حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۳۷ یکیشون منو به عنوان گروگان گرفت ... . داشت خفه ام میکرد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۳۸
به سرعت رفتم سراغ اونی که با علیرضا داشت میجنگید .
تیکه ی گلدون رو زدم به بازوش که بازوش خراش برداشت .
علیرضا هم زخمی شده بود .
نامرد با چاقو به علیرضا حمله کرده بود ... علیرضا تمام تنش خونی بود ...
بعد با حرکات رزمی که بلد بودم ، یه ضربه ی خوشگل نثارش کردم ، چاقوش از دستش افتاد .
با عصبانیت برگشت سمتم ...
از دماغش خون میومد ، محکم به سمتم اومد ...
چندتا ضربه پشت هم بهش زدم ، مشت محکمی به صورتم زد که گوشه ی لبم خونی شد .
سریع چاقوش رو برداشتم و تو شکمش فرو کردم ... بی جون روی زمین افتاد .
علیرضا با اینکه خودش رمق نداشت ، مراقب این یکی بود که بلند نشه و دوباره گند بزنه .
چندبار هم لگد محکمی نثارش کرد.
میخواستم برم سراغ اون یکی که به عمو مهدی کمک کنم که یک دفعه به طرفم شلیک کرد ، شکمم پر خون شد ، جیغی کشیدم و بیهوش روی زمین افتادم .
صدای جیغ و داد چندنفر رو شنیدم .
صداها مبهم بود ... .
فقط صدای داد علیرضا رو که بهم نزدیک تر بود رو شنیدم .
علیرضا با گریه فریادی زد و اسمم رو صدا کرد و بیهوش شدم .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۳۹
علیرضا چندبار صدام میکرد و زار میزد ...
صدای گنگ خاله مریم رو میشنیدم .
_کوثرجان ، بلند شو عزیزم ، چرا اینجا خوابیدی ؟ عزیزم بلند شو ...
چشم باز کردم و عمو مهدی و خاله مریم رو بالا سرم دیدم ....
سریع خودم رو جمع کردم که خاله مریم با صدایی که ترس و ناراحتی معلوم بود ،گفت :
کوثر جان ... عزیزم ؛ خوبی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+هان ؟ خاله .... علیرضا و عمو مهدی سالمن ؟ خوبن؟
خاله مریم سرش رو به نشونه تایید نشون داد .
عمو مهدی اومد کنارم با فاصله کمی نشست با اون صدای مهربونش رو کرد بهم و گفت :
_دخترگلم کابوس دیدی ...
هیچی نیست ؛ نگاه کن ... از خستگی اینجا خوابت برده خواب بد دیدی ، همه سالمیم و هیچ اتفاقی هم نیفتاده ... علیرضا هم تو اتاقش خوابیده ؛ حالا آروم باش .البته بیدار شد اما دوباره فرستادیمش بره بخوابه .
یعنی من خواب میدیدم ؟! چقدر خواب وحشتناکی بود ...خدا رو شکر کردم که تمام اینا خواب بود .
درسته!! وسط زیارت عاشورا خوابم برده و کابوس دیدم .
خیالم راحت شد .
خاله مریم رفت و با یه لیوان آب قند برگشت ، پیشم نشست آب قند رو بهم داد بعد منو در آغوش گرفت .
مهر و محبت رفتار مادرانه اش باعث شد حالم بهتر بشه .
وقتی مطمئن شد که بهتر شدم ؛
کمکم کرد که برم سر جام بخوابم .
از هردوشون خجالت کشیدم که بخاطر من بیدار شدند ...
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
4_532578478734751139.mp3
4.17M
🌼🌾
ایـن غلام روسیـاه رو دریاب ....
بانـواے :
❣سیـد رضـا نریمـانـی ❣
#نـوای_محـرمـ🏴
#شـور🍁
#فوق_العاده🌷
اینجـا پایگـاه شهـداسـتـــ✌️
@harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۳۹ علیرضا چندبار صدام میکرد و زار میزد ... صدای گنگ خاله
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۰
سجاد رفته بود کنار علیرضا خوابیده بود ...
من هم تو اتاق کنار فاطمه خوابیدم .
چندبار نفس عمیقی کشیدم تا آروم شدم و خوابم برد .
صبح با سروصدای فاطمه و سجاد بیدار شدم .
دلم میخواست بیشتر بخوابم اما نمیشد ...
فاطمه : کوثر زودی بلند شو و آماده باش ، یه ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم که برسیم به پرواز عزیزم .
خسته و کِسل بلند شدم ، روسری و چادرم رو سرم کردم .
دست و صورتم رو شستم و صبحونه رو داشتم میخوردم که علیرضا هم وارد شد .
زیرلب از خدا خواستم هیچ وقت اون کابوس لعنتی به واقعیت نرسه .
علیرضا : کوثر خانم ؟
+بله ؟
_بهتری ؟؟
+بله ممنونم ، من با اجازه برم آماده بشم .
_ هروقت کمک خواستید لطفا بهم بگید ، باشه ؟
+چشم ممنونم ...
از اینکه با علیرضا تنها بودم خجالت کشیدم با اینکه صبحونه زیادی نخورده بودم ، سریع خودم رو به اتاق رسوندم و آماده شدم .
ته دلم از بابت اینکه علیرضا هنوز هم هوامو داره ، خوشحال بودم و ذوق کردم ...
فاطمه : به این زودی صبحونه خوردی ؟بیا ببینم باید اساسی صبحونه بخوری وگرنه مامان رو میشناسی که ...
خندیدم و جریان رو گفتم .
فاطمه سرش رو به نشونه ی فکر خاروند .
بعد صداش رو کلفت کرد و گفت :
_ببینم علی اومد نزاشته ؟ چشمم روشن ضعیفه ، بیا با خودم بریم .
اصلا مردی گفتند زنی گفتند ، پس احترام چی شد ...
بعد هردو باهم زدیم زیر خنده ....
فاطمه برام جای خالی خواهر نداشته ام رو پر کرد
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۱
به اجبار فاطمه به سمت آشپزخونه رفتیم .
روم نمیشد بخاطر همین سریع وسط راه رفتم پیش سجاد که علیرضا فکر کنه میخوام به اون صبحونه بدم .
داشتم بهش صیحونه میدادم که علیرضا تیپ جذابی زده بود ودوباره سر رسید .
علیرضا : کوثر خانم سجاد تپلی صبحونه خوردا ، یعنی باهم خوردیم .
میخواستم از خجالت آب شم برم تو زمین ...
انگار فهمیده بود که سجاد رو بهونه کردم و خواست بهم بفهمونه ...
+واقعا ؟ اخه بهم گفت نخوردم ... شما بهش صبحونه دادین ؟؟؟
علیرضا خندید و گفت :
_از دست این سجاد تپلی شیطون ، بله بهش دادم ... ولی اشکالی نداره شما بخورید من خودم بهش دوباره صبحانه میدم .
از حرص میخواستم علیرضا رو بزنم لهش کنم ...
فاطمه : علی ، کوثر رو اذیت کنی سجاد رو میفرستم سراغتا ...خود دانی حالا .
علیرضا سریع گفت :
_بخدا داشتم شوخی میکردم ، غلط بکنم کوثر خانم رو اذیت کنم ... توروخدا سجاد رو نفرست سراغم ، همون یه باری که تا شب همش ازم کولی میگرفت برام بسه ؛ ما بریم تا همه کاسه کوزه ها سر ما نشکسته .
بعد هم خیلی زود از آشپزخونه رفت بیرون .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee