هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
سلام دوستان گلم برای شرکت در جشنواره بزرگ عید غدیر خم فقط تا عید غدیر موارد زیر رو حتما رعایت کنید
۱- از امروز کلیه سفارشات بالای ۱۱۰ هزار تومن ارسالش کاملا رایگانه
۲- اگه خریدتون تا سقف ۶۰۰ هزار تومان از ما باشه ۱۱۰ هزار تومن اعتبار جهت خرید هدیه میگیرید .
پیشاپیش عیدتان مبارک
#مبلغ_غدیر_باشیم
کانال شهر نوره
( تولید و پخش و مشاوره نوره )
@shahrenore
https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3
ارتباط با ادمین و سفارشات
@meshkat120
تلفن ۰۹۱۰۰۱۰۰۹۰۸
◾️▪️#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر —عیداللهالاکبر • ☀️ 7 🔖 روز مانده تا عید سعید غدیر خم🍂
🔰ابن عباس گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: گوشت وخون علی از گوشت و خون من است. او برایم همچون هارون برای موسی است با این تفاوت که بعد از من پیامبری نمی آید.
سپس فرمودند: ای امّ سلمه شاهد باش و گوش بسپار، علی امیر مؤمنان و سرور مسلمانان است. او مخزن علم من و باب من است که از آن وارد میشوند. علی علیه السلام برادرم در دین، شریکم در آخرت وهمراهم در والاترین جایگاه است
📚الیقین فی امرة امیرالمؤمنین: ۲۳و۲۴
بحارالانوار ج ۴۰ ص ۱۴ ح ۲۹
• 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️
▪️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج▪️
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_35
#ماهورآ
اونشب تا صبح پهلو به پهلو شدم و فکر کردم به اینکه خدا سهم منو با کی نوشته با وجود غیاث که میدونستم دست از سرم برنمیداره
مارال تا نیمه های شب گوشی تو دستش بود و تایپ میکرد معلوم بود چت میکنه
آهی کشیدم و با خودم گفتم میتونم چیکارش کنم دختره کلا عاشقه بذار خوش باشه حتما جایی که لبش خندونه خوشبخت هم میشه
غلطی زدم برگشتم سمت مارال دیدم خوابه خوابه یعنی مارال هم خوابش برد و من بیدارم
گوشیم زیر بالشم لرزید از ترس جیغ خفیفی کشیدم که صدای غرلند مارال در اومد
گوشیمو برداشتم با دستای لرزوند دکمه هاشو فشار دادم پیامو باز کردم
دلم ریخت تا خوندم "فردا شیرازم چشم گربه" یا زهرایی گفتم و بغضم تو گلو خفه کردم
چرا فردا چرا تو این موقعیت که من دلم داشت میرفت سمت دیگری چرا خدایا
اشک ریختم و غممو ریختم روی دوش حضرت زهرا و خواستم کمک کنه به دل بی پناهم
به قدری اشک ریختم که خوابم برد و با صدای ترسناک جیغ خودم از خواب پریدم همزمان شده بود با الله اکبر اذان صبح
مارال چرخی زد و بالشت رو گذاشت روی گوشش دست کشیدم به یقه ی لباسم پر از عرق بود با شونه های افتاده بلند شدم رفتم وضو گرفتم رفتم سمت سجاده ام پر بغض نیت کردم و تا اخر نماز اشک ریختم و التماس کردم به خدا که کمکم کنه خوابی که دیدم عجیب بود ترسناک بود بد بود آه خدایا کمکم کن
صبح زودتر از همیشه اماده شدم رفتم سمت خیاط خونه ناراحت و گرفته بودم ایستادم رو به روی گند زیبای حضرت شاهچراغ و فقط نگاه کردم
_به چی زل زدی دختر جون؟
صدای نحس شبنم به حال خرابم اضافه شد با چشمهای بسته برگشتم سمتش
_فضولشو پیدا میکردم
_گیریم که پیدا کردی
مانتوهاش روز به روز چسب تر میشد
_اومدم یادآوری کنم هوس قهرمان بازی به سرت نزنه که سرت روشه غیاثم امروز اومده شیراز
پوزخندی زد و گفت
_بهمدیگه میاین قبول کن شرت کم بشه
_گمشو زنیکه تا درشت بارت نکردم شوهرت بی غیرته که اینجوری پخش وسط خیابونی
تف کردم جلوی پاش و به سرعت دور شدم تا صدای بد و بیراهشو نشنوم
در خیاط خونه بسته بود هنوز کسی نیومده بود انگار کلید انداختم درو باز کردم بسم الله گفتم و نشستم پشت میزم با اعصابی خراب شروع کردم به دوختن چند دقیقه نگذشته بود که در خیاط خونه باز شد برگشتم تا ببینم کیه با دیدن پسر اقا منوچهر چندبار اب دهانمو قورت دادم ترسیدم از تنها موندن باهاش اخه بیشتر وقتا مست بود و هوشیاری نداشت
_سلام ماهی خانم
خدایا هرچی من از این ماهی خانم متنفر بودم بیشتر میوفتاد تو دهن بقیه
_سلام صبحتون بخیر
خنده اش کش اومد دست و پاش بیشتر خودشو کشوند سمت من سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و ترس نشون ندم
_زود اومدی؟
_منکه کارمه شما اینجا چیکار میکنید
_جایی نداشتم برم
تعجب کردم یعنی چی این حرف
_با منوچهر دعوام شده خونه ننه ام هم که جایی ندارم کجا برم اومدم اینجا بلکه درش باز باشه که انگار تورو خدا رسوند
سعی کردم بخندم و هر لحظه نگاهم به در خیاط خونه بود تا کسی سر برسه
_میترسی ماهی خانم؟
_وااا چی میگی پاشو برو کار دارم
صندلیشو کشوند جلوتر
_کجا برم از اینجا بهتر؟
بلند شوم چادرمو برداشتم انداختم روی سرم
_من میرم
از جا بلند شد اومد جلوم
_کجا بری پری دریایی؟
یا حضرت زهرا مست بود دوباره نباید معطل میکردم با تمام توانم مشتمو کوبیدم تو پاش و فرار کردم سمت در از درد داشت به خودش میپیچید ولی برام اهمیتی نداشت در خیاط خونه رو قفل کردم و برگشتم سمت خونه از همونجا عهد کردم دیگه برنگردم به اون نجس خونه ای که برکت نداشت به لطف پدر و پسر هیزی که بویی از خدا و پیغمبر نبردن مستقیم رفتم خونه خداروشکر هنوز خواب بودن و کسی نبود تا ازم بپرسه چرا پریشونم رفتم نشستم پشت چرخ خیاطیمو خودمو سرگرم کردم با قیژ قیژ صداش
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
🌙|•°
#پارت_33
#ماهورآ
موقع پخش نذریا بود و هرکسی اماده میشد که بره از مجلس بیرون با اشاره ی مامان منو مارال هم بلند شدیم ظرفی برداشتیم و از قسمت زنونه قصد خارج شدن داشتیم که خانم ایزدی رسید
_ای وای دارید میرید؟
مامان دستشو گرفت جواب داد
_با اجازه ی شما زحمت رو کم کنیم
خانم ایزدی دست منو مارالو گرفت و گفت
_نه زوده تورو خدا صبر کنید من با اقای ایزدی اشناتون کنم انقدر تعریف کرده از سبزیهای نذری بعد برید، راستی اقای سعادت کجا تشریف دارن نمیبینمشون
_تو حیاط منتظر هستن
_نه اصلا اجازه نمیدم بمونید لطفا بعدا برید بذارید اقای ایزدی شمارو ببینه بعد
از خانم ایزدی اصرار از مامان انکار بالاخره موفق شد و مارو نگهداشت دوباره برگشتیم گوشه ای نشستیم
_وا مامان اینا چشونه هی بشینید بشینید مگه اقای ایزدی کیه که مارو ببینه اه
مامان لباشو گاز گرفت و نیشگونی حواله ی بازوی مارال کرد
_بس کن دختر بس کن زشته میشنون
عجیب بود که دلم میخواست بمونم دلم میخواست بیشتر از این فضا استفاده کنم
تقریبا خلوت شده بود و جز ما و خانواده ی دیگه کسی اونجا نبود اون چند نفری هم که نشسته بودن مارو نگاه میکردن تو گوشی حرف میزدن
_بی فرهنگا
_کیو میگی؟
مارال ایشی کرد و گفت
_همینایی که رو به رو نشستن
خندیدم و برگشتم نگاهشون کنم که امیرحیدر وارد اتاق شد بی توجه داشت مامانشو صدا میزد
_مامان جان، فاطمه خانم نیستین؟
روش به سمت اون چنتا خانمی بود که رو به روی ما نشسته بودن با دیدنشون شروع کرد به سلام احوال پرسی با خانمی که سنش بیشتر بود
_سلام خانم خردمند احوال شما خوش امدید
_ممنون پسرم سلامت باشید
خانم جوونتری که نشسته بود نامحسوس با ارنج زد تو پهلوی اونیکی دختر که آروم نشسته بود و سرش پایین بود با ضربه ای که بهش وارد شد از جا بلند شد رفت سمت امیرحیدر
چادرشو سفت تر گرفت و با شرم و خجالت ساختگی گفت
_اقا امیرحیدر میخواین فاطمه جانو صدا بزنم؟
امیرحیدر به آنی رنگ باخت و با شرمزدگی جواب داد
_نه تشکر خودم میرم دنبالشون
منتظر پاسخ دختر نموند و اومد سمتی که ما نشسته بودیم دختر هم که انگار ضایه شده بود؛ پا کوبید زمین و رفت سمت مادرش اینا
آخیش دلم خنک شد خوب ضایه اش کرد دختره ی آویزون به حرفام خندیدم منم جَلَب شده بودما
امیرحیدر برعکس دفعه پیش سرشو بالا نیاوورد و از کنارمون رد شد مارال زد تو پهلوم و گفت
_عجب تیکه ایه
با تعجب نگاهش کردم
_البته به امیرحسین من که نمیرسه ولی خب جای برادری خوب چیزیه
خندیدم و جواب دادم
_حالا بذار امیرحسینت بشه بعد پزشو بده
با عشوه ی خرکی رو برگردوند و دوباره گوشیشو گرفت کف دستش
طولی نکشید که فاطمه و امیرحیدر از اشپزخونه اومدن بیرون و مستقیم اومدن کنار ما و ایستادن
امیرحیدر سرش پایین و فقط جوراب سفیدشو میدید گمون کنم
_سلام خوش آمدید
مامان از جلوی پاش قیام کرد و ماهم به طبع مامان بلند شدیم و سلام کردیم
🌙|•°
🌙|•°
#پارت_34
#ماهورآ
سنگینی نگاه خصمانه اون سه تا زن رو روی خودمون احساس میکردم پوزخندی زدم و منتظر حرفای فاطمه موندم
_امیرحیدر اومده دنبال شما زرین خانم پیداتون نکرده
_ممنون پسرم اقای سعادت منتظرمونه؟
امیرحیدر با آرامش جواب داد
_بله تو حیاط منتظرن من راهنمایبتون میکنم بفرمایید
دستشو دراز کرد سمت خروجی که خانم ایزدی هم رسید
_ای وای دارید میرید؟
_بله دیگه خیلی مزاحم شدیم
_این چه حرفیه مجلس حضرت زهرا بوده خوش آمدید
بین همین حرفا رسیدیم به حیاط و جایی که بابا مازیار ایستاده بودن و رو به روشون دوتا آقا بودن که حدس میزدم مسن تره اقای ایزدی باشه و اونیکی هم دامادشون همسر فاطمه باشه همون اقایی که شال سیدی به گردن داشت
_اقای ایزدی
اقای ایزدی برگشت سمتمون از مهربانی و چهره مو نمیزد با امیرحیدر
_به به خانواده محترم اقای سعادت هستن؟
خانم ایزدی تایید کرد و با تاییدشون اقای ایزدی شروع کرد به سلام احوال پرسی و ابراز خوشحالی کرد
پوفف من نمیدونستم معنی اینهمه توجه چیه که اقای ایزدی با صدای آرومتری رو به بابا گفت
_اقای سعادت اگه اجازه بدین ما فردا شب مزاحمتون بشیم
قبل از اینکه بابا بتونه جوابی بده مارال همونطور که تو شوک بود با صدای بلندی گفت
_نه
برگشتیم با تعجب نگاهش کردیم که بابا ابروی مارالو خرید
_درخدمتیم اقا بفرمایید
اقای ایزدی تشکر کرد و بالاخره از اون خونه اومدیم بیرون مارال پاشو میکوبید زمین و سوار ماشین شد
مازیار با عصبانیت گفت
_چته مارال تو چرا اسفند رو آتیش شدی؟
مارال بغ کرد تکیه داد به در ماشین
_بابا اینا چرا خواستن بیان خونه ی ما؟ نگفتم مشکوکه
مامان که انگار خبر داشت با خوشحالی جواب مازیارو داد
_وااا مازیار این چه حرفیه مهمون حبیب خداست
مازیار شونه بالا انداخت و گفت
_امیدوارم فقط حبیب خدا باشن
یعنی میخواستن بیان چیکار اونم یه خانواده غریبه ذهنم نمیرفت سمت اینکه قصد خواستگاری داشته باشن اونم از من اخه چرا امیرحیدر چیش به من میخوره که بخواد از من خواستگاری کنه
شایدم بیان برای مارال شاید هم کار دیگه ای داشته باشن نمیدونم
فقط میدونستم دلم عجیب پر پر میزنه حوالی دوتا چشم مشکیه مشکی که امشب فهمیدم صدای خوبی هم داره آه خدایا با وجود غیاث و اون گذشته ی تلخ عاشقی برمن حرام بود
🌙|•°
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_36
#ماهورآ
مازیار اولین نفر از خواب بیدار شد خوابو از چشماش گرفته بودم که با قیافه ای براشفته اومد پرده رو زد کنار و گفت
_چخبرته سر صبحی قیژ قیژ قیژ راه انداختی ماهور مگه نرفتی خیاط خونه
_نه دیگه نمیرم
کمی هوشیار تر شد
_چرا؟
_دلم نمیخواد اونجا کار کنم
مشکوک پرسید
_مشکلی پیش اومده اونجا؟
_نه مازیار بذار کارمو انجام بدم
شونه ای بالا انداخت و بیخیال رفت سمت دستشویی یه سره تا عصر کار کردم دلم نمیخواست لحظه ای ذهنم بره سمت اتفاقی که صبح گریبان گیرم شد
هرچقدر مونس و اقا منوچهر زنگ زدن جواب ندادم دیگه نمیخواسم اسمشونم بشنوم چه برسه به اینکه باهاشون زیر یک سقف کار کنم
_ماهورا جان مادر پاشو دیگه بسه چرا امرکز کلافه ای اخه؟
لبخندی زدم به مهربونی مادری که همیشه تنها کسی بود که حواسش بهم بود
_سفارش داشتم مامان الان بلند میشم
میدونستم داره اماده میشه برای ورود مهمونهایی که به تازگی پاشون به حریم خونمون باز شده
بعد از نماز رفتم اتاق تا لباس مناسبی بپوشم
مارال کلافه نشسته بود وسط اتاق کتاباشم دورش پخش بود با دیدنم بلند شد
_آجی امیرحسین میگه امشب میایم حتما میایم میگم مهمون داریم میگه به من ربطی نداره چیکار کنم اجی؟
بیخیال خندیدم
_هیچی بذار بیان به قول مازیار مهمون حبیب خداست
_وااا آجی اونا میان خواستگاری
رفتم نزدیکش دوطرف دستاشو گرفتم
_پس اماده شو عروس خانم
چشماش برقی زد و گفت
_واقعا؟
سرمو تکون دادم
_اره واقعا اماده شو بذار بیان ببینن چه دختری تور کردن
رفت سمت کمد لباساش منم سرگرم بودم به پیدا کردن لباس مناسبی برای امشب هرچند که چادر رنگی رو حتما میپوشیدم
تونیک یاسی رنگی برداشتم با شلوار لی مشکی گذاشتم روی تخت همزمان مارال شومیز صورتی رنگ و شلوار لی آبی از بین لباساش کشید بیرون و پرسید
_اینا خوبن آجی؟
_اره خوبن فقط مواظب باش کوتاه نباشه باز مازیار رَم کنه
دوتایی خندیدیم و مشغول پوشیدن لباسایی شدیم که انتخاب کرده بودیم
روسری بلند صورتی رنگی برداشتم و لبنانی بستم دور سرم گیره ی زیبای نگین داری هم چسبوندم کنارش چادر رنگیمو برداشتم و روی سرم تنظیم کردم
مارال جلوم ایستاد توی اون لباس روشن با شال حریری که ازاد انداخته بود روی سرش بسیار زیبا و تو دلبرو بنظر میومد
_خوبم؟
انگشتمو به نشونه ی لایک بالا بردم و گفتم
_بیست
خندید و صدای خنده هاش گم شد توی صذای زنگ بلبلی حیاط خونه هردو با استرس همدیگه رو نگاه کردیم و باهم رفتیم بیرون من با چادر و مارال بدون چادر
مازیار رفته بود درو باز کنه مامان و بابا هم با لباسهایی زیبا و آراسته منتظر رسیدن مهمونها بودن
مامان با دیدنمون زیر لب صلوات فرستاد و فوت کرد سمتمون
_مامان مگه دکتر مهندسات اومدن بیرون؟
_مادر چشمم کف پاتون ترسیدم خودم چشمتون کنم
مازیار یا الله گویان وارد شد
_بفرمایید اقای ایزدی بفرمایید
پس مهمون اول امیرحیدر بود
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
4_5807680860987591611.mp3
3.07M
🦶#ترک_پاشنه_پا
👌سردی کلیه باعث ترک پاشنه پا میشود...
🧕چرا خانمها بیشتر دچار سردی کلیه میشوند❓
🌀غلبه سودا باعث ترک پاشنه پا ، نقرس ، خارپاشنه ، میخچه و واریس میشود...
⚱پا ، ناف و ابروها سه ترمینال جذب روغن می باشد...
🔅راه درمان ترک پاشنه پا چیست❓
🎤#استاد_سید_حسین_افشار_نجفۍ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج_الساعه🍃🌺
کانال شهر نوره
( تولید و پخش و مشاوره نوره )
@shahrenore
https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3
ارتباط با ادمین و سفارشات
@meshkat120
تلفن ۰۹۱۰۰۱۰۰۹۰۸
✴️ سه شنبه👈21 تیر / سرطان1401
👈12 ذی الحجه 1443👈12 ژوئیه 2022
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🐪 امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا منزل 4 " وادی عقیق "
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی
❇️امروز روز خوش یُمن و شایسته ای است و برای امور زیر خوب است:
✅خواستگاری عقد و عروسی
✅خرید کردن
✅مشارکت و امور مشارکتی
✅مسافرت
✅دکان باز کردن
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن
✅صید و شکار و دام گذاری
✅امور زراعی و کشاورزی
✅ و جابجایی و نقل و انتقال خوب است.
🚘مسافرت: سفر خوب و مفید است.
👶زایمان :نوزاد عمر طولانی و شایسته باشد.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🔭 احکام نجوم.
🌓امروز تا ظهر قمر در برج قوس است و برای امور زیر نیک است:
✳️خواستگاری و عقد و ازدواج
✳️جابجایی و نقل و انتقال
✳️به خانه نو رفتن
✳️مشارکت و امور شراکتی و امور بازرگانی
✳️ و شروع به کار خوب است.
📛ولی فروش حیوان
📛فروش طلا و جواهرات
📛و قرض و وام خوب نیست
👩❤️👨مباشرت:امشب (شب چهارشنبه ) ،مباشرت و زفاف عروس کراهت دارد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ،باعث هیبت و شکوه می شود
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، موجب سلامتی می شود
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 13 سوره مبارکه "رعد" است.
یسبح الرعد بحمده و الملائکه من خیفته..
و از معنای آن استفاده می شود که چیزی باعث ملال خاطر خواب بیننده گردد و صدقه بدهد تا برطرف شود. ان شاءالله.و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
◾️▪️#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر —عیداللهالاکبر • ☀️ 6 🔖 روز مانده تا عید سعید غدیر خم🍂
🔰از امام رضا از پدرانش علیهم السلام روایت شده است که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: ای علی! خداوند در روز قیامت تو و فرزندانت را در حالی که بر اسبان سفیدِ مزین به مروارید و یاقوت، سوار هستید به طرف بهشت فرمان میدهد، این در حالی است که مردم به شما نگاه میکنند
📚عیون الأخبار: ۱۹۹
بحارالانوار ج ۴۰ ص ۲۶ ح ۵۱
• 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️
▪️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج▪️