eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
632 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠مردان دوست دارند که را به تنهایی حل کنند. 💠 اگر مشکلی را می‌کنند یعنی هستند به تنهایی موضوع را حل کنند و خود را برای حل آن می‌دانند. 💠 پس کتمان برخی مشکلات یا مسائل توسط آنها نشانه به شما نیست. 💠 آنها در صورت لزوم با شما در میان می‌گذارند. وظیفه شما خانمها این است که بعد از مطلع شدن، مرد را نکنید و حتی احساس درونی او را نمایید. مثلا بگویید: من مطمئنم که قادر هستی این مشکل را حل کنی! 💠 با شناخت یکدیگر مانع ایجاد بگو مگو و لفظی شویم! 💗💞
💕💫💕💫💕💫💕💫💕 👇 👌يادتان باشد ،يادتان باشد، يادتان باشد... شما ي همسر خود هستيد پس همواره مثل يك ملكه رفتار كنيد، بگذاريد مردتان ازينكه مالك شماست به خود ببالد يك ملكه هيچ احتياجي به بدگويي ندارد. هيچ گاه عيب و ايراد رفتاري و ... خانواده همسرتان را به وي نگوييد نه بخاطر اينكه انها هيچ ايرادي ندارند بلكه بخاطر اينكه شخصيت شما والاتر ازين است كه وقتتان را به عيب جويي از بقيه اختصاص دهيد . هر گاه مردتان نكته ي مثبتي درباره ي خانواده ي خود گفت گارد نگيريد .لبخند بزنيد و حرفش را سريعا كنيد و مطمئن باشيد چيزي را از دست نميدهيدخ بلكه روز به روز نزد همسرتان عزيزتر ميشويد. امتحان كنيد و نتيجه اش را به ما هم بگوييد😊😉 💞 @haram110
👌يادتان باشد ،يادتان باشد، يادتان باشد... شما ي همسر خود هستيد پس همواره مثل يك ملكه كنيد، بگذاريد مردتان ازينكه شماست به خود ببالد يك ملكه هيچ احتياجي به ندارد.هيچ گاه و ايراد و ... خانواده همسرتان را به وي نگوييد نه بخاطر اينكه انها هيچ ندارند بلكه بخاطر اينكه شما والاتر ازين است كه را به عيب جويي از بقيه دهيد . هر گاه مردتان نكته ي درباره ي خانواده ي خود گفت نگيريد .لبخند بزنيد و حرفش را سريعا كنيد و مطمئن باشيد چيزي را از دست نميدهيد بلكه روز به روز نزد همسرتان ميشويد. 🍃❤️ @haram110
🍃🌺🍃🥀🌴🌾🌺 🌺مردها باید مورد قرار بگیرند. وقتی تصمیمی می گیرد، او را تأیید نمایید بعد نتیجه آن را ببینید. 👈🏻 اما اگر مرد حرف زد یا تصمیم اشتباهی گرفت، تأیید نکنید اما تکذیب هم نکنید، هم نکنید بلکه حالت جریان را عوض کنید. 🌺 توجه نمایید که مردها شعاراشون یادشون میره. مردها خیلی از مواقع که حرفی میزنند، ، میدهند 👈🏻 اگه شما برخورد لحظه ایی کنید به اون شعارشون عمل می کنند بنابراین موقعی که شعار میده و تصمیم اشتباهی گرفته شما بلافاصله جریان را عوض کنید.
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۵ ریحانه که منظور یوسفش را متوجه شده بود. لبخند محجوبی زد.نگاهش را پایین انداخت. یوسف سرش را بگوش دلدارش نزدیک کرد. یوسف_از پدرتون اجازه گرفتم. اون روز حرفهامون نصفه موند. بانو؟! ریحانه_ اختیار دارید آقا. از میان جمع بلند شدند.یوسف با نگاهش از عمومحمد گرفت. که خلوتی کند با بانویش.. قدم میزدند.یوسف مستقیم نگاهش کرد. کم نمی آورد.پشت سرهم میگفت.ریحانه که مات شده بود.اصلا این یوسف کجا و یوسف چن ساعت پیش کجا....!!!اما خودش، فقط چند بار، نیم نگاهی، کرده بود.محرم بودند درست اما خب.بانو بود. زهرایی بود.عمری با احدی حرف نزده بود.. دخترعمو، پسرعمو بودند، درست. شناخت کافی داشت. میدانست بی اندازه حرمتش را قائل هست.اما باز هم رویش را نداشت به نگاه مستقیم. هرچه یوسفش میگفت.. یا سکوت میکرد یا خیلی مختصر جواب میداد.یا نیم نگاهی میکرد. یا اصلا نگاه نمیکرد. ریحانه سوالی ذهنش را.مشغول کرده بود. نمیدانست با چه جمله ای بگوید. که خدشه برندارد معشوقش. ریحانه _یه سوالی دارم نمیدونم چجوری بگم. یوسف_ بگو خب... نذار تو دلت بمونه _بعد از نمازظهر، که خوندید..کجا رفتین؟ یوسف_ نمیشه بگم ریحانه_ نه بگین.. میخام بدونم یوسف_ نچ..! ناخواسته، به یوسفش زل زد. پایش را به زمین کوبید. با لحنی دلنشین گفت: _عهههه..!! یوووسف...!! بگو دیگه..! ریحانه یک لحظه بخودش آمد.سریع سرش را پایین کرد. از شدت خجلت نمیتوانست سر را بالا ببرد.. یوسف مات لحن ریحانه شد.یادش افتاد به ها..چقدر شیطانی بود لحن ها.. چقدر عذاب کشید.چقدر خدا را صدا زده بود.. سرش را بالا گرفت.چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید. آرام گفت: _خدایا شکرت.الحمدلله که حلالترینش رو بهم دادی.شکرت.بخاطر همه چیز یوسف خیلی آرام گفته بود، اما دلدارش شنیده بود.راه میرفتند.این بار، با سکوت و آرام. یوسف _یه سوالی کردی که نمیخاستم جواب بدم.. ولی اینجوری که گفتی.حتما میگم.دوست دارم بین خودمون بمونه. _چشم آقا یوسف بسمت آخر باغ میرفت.و دلبرش بهمراه او. سعی میکرد زیاد به دلدارش، زل نزند.میفهمید که معذب هست. میفهمید گونه سیب کردنش را، میفهمید که نمیتواند زیاد خیره شود. دوست نداشت او را آقا خطاب کند. _ببینم شما مدام میخای به من بگی آقا!؟ برای همه آقایوسف باشم، برا شماهم؟! ریحانه_ خب چی بگم؟! ریحانه با لبخند، بعداز کمی سکوت،گفت: _چشم یوسفم چقدر رضایت داشت. _آفرین بانو جان حالا خوب شد.! به آخر باغ رسیدند.گوشه ای دنج پیدا کردند. نشستند.ریحانه نگاهش را بین درختان میکاوید. گوش دل و جانش را به یارش داده بود. یوسف دستانش را عقب برد و تکیه گاه کرد. سرش را بالا گرفت. چشمهایش را بست. یوسف_ این چیزی که میخام بگم از نظر شما شاید خیلی عادی و معمولی باشه اما برای من شد زندگیم.!!!اون زمانی که تصمیمم رو گرفتم که شما بشی بانوی قلبم، زیاد رو به راه نبودم. دعا میکردم. غیراز رسیدن به شما.برای خودم.برای دورشدن از نفسانیاتم.برای . میخواستم از هرچی هست دور بشم.باید میخوندم.. هم بخاطر شرایط روحی ای که داشتم هم ترس از دست دادن دینم و هم نگران آینده بودم.. قرار گذاشتم باخودم. چله برداشتم. سنگین، چند تا باهم...۴٠ روز روزه، ۴٠روز جامعه کبیر و ۴٠روز ختم بسم الله...دیروز روز چهلم روزه ام بود.اما امروز، چهلمین روز ختم بسم الله و زیارت جامعه هست..‌ اومده بودم اینجا ختم بسم الله رو بخونم.تو این مدت، هم دلم آروم میشد و هم فکر و ذکرم، ترسیم آینده با شما بود بانو.. هرچه میخواست گفت.سرش را بسمت بانویش چرخاند. زل زد. خودش هم متعجب بود از اعترافش. گویی بعد دیگر شخصیتش را بروز داده بود. هم به خودش و هم دلدارش. تک تک جملات یوسف... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚