eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
638 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
28.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠عقیقه بیمه متافیزیکی در برابر حوادث متافیزیکی 《عقیقه مُهّمی فراموش شده 》 🔹در حدیثی از امام صادق (ع) که در مفاتیح‌الجنان ذکر شده است، حضرت می‌فرمایند: «بلا دائماً بر روی سر بچه در حال گردش است، و عقیقه، از سر او دور می‌کند. 🔹پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: کُلَّ غلامٍ رَهینةٌ بِعَقیقَتِهِ هرکودکی با عقیقه بیمه می شود. (کنز المعال- ج 16) 🔹امام محمدباقر علیه السلام فرموده‌اند: کُلُّ مَولوُدٍ مُرتَهَنٌ بِالعَقیقَةِ عقیقه، نوزاد را از مبتلا شدن به انواع بلاها حفظ می‌کند 💠هر فردی بهتره برای خودش عقیقه انجام بدهد ،
21.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ افشاگری درباره کسانی که پشت ساسی مانکن هستند!!! 🔺از ابراهیم حامدی معروف به تا یکی از مهره‌های و سایت‌های قمار و شرط‌بندی ... ببینید و مردم را اگاه کنید ... 🔴 بسیار ، تا انتها ببینید 🔸🔹
حسن مددی ارباب....❤️ میرسد آیا سلامم؟ یا کریم بنِ کریم با جوابت کاش از دل غصّه برمیداشتی یا امام مجتبی ایکاش مانندِ حسین در کنارِ گنبد و گلدسته، فطرس داشتی! 💚اَلسّلامُ علیْک یاحَسَن بْن عَلی...💚
*همه بخونن* 📚 *خطاب به مجردان بزرگوار* ازدواج کردنِ کسانی که از جنسِ هم نیستند و همدیگر را دوست ندارند با این عقیده که "بعدا به مرور زمان درست می شود" مانند پوشیدن جورابِ لنگه به لنگه است ؛ همان طور که آن جوراب ، کار آدم را تا وقتی توی کفش است راه می اندازد آن زوج هم کار هم را راه می اندازند . اما شما رویتان می شود با چنین جورابی ، بروید مهمانی ؟ یا مثلا ممکن است در اثر مرور زمان رنگ جوراب ها ، توی کفش عوض شود ؟ ❌ نه ! آن ها فقط هر روز کثیف تر و چرک تر می شوند. ♡••࿐ •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
4_5922394622805412039.mp3
3.63M
۲۱ 🔻؛ سعی می کنه ،تو رو بواسطه این مشکل، از خدا بگیره... باور نکن.... همه چیز، به آسانی قابل جبرانه
شعر زیبای نماز شعر زیبای نـماز :: دنیای نیاز به نـماز اتــــــــــــــل متــــــل پـــــــــروانــه نــشستـــــــــه روي شـــــــانــــه صـــدا ميــــــاد چـــه نـــــــــــــــازه ميــگــــــــــــه وقـــت نـــــــــــمـازه بـه ايــن صــدا چــي ميـــــــــگــن اذان ، اقــــــــــــــامه ميـــــــــگــن شيـــطونــــــــــــــه نـــاراحتــــــــه دنبـــــــــــــال يـــــه فــــرصتــــــــه ميــگه آهـــــــــــــاي مـسلمـــون نــــــــــــمـاز رو بــعـدا بـخــــــــون هــــر كسـي كـــــــــه زرنـگـــــــه بـــــــا شيـطونــه مي جـنــگـــــه وقـــت نـــــــــــماز كــه مي شــه هــر كــــاري تــعطيــل مي شــه نــــــمـاز چــقـــدر شيــــريــنـــــه اول وقـــــــــــــــت هميــــــــنــــــه
: تو جنگل قصه ما همه حیوونا با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند در این جنگل بجز گل های رنگارنگ و درختان و حیوونای خوب یه رودخونه بزرگ هم بود که از وسط جنگل می گذشت همه از آب ... 👇
4_5942838804573325142.mp3
5.64M
❤️ ❤️ جلسه 44 مخصوص نوجوانان 👉 و معلمین مدارس 👉 این قسمت : وجه الله نابود نمیشود. 👈 تهیه مطالب با ما و نشر آن با شماست
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_سی_و_شش در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست. آیه که همه جا دنبال خاطره
"رمان ارمیا روزها بود که کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ خوابهایش کابوس بود. تمام خوابهایش آیه بود و کودکش... سیدمهدی بود و لبخندش... وقتی داستان آن عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود؟! امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود. از خانواده‌ی شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان... شهید... شهید... شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیه‌اش بود. همه جوان بودند... بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه شان دو سه بچه داشتند، بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند... مراسم برگزار شد و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانواده‌ی شهدای ایران را! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت: _ممنون! سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده اش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد من! آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود: _خانم علوی... خانم علوی! صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد: _ببخشید. -حالتون خوبه؟ آیه لبخند تلخی زد: _خوب؟معنای خوب رو گُم کرده بود آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غم دارد روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روِز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچ‌یک از همکارانش نبود. "چه کرده ای بامن سید" تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز َگرِد سفر از تن پاک نکرده بودند که به دیدار خانواده ی شهدای رفتند. آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلواوخرما... ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_سی_و_هفت ارمیا روزها بود که کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ خوابها
"رمان حاج علی از مهمان ها تشکر کرد مردانی که هنوز خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند... _شما تو عملیات با هم بودید؟ مردی که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد: _بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقه ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی آماده میشدن. ما بودیم و بچه هایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقه ی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن. روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپیچی رو برداشت... ایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه ها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچه ها رسیدن، افتاد روزمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد. گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظه های آخر هم ذکر یا زهرا (س) روی لباش بود. سرش را پایین انداخت و اشک ریخت. درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد... آیه لبخند زد:"یعنی میتونم ببینمت مَرد من؟" الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟ نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود. چه میدانستند از آیه؟ چه میدانستند که حتی دیدن اخرین لحظات زندگی مَردش هم لذت بخش است آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظه ی آخر هم باهم باشند چه خوب یادت بود مَرد چه خوب به عهتدت وفا کردی _بله. گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای اقا گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد. مَردش رنگ بر چهره نداشت،صورتش پر از گرد و خاک بود لبهایش خشک و ترک خورده بود. "برایت بمیرم مَرد،چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟" لبهایش را به سختی تکان داد: _سلام بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر با هم باشیم، انگار لحظه های آخره! به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم... دعا کن که به مقام شهادت برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی!ببخش که بار زندگی روی شونه‌ی توعه سرفه کرد. چندبار پشت سر هم: _... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بی هم نفس شدنته! آیه... زندگی کن... به خاطر من... به خاطر دخترمون... زندگی کن! حلالم کن اگه بهت بد کردم... به سرفه افتاد. یاا زهرا یا زهرا ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش به خاموشی گرایید. آیه اشکهایش را پاک کرد. دوباره فیلم را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی اش ریخت، تشکر کرد. ارمیا متاثر شده بود... برای خودش متأسف بود که سالها با او همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی! ادامه دارد... نویسنده:
✽عجیب ترین چیزی که من تا به حال دیده ام...این بوده که چرا بعضی ها، اینقدر دیر دلشان برای امام زمان(عج) تنگ می شود. [برترین کار،کاربرای است]