⚜💛⚜❤️⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_اول😍✋
#قسمت_1
🌸🍃﷽🍃🌸
برحسب عادت ڪمے خم مےشوم تا خاکے را ڪه روی چادرم خوابیده بتڪانم!
اما با یاداوری مکان مقدسے ڪه در ان هستم از ڪرده ام پشیمان مے شوم...
دلم میلرزد، چشمانم گرم میشود
گوشه ای مے نشینم و چادرم را با این خاڪ مقدس تبرڪ میڪنم...
با عشق دستم را به سمت قسمتی از چادرم میبرم!
بوسه ای بر ان میزنم و راهی چشمان بارانی ام میکنم...
میخواهم ثابت کنم عشقے را ڪه از کودکے به لطف مادرم زهرا به چادرم داشتم...
مے خواهم بگویم همین جا...
جلوی چشم هزاران شهیدی که هنوز ندای یازهرایشان بگوش مے رسد....
با نهایت عشق میگویم....
قسم به این خونهایی که برای حجاب من ریخته شد...
قسم به این عاشقان...
قسم به این خاک که این عاشقان را به اغوش کشید...
و قسم به این اشکهایم...
تا زمانی که جان در بدن دارم مدافع این حجاب و ارثیه فاطمی خواهم بود!
زجه میزنم...
دستانم را بین خاڪ ها میبرم ...
مے خواهم بگویم از ارزویی که مدتهاست در دلم خاک میخورد...
آرزویی که لیاقت رسیدنش را ندارم...
حالم دست خودم نیست،چشمانم همچنان میبارند و گونه های خشکیده ام را سیراب میکنند...
رو به اسمان می کنم...
برایم مهم نیست اطرافیانم چه فکری می کنند
انان چه می فهمند حال یک دیوانه ےعاشق را...؟!
با تمام وجودم میخوانمش تمام وجودم را...
و زمزمه میکنم ☆عهدنامه☆ عاشقےرا
🍃بار الها...
مے خواهم چادرم کفنم باشد و در خون خود غسل دهم و مانند...
به اینجا که میرسم گریه ام شدت میگیرد!
نفسهایم به شماره مے افتد
از عمق جان نامش را بر زبان جاری میکنم و می گویم:
و مانندمادرم 🍃زهرا گمنام بمانم!
چشمهایم ناآرامنددستانم می لرزند
دهانم خشکیده!
اما دلم ،دلم ارام است..
آخر گفت هر انچه را ڪه مدتها در سینه اش حفظ کرده بود...
به خودم ڪه مے ایم نگار را میبینم ڪه مقابلم ایستاده و خیره نگاهم می کند...
از جایم بلند مے شوم...
با دقت به اطرافم نگاه میکنم.
خبری از جمعیت نیست...
نگار سمتم می اید تا چادرم را بتکاند
_نگار جان نمی خواد دستت درد نکنه!خودش میره
شما چرا نرفتی الان دبیرت عصبانی میشه ها
نگار کمی عقب تر می رود و سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_نه چیزی نمیگه،خودم ازش خواستم پیشت بمونم...!
دستم را روی سرم میگذارم و میگویم...
_اوه اوه الان همه تبر به دست منتظرمونندخودتو اماده کردی واسه متلکایی که قراره بشنوی...؟!
_بعله
دستش را میگیرم و با تمام سرعت به سمت اتوبوس ها می رویم🍃🌸
⚜مــا هـَم شـَهید مے شَویـم آخَــږ
⚜اگـر ایـݩ شَـهـد دُنیــا بگذارد
#نویسنده:اف.رضوانے
☆کپےبدونِ ذکرِنام نویسنده
پیگردالهےدارد!
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_اول😍✋
#قسمت_2
🌸🍃﷽🍃🌸
دیر امدنمان ڪلے حواشے داشت
صداے همه در امده بود!
یڪ ساعتے مے شود ڪه در راهیم...
دل ضعفه شدیدےگرفته ام انقدر شدید ڪه هر آن ممڪن است وسط اتوبوس دراز به دراز بیافتم.!
چشمم به ڪیف پر از تنقلاتم ڪه میخورد برق میزند
دست میبرم و به طرف خود مے ڪشانمش...
زیپ ڪیفم را باز مے ڪنم و دستم را داخل نبرده بسته پاستیل ها را مے بینم ڪه برایم دلبرےمے ڪنند ...
همزمان صدای غرغر شکمم هم در فضا مے پیچد
سریع بسته را از کیف خارج میکنم و مقابلم میگیرم تا باز کنم...!
چند عدد پاستیل برمیدارم و بقیه شان را به بچه ها مے دهم...!
درست در قسمتے نشسته ام ڪه همه دید دارند!
و براے انجام دادن ڪارها معذب بودم هرچند ساده،وگرنه تا الان تمام خوراکی هایم خورده شده بود و دلِ سیر چرتم را میزدم!
اینبار در سفر تقریبا تنها بودم...به این خاطر که به عنوان راوی امده بودم تا از مناطق جنگی برای دانش اموزان روایت کنم... اما سال های گذشته من هم مانند اینها با دوستانم خوش میگذراندم و بیشتر از اردو فیض میبردم...
اما اینبار تڪ افتاده ام بین یڪ عالمه دانش اموزِ پر حرفِ مسئله دار..!!
از ادا اطوارشان که نگویم...
اوایل من را دشمن جانی خود میدانستند و گاه چشم و چالشان را برایم کج و کوله میکردند و گاه همگی باهم به خواب میرفتند!
خلاصه اینڪه ڪلے هنرنمایے کردند تا من را منصرف کنند
حالا هم خیالشان راحت است که چند ساعتے صدایم را نخواهند شنید!
پوزخندے میزنم و سرم را به عقب میبرم و چشمانم را میبندم...
عجیب هم خوابم می اید و هم گرسنه ام
چند دقیقه ای نگذشته بود که با تکان های نگار از خواب بیدار شدم:
_گوشیت خودشو کشت...!
متعجب به صفحه گوشی خیره می شوم مادرم پشت خط بود...
شماره اش را مے گیرم و گوشے را به سمت گوشم میبرم....
صدای مادرم در گوشم مے پیچد!
_سلام عزیز دلم!
_سلام مامان جان خوبین شما
بابا خوبه...امیرمهدی خوبه؟!
_الحمدلله همه خوبیم...شما خوبے؟چه خبر؟ نه زنگ میزنے نه پیام میدے!
_خداروشڪرمنم خوبم مامانم مامان باور ڪن سرم شلوغ بود اصلا وقت نمےڪردم گوشے بگیرم دستم!
_باشه حالا...ولی از این به بعد مارو بے خبرم نزار دیگه نگرانت میشیم!
_چشم چشم...
لبخند دندان نمایے میزنم و گوشے را در دست دیگرم میگیرم و همانطور ڪه حرف میزنم مشغول بازے با بند ڪیفم مےشوم
از حرفهایے ڪه مادر پشت گوشے میزد احساس مے ڪردم ڪه دارد مقدمه چینے میڪند براے حرفے مهم تر!
#نویسنده:اف.رضوانے
☆کپےبدونِ ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
حرم بیقرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_اول😍✋ #قسمت_2 🌸🍃﷽🍃🌸 دیر امدنمان ڪلے حواشے داشت صداے همه در ا
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_اول😍✋
#قسمت_3
مادرم ادامه میدهد:
_محنا خانواده محبے زنگ زدن گفتن اخر هفته میان!
چشمانم از تعجب چهارتا میشود...!
از روے عصبانیت بدون توجه به مڪان و زمان با صداے بلند میگویم:
_چــــے؟
در همان لحظه متعجب از ڪرده ام، چشمانم خیره مانده بود به چشمانے ڪه از شدت تعجب،ڪم مانده بود از حدقه بیرون بزند!!
در عرض چند ثانیه به خودم مے ایم چشم از او مے گیرم وسرم را پایین مے اندازم
آبرویم رفت...!
با صدای مادربه خودم مے ایم
_چی نداره دختر...!
مگه اوندفه در این مورد با هم حرف نزدیم؟؟؟
توام قبول کردی که بیان!لازم نیست نگران باشی...گفتیم فردای روزی که میای یعنی جمعه بیان!!
با این حرفهایک ذره انرژی اےهم که داشتم بعد از تماس مادرم نیست شد!
نمیدانم چرا ولے اصلا راضے نیستم
نگار و دوستانش حال بدم را مے فهمندسعے در خنداندنم مےکنند:
_بابا هیس پاک آبروم رفت!
حالام صداےخنده هامون دیگه چیزی نمیزاره برام بمونه!
نگار:
_بچه ها بسه!بشینین سرجاتون دیگه!!
☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
نیم ساعت بعد به خوابگاهی ڪه امشب انجا مستقر میشدیم رسیدیم!
بین بچه ها از اتوبوس خارج شدم و چمدانم را با هر زحمتے ڪه بود به دنبال خودم ڪشیدم!!
اهمیتے به حرفهاےمادرم ندادم
چیزی نبود ڪه بخواهم سفرم را بخاطرش خراب ڪنم...!
حرفهایم را مے زنم حرفهایش را مے زند...
و در اخر هم اگر جوابم را خواستند مے گویم (نه) همین والسلام...!
دلم را که نمے توانم با اجبار باڪسے ڪه نمی خواهمش همراه ڪنم....مے توانم؟!
لباسهایم را عوض مے ڪنم و براے خواب اماده مے شوم...
بچه ها را ڪه مے بینم دلم برای دوستانم تنگ مے شود...
عجیب دلم بودنشان و خنده هایشان را مے خواست...چشمانم را مے بندم...
خواب را به چشمانم تلقین مے ڪنم...
اما با چیزی ڪه مے شنوم...
خواب از سرم مے پرد...
_دیدےچجوری زل زده بود بهش!؟
دختره ے.....
اومده اینجا با چادر مخ بزنه!!
_نه بابا چے داری میگے...؟!من میشناسمش همچین دختری نیست!
_ندیدی چجوری همدیگرو نگا میڪردن؟!من قشـــــنگ معنے این نگاها و اداهارو مےفهمم!
_بسه بابا پشت سر مردم حرف نزن اونم اینجورے!
میخواهم از جایم بلند شوم و از خودم دفاع کنم...
دستانم را از حرص زیاد مشت مے ڪنم...
بغضم مے گیرد
چه راحت ادمها به هم تهمت مے زنند خودم را کنترل مے ڪنم تا چیزے نگویم
می سپارمشان به خدا
اما سکوت هم نمے ڪنم
به موقع اش همه چیز را به مسئولشان مے گویم!
فقط منتظرم یڪ ڪلمه دیگر در این باره بشنوم
آن وقت است ڪه فوران مے ڪنم
واقعا بچه اند!!
انتظاری بیش از این هم از انها نباید داشت!
#نویسنده:اف.رضوانے
☆کپےبدونِ نام نویسنده پیگردالهےدارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜