بسماللهالرحمانالرحیم
🔹هدف ما در این کانال تبیین سلسله مباحث امامت به صورت فصل به فصل همراه با پاسخ به شبهات وهابیت است .
با توجه افزایش روز افزون شبههپراکنی کانالها و شبکههای وهابیت بر هر شیعه واجب است ادله امامت و شیوه استدلال را به خوبی فراگیرد که انشاءالله شرمنده مولای خودمان حضرت امیرالمومین علی علیهالسلام نشویم .
#فصل_اول : اهمیت بحث امامت
#فصل_دوم : امامت چیست ؟
👈 الف . تعریف امامت
👈 ب . واژه امامت در لغت و قرآن
#فصل_سوم : بحث امامت از کی آغاز شد ؟!
#فصل_چهارم : فلسفه وجود امام
#فصل_پنجم : عظمت مقام امامت در قران
#فصل_ششم : امامت جزء اصول دین است یا فروع دین ؟!
#فصل_هفتم : وجوب نصب امام
#فصل_هشتم : ادله امامت :
👈 الف . دلایل عقلی
👈 ب . دلایل قرآنی
👈 ج . دلایل روایی
#فصل_نهم : شرایط و صفات ویژه امام
👈 انتخاب امام از سوی خداوند
👈 عصمت امام
👈 علم امام
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت39
✍ #میم_مشکات
#فصل_هشتم:
آنچه در اتاق گذشت
با اینکه در اسب سواری، تو سوار اسب میشوی اما بالا و پایین شدن روی اسب آدم را حسابی خسته و کوفته میکند. برای همین وقتی سیاوش به خوابگاه رسید، بیشتر شبیه آدمی بود که توی چرخ گوشت لهش کرده باشند.
روی تختش ولو شد و منتظر ماند تا سید غذایش را بیاورد. وسط خواب و بیداری بود که احساس کرد کسی تکانش می دهد و صدایش میزند.
به زحمت چشم هایش را باز کرد. صادق بود. بالاخره بعد از سه چهار بار رفت و برگشت به عالم هپروت و کش و قوس آمدن از جایش بلند شد، دست و صورتش را شست و نشست پای سفره. دست پخت صادق چندان تعریفی نداشت ولی از آنجایی که آدم گرسنه سنگ آب پز را هم خوردنی میبیند سیاوش آنچنان با ولع لقمه هایش را قورت میداد که صادق حیرت زده به ماهیتابه غارت شده نگاه میکرد. نمیدانست حقیقت را در مورد خودش و دست پخت افتضاحش باور کند یا هیجان و حمله سیاوش به غذا را! به هرحال از اینکه دید غذایش بی هیچ حرف و حدیثی تا لقمه آخر خورده شد خوشحال بود. بعد از شام، از آنجایی که آقای سوارکار خسته و کوفته بودند بیچاره صادق، با کمال فداکاری، زحمت شستن ظرفها و دم کردن چای را هم به عهده گرفت. وقتی سینی کوچک با دو لیوان چای سیاه رنگش را جلوی سیاوش گذاشت، سیاوش گفت:
- واقعا خوب شد رفتی پی درس خوندن پروفسور وگرنه هیچ کاری گیرت نمی اومد!آخه به این میگن چایی? مرکب ریختی تو قوری?
سید در حالی که بالشتش را میکشید طرف خودش و کتاب به دست لم میداد گفت:
-منم اگ لم میدادم و یکی برام هی می برد و میاورد همین جوری افاضات افاضه میفرمودم...بخور که از سرتم زیاده
سیاوش لیوان را برداشت، نگاهی به مایع درونش که هیچ شباهتی به چای نداشت انداخت، سری تاسف بار تکان داد:
-واقعا خدا یچیزی میدونست تورو پسر خلق کرد! با اون قیافه و این دست پخت، ترشیت هم مینداختن بازم چیزی ازت در نمی اومد!!
صادق خندید و گفت:
-حالا نه ک شما رو دختر خلق کرده و نموندی رو دست ننه ت!
و مشغول خواندن کتابش شد. سیاوش هم که منتظر سرد شدن مرکب دم کرده اش بود گهگاهی از عوالم ناسوت سری به عالم لاهوت خواب میزد و برمیگشت. صادق چند صفحه از کتابش را خواند، چایی اش را برداشت و گفت:
-پگاز چطور بود?
- خوب بود، سرحال و قبراق! مثل یک شاهزاده جوان...
صادق لبخندی زد،کمی از جایی اش را سرکشید و گفت:
-پس تفریح امروز حسابی خوش گذشته، فایده ای هم داشت?
سیاوش قند را توی دهانش گذاشت و گفت:
-چه فایده ای?
-تونستی بیخیال افکارت بشی?
صادق هم فهمیده بود سیاوش وقتی سر در گم باشد سراغ سوارکاری می رود.سیاوش که دوست نداشت خیلی در این رابطه صحبت کند و حداقلش این بود که خستگی باعث شده بود ذهنش خالی شود سری تکان داد و با فرت و فورت جایی اش را سرکشید تا لج صادق را در بیاورد چون میدانست صادق چقدر از با سرو صدا غذا خوردن بیزار است. سید هم که معنی این حرکت را فهمید کله اش را جنباند، لبخندی زد و ترجیح داد با سکوتش نقشه سیاوش را خنثی کند...
ادامه دارد...