیه. هرکاری میکنی بکن جز دست دست کردن. با چشمان گرد نگاهش میکنم.بروم؟ استخاره میگوید خوب است؟از پیرمرد تشکر میکنم. دم در مسجد می‌ایستم.من اینجا وارد وادی اسلام شدم. کم‌کم آن حس ترس رنگ میبازد.به این فکر میکنم چطور از این مخمصه نجاتشان دهم.قدم برمیدارم که یکهو فکری مثل شهاب از آسمان ذهنم عبور میکند.به طول و عرض خیابان نگاه میکنم تا کیوسک ببینم.مردی داخل است و حرف میزند.انگار من را منتظر نمیبیند.به شیشه میزنم و اشاره میکنم و بیرون می‌آید.مینا گفته بود شماره‌ی تلفنشان هم داشته باشم به دردم میخورد.شماره را میگیرم.هر بوقی که میخورد مساوی است با تپش قلبم.گاه تردید و گاه مصمم.با شنیدن صدای علی خوشحال میشوم. _سلام علی جان. گوشی میدی به مامانت؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۱۶ مامان را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر از سر زهرا و شهیده نیفتاد... ایوب خیلی می کرد. وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، را می بست و می گفت: _ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم." حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش می کردند: "داداش ایوب" خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می خواند: _ "یک حاجی بود، یک گربه داشت." بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند. و ایوب باز می خواند.. . . . کار مامان شده بود گوش تیز کردن،.. صدای بق بق یاکریم را که می شنید، بلند میشد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان میداد. وانتیها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند: "آهن پاره، لوازم برقی...." مامان خودش را به آنها می رساند می گفت: _مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد. برای بچه های محله هم گذاشته بود. همیشه توی کوچه بود. وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها حال ایوب است و می توانند سر و صدا کنند. را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست ادامه دارد... ✿❀