⭕️ پیش بینی میشود امشب صهیونیست ها دست به جنایت بزرگی بر علیه شیعیان در لبنان بزنند
در هرصورت خیلی بجاست همین الآن حدیث کساء را هرکس خودش با خانواده یا تنها بخواند
لطفاً هم شرکت کنید هم پخش کنید یا صاحب الزمان
اللهم عجل لولیک الفرج
یادتان نرود
یاعلی 🤚🌹
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 سه شنبه
🔹 ۲۴ مهر / میزان ۱۴۰۳
🔹 ۱۱ ربیع الثانی ۱۴۴۶
🔹 ۱۵ اکتبر ۲۰۲۴
🌎🔭👀
🌓 امروز قمر در «برج حوت» است.
✔️ برای امور زیر خوب است:
امور تجاری
معامله کردن
شروع به کار
قرض و وام
امور زراعی
امور عمرانی
شکار و صید
نوشیدن دارو
دیدار با بزرگان
دنبال حوائج رفتن
آغاز درمان
امور آموزشی
سفارش دادن کالا
از شیر گرفتن کودک
مهمانی
امور مربوط به حرز
🌎🔭👀
🚖 مسافرت
خوب است.
👶 زایمان
نوزاد دارای عمری طولانی و مبارک است.
👨👩👧👦 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب سه شنبه)
فرزند از غیبت و تهمت مبرا باشد.
💇 اصلاح سر و صورت
موجب اندوه میشود
🩸حجامت، خوندادن، فصد
باعث مشکلات مغزی میشود.
✂️ ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست.
باید بر هلاکت خود بترسد.
👕 دوخت و دوز
روز مناسبی نیست.
شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید
به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد.
خرید لباس اشکال ندارد.
کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر، آن را تکمیل کنند.
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب سهشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۱۱ سوره مبارکه « هود علیهالسلام» است.
﴿﷽ الا الذین صبروا و عملوا الصالحات﴾
کاری برای خواب بیننده پیش آید که در نظر مردم سخت باشد ولی اگر صبر کند، موجب نیکنامی و آرامش ایام عمرش میگردد. ان شاءالله
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌎🔭👀
📿 وقت استخاره
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز سه شنبه
«یا ارحم الراحمین» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۹۰۳ مرتبه «یا قابض» موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
☀️ ️روز سهشنبه متعلق است به:
💞 امامسجاد علیهالسلام
💞 امامباقر علیهالسلام
💞 امامصادق علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز سهشنبه پایان مییابد.
💞 سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان علیهالسلام صلوات
«اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ»
🌺
🌎🌺🍃
{حضرت فاطمه معصومه سلام اللّه علیها، مسموم شده و به شهادت رسیدند}
◼️سید مرتضی رازی، عالم قرن پنجم هجری در ترجمهٔ کتاب بحرالانساب (منسوب به اَبیمِخنَف رضوان اللّه علیه، عالم و مورّخ نامی شیعه) مینویسد:
امام زادگان بیست و سه نفر بودند که با حضرت فاطمه (معصومه) علیها السّلام از بغداد روی به قم نهادند و چون به شهر قم رسیدند، مُلحدانِ ساوه خبر یافتند و روی به شهر قم نهادند و با امام زادگان در آمدند (جنگیدند) و بسیار محاربه کردند و آخر الامر حضرت فاطمه خاتون را در شهر قم شهید کردند و آن بیست و سه نفر امام زادگان را نیز در شهر قم شهید کردند...» [۱]
علّامه سید جعفر مرتضی عاملی رحمة الله علیه، مورّخ معاصر شیعه مینویسد:
گفته شده در ساوه دسیسه کردند و به حضرت معصومه سلام اللّه علیها سم دادند؛ به همین خاطر، حضرت جز مدّت اندکی زنده نمانده و شهید شدند.» [۲]
📚منابع:
[۱] بحر الانساب، ابیمخنف، ص۹۲
[۲]الحياة السياسية للامام الرضا عليه السّلام ص۴۲۸
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
4_5919990471911801449.mp3
2.33M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
مدارک شهادت بیبی فاطمهٔ معصومه سلام اللّه علیها، به انضمام روضهٔ حضرت و گریز به مصائب شام😭
🎤استاد بندانی نیشابوری؛
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۲۸
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۲۹
فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد.
در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان.. مو و لباسشان مرتب بود.
گفتم:
_"کسی،اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد.
محمد حسین:
_ نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم.
هدی را هم بردم حمام
ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.
در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت
محمد حسین پشت سر هم حرف میزد:
_"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی.
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.
اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز می رسید.
پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود.
ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد.
_"هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد."
توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند،
انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند.
اوایل که بیمارستان ها پر از #مجروح بود و #اتاق_ریکاوری نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند.
تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.
گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد.
آقاجون #می_دوید دنبالش، #بغلش می کرد و برمیگرداند توی ماشین....
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۰
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال #قرص_هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
مامان #بی_سروصدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را #جبران کند.
تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از #راه_دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر #یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود.
#بدون_آنکه به مامان #بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه میگردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند،
تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید.
ایوب به همه #محبت می کرد.
ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی میرفت.
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعد خودش را لوس میکرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش میدانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود.سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
_"سلام #دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا
_"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا
و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب
_"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم."
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
_"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمیدهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت:
_معلمش از #دست_خط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد
ادامه دارد...
✿❀