🍃🌺🌺🌺
💢 #آدم_های_بی_خرد_در_آخرالزمان
💚حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) می فرماید:
«زمانی بر مردم فرا می رسد که:
👈 اگر اسم کسی را شنیدی بهتر است تا آنکه او را نبینی
👈و اگر او را دیدی بهتر است که او را تجربه نکنی و با آن برخوردی نداشته باشی
👈 و اگر برخوردی کردی و او را #آزمایش کردی آن وقت میبینی که آنها آدمهای خوبی نیستند.
👈آنها آدم هایی هستند که #دینشان پولشان می باشند
👈و میبینی که تمام همت و هوش و حواس آنها برای #شکمشان است
👈و قبله ی آنها #زنهایشان می باشند،
👈 برای #پول حاضرند سجده کنند و
👈برای #نان حاضرند تا کمر خم شوند،
👈آنها مردمی هستند گیج و مست، نه مسلمانند نه مسیحی»
📚بحار الانوار، ج 52
@haram110
3.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 چند میگیری #مهربون شی؟! ببینید #بازیگران ریاکار و دروغگو وقتی ازشون میخوان توی همایش #کودکان_کار شرکت کنن، چی خواستن 👆
بعد میان توی #فضای_مجازی برای همون کودکان کار و فقرا و.. جلوی ما ناله میکنن!!
#ریا #ریاکاری #فوتبال #فوتبالیست #سینما #شاخ_مجازی #شاخ #فالور #اینستاگرام #حقوقهای_نجومی #نجومی #پول #پولکی #سلبریتی_سیاسی
رسانه باشید و نشردهید📢
☑️کانال حرم
#حدیث #روایت #ظهور #غیبت
امام باقر (سلام الله علیه) فرمودند :
إذا قام القائم ... و يأتي الرجل إلى كيس أخيه فيأخذ حاجته لا يمنعه .
هنگامیکه که #قائم #قیام کند ؛ اگر کسی نیاز به #پول داشته باشد و از جیب #برادر_دینی خود پول مورد نیازش را بردارد ، صاحب پول هم از اینکار راضی است .
مصادر : وسائل الشيعه ، جلد ۵ ، صفحه ١٢١ _ بحارالأنوار ، جلد ۵۲ ، صفحه ٣٧٢
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
4.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فاجعه #اختلاس #مافیا #پول #اسکناس #دلار #تومن #ریال #دینار #تومان #بی_شرف #دکتر #پزشک #ایران #کشور #حکومت #حکومت_ایران #وزیر #شاه #رئیس_جمهور #پادشاه #رئیس #کودتا #ظلم #جنایت #آلودگی #هوا #تهران #استان #شهر #طهران #آلودگی_هوا #خرج #قیمت #بدبختی #زندگی #وخیم #فقیر #فقر #ثروتمند #ثروت #مسئولان #مسئول #وظیفه #وظیفه_شناسی #متعهد #بی_خیال #اهمیت #مسئولین
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵
🍃محمد🍃
حاال و روز خوبی ندارم محدثه تقریبا یه هفته توی کماست صبح که رفتم طرف دکترش گفت که علائم حیاتیش بد نیست و ممکنه از کما دربیاد.اما مادرم خیلی بیتابی میکنه حق داره دخترش مثل دست گل پرپر شده و هیچ کاری جز دعا از دستمون برنمیاد.رفتم طرف در اتاق دیدم مادرم نشسته داره قران میخونه رفتم طرفش
_قبول باشه مادر
قران رو بوسید و نگام کرد چشماش پر از اشک بود.میفهمیدم حالشو.
_مامان خوب میشههه من مطمئنم
مامان:_محمد مادر در رو میزنن برو باز کن در رو
اونقدر محو چشمای مادرم بودم که متوجه نشدم در میزن.رفتم پشت در.بابا بود دیگه حوصله کار کردن هم نداشت. حال هیچکدومون خوب نبود.تنها فکر و خیالمون محدثه بود.اگه اتفاقی براش بیفته خودمو نمیبخشم.
تصمیم گرفتم برم جمکران...ازخود آقا بخوام شفاعت خواهرم نزد خدا کنه.از بابا و مامان خداحافظی کردم.سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
هوا تاریک شد. آخرین میدان شهر را پشت سر میگذارم..رسیدم...از ماشین پیاده میشوم، چشمهایم همچنان خیره به گنبد است.اشکهایم جاری میشود و بیاختیار میگویم:
"السلام علیک یا اباصالح المهدی" اینجا نه مسجد سهله است و نه سرداب سامراء، اینجا میعادگاه دیگری است برای عاشقان تو...
وضو میگیرم و شروع به خوندن نماز میکنم.زمانی که نمازم تمام شد.طنین صدای دعای روح بخش توسل تمام مسجد رو عطرآگین میکنه...
🍃محدثه🍃
امشب شب جمعه هست. دوست دارم برم جمکران شاید آخرین شب جمعه باشه تو این دنیا باشم.پس سریع فضا مسجد به ذهن میارم. به یک چشم بهم زدن خوم رو روبرو گنبد مسجد میبینم....
صدای دعا توسل میشنیدم. بهم آرامش میداد از اون طرف کسانی که اونجا اومدن به عشق و محبتی که به حضرت داشتن اومده بودن.
همین که دعا تمام شد همه دستها رو به آسمون گرفتن و حاجت خود طلب کردن. میتونستم افکارشون رو بفهمم...دختری کنارم ایستاد بود و خواستهش این بود که سرباز آقا بشه.دعا اونا بصورت نور به طرف آسمان میرفتند...
چند قدم جلوتر میرم...داداش محمد میبینم تعجب میکنم.داشت گریه میکرد. گریههاش دل من رو به درد آورد.یهو سرش بالا میاره میگه:
_آقا خواهرم از تو میخواهم.
یه چیزی زیر لب گفت.نور از دهانش خارج شد و به طرف آسمان رفت.دیگه طاقت دیدن اشکهاش نداشتم.به بیمارستان رفتم.مادرم کنار در اتاقی که توش بود نشسته بود و ذکر میگفت.چقدر این چند روز شکسته شد بود.
✨نگاهم به انتها سالن انداختم.یک نفر داشت میامد چه سیمایی زیبایی داشت انگار #دنیوی نبود بوی خوبی فضا گرفته بود.نگاهش بمن افتاد...انگار من رو میدید...همین که به فاصله یک متری من رسید وارد اتاق روبرو شد..
این که بود یعنی.؟؟کنجکاو شدم.اتاق کناری تصور کردم وارد اتاق شدم.وقتی اون شخص با شخصی که تو اتاق بود چهره به چهره شدن قیافه او شخص به یکبار تغییر کرد..از ترس زبان من بند اومده بود چرا قافیه اون به یکباره ترسناک شد؟؟
ندای درون پاسخ میده:
_اون فرشته مرگه...
چهره فرشته مرگ برای همه یکسان نیست افراد مومن فرشته مرگ را درچهره زیبا مشاهده میکنند و افرادی که اعمال بدشان از اعمال خوبشان بیشتر است او را در سیمای ترسناک مشاهده خواهند نمود. اگر او را ترسناک میبینیم حقیقت جان ماست، اگر او را زیبا و معطر می بینیم نمایش جان ماست.اون مرد با دیدن فرشته مرگ گفت:
_تو دیگه کی هستی اینجا چکار میکنی. لطفا با من کاری نداشته باش هرچقدر #پول بخوای بهت میدم از مال #دنیا بینیازت میکنم.
فرشته مرگ سخن گفت:
_دیگه خیلی دیر شد زمانت به پایان رسید.بدا بحال بندگانی که از کرده خود توبه نکردن..در زمین ظلم و فساد کردند!!
فرشته مرگ از نوک انگشتان پا تا سرش با دستش لمس کرد..چه جان کردن سختی داشت ...
از اتاق بیرون رفتم...
____
✍پ ن:
افرادكه به دلیل سانحه و تصادف بصورت ناگهانی میمیرند، روحشان به شكل آنی جدا میشود، درست مانند فنر فشرده شدهای كه از جای خود پرتاب شود این افراد شاید متوجه مرگ خود هم نشوند. كسانیكه مدتها بیمار بودهاند، به تدریج قوای آنان تحلیل میرود و سپس میمیرند، روح به صورت تدریجی خارج میگردد. بعضی افراد با سرعت و برخی بسیار كند این مسیر را طی میكنند. كسانی هستند كه به دلیل علاقه به دنیای فیزیكی، مادیات روحشان دیرتر منتقل میگردد و به طور کلی مرگ طبیعی افراد مومنین راحت است مانند بوییدن گل اما برای گناهکاران جان کردن سختی دارند...
✨ادامه دارد....
💎
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
حرم
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۱۴ نمیتوانست
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۱۵
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با #ارثیه ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. #به_هرطریقی که شد، به #طمع_پول، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب #مجبورش کردن. اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده.
_عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟
_چایت رو بخور مادر تا بگم
آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود.
_اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم #برکت داشته باشه.
آقابزرگ آه دردناکی کشید.
_خیلی بده،..#یه_عمرزحمت_بکشی برا بچه هات، برا وقتی که #پیر بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!!
خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات #چادری باشه، اونا هم #اصرار دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش #وابسته هس #دلش_میخاد دخترای اونو بگیری.
پرسوال گفت:
_مهسا دختر اقای سخایی؟!
خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی #شریک شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن.
_پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟
آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط #یه_اتفاق بود...!
کم کم واضح میشد افکارش..
جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود...
همه دعواها بر سر #پول..!؟
پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟
بر سر ازدواجش #معامله کنند..!؟
نزدیک به اذان مغرب بود...
بلند شد. آستینش را بالا میبرد.
_بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟
_نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا.
_خدا بد نده..!! چی شده؟
_خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی.
خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره...
نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد...
ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ #نیم_خیز نشست.پشت دست آقابزرگ را #بوسید.
_این درد رو منم دارم آقاجون.اما شما، مراقب خودتون باشین
نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد.
_چقدر #شبیه_محمدم میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه
با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد....
هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد.
_سلام عمو خوبین
+به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟!
_خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد.
+خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی
_نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم.
_برو بسلامت. یاعلی
دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد.
یک هفته گذشت...
از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با #ذهنی_آرامتر حرفهایش را بزند.
از داخل حیاط...
صدای داد و فریادهای یاشار را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد.
یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!
یوسف_سلام
باصدای سلام کردنش،....
پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد.
برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد.
مادرش فخری خانم گفت:
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚