eitaa logo
حرم بی‌قرار
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
481 ویدیو
23 فایل
شـکࢪ خــدا ࢪا کــہ دࢪ پــنــاه حـسـینم ڪپے باصلوات‌؛حلال فوروارد ڪردے ‌دمت ‌گرم🌼
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ با سمانه قصد رفتن به ادرسے را ڪہ اسما داده مےڪنیم... یڪ تاڪسے مےگیریم و به همان ادرس مےرویم... سمانه ارام به دستم مےزند و مےگوید:گوشیت داره زنگ مےخوره! متعجب مےپرسم:گوشیم؟ سمانه:اره،ڪجا سیر مےڪنے خواهرم؟ _باور مےڪنے متوجه نشدم... سمانه_چیز خاصے نیست از نشونه هاے عاشق شدنہ... در جوابش اخمے مےڪنم و همراهم را از ڪیفم بیرون مےڪشم،امیر مهدے ست... دیر میرسم،تماس قطع میشود،یڪبار دیگر شماره اش را مےگیرم،پس از اولین بوق سریع جواب مےدهد امیرمهدے_سلام چه عجب! _سلام امیر خوبے؟ امیرمهدے_ممنون،راستے مےخواستم یه چیزے بهت بگم _چه چیزے؟ امیرمهدے_دخترخاله مهدیه بود؟ _خب،چیشده؟ امیرمهدے_امروز با خاله اومدن خونه،مامان گفت نرم ڪلاس برم چنتا خورده ریزه بگیرم،اقا منم رفتم،بالاخره خاله اینا هم تاشیف اوردن،این دخترخاله ماهم نه گذاشت نه برداشت یهو دم رفتن برگشته به مامان میگه‌:خاله چرا مراسمے چیزے نگرفتین؟ مامانم موند چے به دختره بگه! یعنیا انگار ابه داغو ریختن رو سرم،انقد ناراحت شدم،حالا من هیچ مامان دوباره حالش بد شد... همانطور ڪہ سعے مےڪنم،صدایم بلند نشود مےگویم:یعنــے چے؟الان ڪجایین؟ امیرمهدے_خونه ایم مامان قبول نڪرد بریم دڪتر یه سرمے چیزے بزنه،گفتم دڪتر اومد خونه... _نگا ڪن! خاله اینا چے رفتن؟ امیرمهدے_اره خداروشکر چند دقیقه اے میشه داریم نفس مےڪشیم... _امیر جان‌؟ امیرمهدے_جانم اجے؟ _میگم ڪہ برام یہ ڪارے پیش اومده،بین ڪلاسا نمےتونم بیام خونه،گفتم یوقت نگران نشین،مامان بهتره؟ _اره بابااا الان عالیه...اتفاقا پیش پات خانم امینے زنگ زده بود،بپرسه چیشد،که مامانم گفت تا فردا زنگ میزنه! دیگر نمےخواهم چیزے بشنوم،انگار ڪہ اصلا این جمله را نشنیده باشم،مےگویم:ڪارے ندارے،فعلا خداحافظت امیرمهدے_نه خدانگهدار تماس را قطع مےڪنم و نفس راحتے مےڪشم... سمانه_اووف سه ساعته چے میگین؟ متوجه حالم مےشود و نگران مےپرسد_چیشده محنام؟ _چیزے نیست عزیزم... سمانه_مامانت دوباره حالش بد شده؟ _اره،خیلے حساس شده،با هر حرفے سریع حالش بد میشه،موندم چیڪار ڪنم... دستان یخ زده ام را در دستش مےگیرد و ارام نوازش مےڪند و لب مےزند:این روزام مےگذره... _اره مےگذره ولے خیلے سخت،اونقدر ڪہ جون به لبت مےڪنه... مرا به خود نزدیک تر مےڪند و سرم را روے شانه اش مےگذارد و دلدارے ام مےدهد _وقتے خبر مفقود شدنشو شنیدم،فکر مےڪردم ڪہ دیگه برام راحت شده هضم این قضیه،دیگه دارم ڪنار میام،اما هرچے بیشتر گذشت از نیومدنش و نبودش،تازه فهمیدم ڪہ چقدر ندارمش،ڪہ چقدر دلتنگم،هرچے بیشتر مےگذره بي تابیم بیشتر مےشه ولے از یه جایے به بعد دیگه نمےتونے حتے بیانش ڪنے،اونقدر عمیق ڪہ دیگه گریه هم ڪفاف نمیده... ⚜انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت! ⚜اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم! :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوچهارم 😍✋ #قسمت_2 اولین قدم را برمیدارم و وارد مےشوم... ڪمے
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ اسما_چیشد؟ با حرص به چشمانش نگاه مےڪنم و لب مےزنم:خجالت نمےڪشے؟ حق به جانب مےگوید:از چے دقیقا؟ _از بڪاربردن این الفاظ!حیام چیز خوبیه! اسما_هههه حیا؟ _اره بخند،خنده داره،فڪر ڪنم هیچ نمیدونے حیا اصلا چے هست؟ اسما_درست حرف بزن... _من درست حرف میزنم خانوم محترم،شما نمیزارے... اسما_ببین هردومون واسه یه چیز اینجاییم! _خب! اسما_همه چے داشت خوب پیش میرفت،تا اینڪہ سرو ڪله تو پیدا شد وسط زندگیم و میعاد روز به روز ڪمرنگ تر... اسما_اگه تو تازه با میعاد اشنا شدے،من چند ساله ڪہ میشناسمش،راستش اولین نفرے ام ڪہ علاقه مند شد خودم بودم،براے همین هم سعے مےڪردم از هر طریقے شده خودمو بهش نزدیڪ تر ڪنم و بالاخره هم تونستم،چه جاها ڪہ بخاطرش نرفتم،چه حرفا ڪہ بخاطرش نشنیدم... وسط حرفَش مےپرم و لب مےزنم:بنظرت ارزش این رو داشت ڪہ خودتو بے ارزش ڪنے؟ اهمیتے به پرسشم نمےدهد و ادامه مےدهد اسما_یه روز ڪہ ڪاملا ناامید شده بودم،پسرعمم ڪہ اونجاست،اومد و بهم گفت ڪہ منو به اون پیشنهاد داده،اینم گفت ڪہ براے قبول ڪردنش طفره رفته ولے بالاخره پذیرفته،خلاصه اینڪہ قرار شد بیان،جلسه اول به خیر و خوشے تموم شد...هم من اون ڪسے بودم که میخواست و هم اون ڪسے بود که من میخواستم،من تو همون اولین جلسه برای اینکه بیشتر بهش نزدیک شم پیشنهاد دادم شماره همو داشته باشیم براے اشنایے بیشتر،اما قبول نڪرد،جلسه دوم هم اومدن اما خودش نیومد،خانوادش گفتن ڪہ ماموریته،درصورتے ڪہ نبوده چون بعدش از پسرعمم پرسیدم،به دل مادرش نشستہ بودم،اما از خودش خبر نداشتم،تا اینڪہ به یه بهونه اے شمارشو از پسرعمم گرفتم و با یه سوال کوچیک درباره همون روز و با سیاستای زنانه شروع ڪردم،اوایل جوابمو میداد،اما بعد خودشم شروع ڪرد و این جریان دو طرفه شد... سرش را پایین مےگیرد و با بغض مےگوید:تا اینڪہ یه روز اومد و گفت من ارزش توـرو ندارم و نمیتونم خوشبختت ڪنم و رفت براے همیشه... هربارم ڪہ از طریق پسرعموم پیگیر میشدم میگفت ڪہ میعاد تو این فازا نیست و اصلا دیگه به ازدواج فڪر نمیکنه،مادرش تا چن وقت پیش هم پیگیر بود حتے قرار مراسم بله برون هم گذاشتن،اما دم اخرے زنگ زدن و با ڪلے معذرت خواهے ڪنسل ڪردن و بعد از اون ماجرا بازم دست نڪشیدم و مدام پیگیر بودم تا اینڪہ یه روز پسرعموم گفت ڪہ قراره بره خواستگارے یه دخترے و تصمیمش جدیه...اونجا بود ڪہ داغون شدم،نیست شدم... بغض صدایش بیشتر مےشود و دیگر متوجه حرفهایش نمےشوم و همانطور ڪہ سعے در ارام ڪردنش مےڪنم مےگویم:اسما خانوم چرا قبول نمےڪنے ڪہ ڪارت اشتباه بوده؟هااا؟ وقت ڪردین یه نگاه به ایه ۳۰ سوره نور بندازین ببینین خدا چے میگه ! خدا تو قران گفته:یغضوا من ابصارهم و یحفظوا فروجهم اول میگه چشم هاتون رو حفظ ڪنین بعد میگه دامانتون رو حفظ ڪنین چشم ڪہ بے حیا شد قلبم بي حیامیشه...بخاطر همین چیزا گفته،بخاطر همین دلبستنای بی نتیجه گفته،در ضمن اون پسرعمتونم خیلے نامرده... از جایم برمیخیزم،سوزش معده ام انقدر شدید میشود ڪہ براے لحظه اے دستم را رویش میگذارم و ارام روے ان قسمت مےڪشم،نفسم بند مےاید،دیگر بیش از این ماندن در اینجا برایم ممڪن نیست،برمیگردم مےخواهم بروم ڪہ مےگوید:من نگفتم بیاے اینجا تا شرح حالمو بشنوے و بے تفاوت بزارےبرے،اومدم اینارو بگم ڪہ رو تصمیمے ڪہ میگیرے فڪر ڪنے،چون چشم حسرت یڪے به زندگیته،چون من هنوز اونو دوس.... دیگر منتظر شنیدن حرفهایش نمیمانم و سریع انجا را ترڪ مےڪنم... این دختر را ڪجاے دلم بگذارم؟ . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ قلبم بےقرار تر از قبل در سینہ ام مےڪوبد،خیره مےشوم به چشمان مادر و دستان نیمه لرزانم را پنهان مےڪنم... بدنم گر مےگیرد،زیپ سویشرتم را باز مےڪنم و استینهایش را ڪمے بالا مےدهم و لب مےزنم:راستش چے مامان؟ اهمیتے به من نمےدهد و مشغول رنده ڪردن پیاز ها مےشود... با پشت دست گونه اش را پاڪ مےڪند مےخواهد چیزے بگوید ڪہ وقتے چشم نگرانم را مےبیند،پشیمان مےشود... دیگر تاب نمےاورم،به اشپرخانه مےروم . مادر با دیدنم دست از کارش مےڪشد و با چشمانے بارانے خیره نگاهم مےکند... ظرف پیازها و رنده را ڪنارے مےگذارم و جدے مےگویم:لطفا بگید چیشده... بدون توجه به من به سمت ظرفشویے مےرود و شروع به شستن دستهایش مےڪند،به سمتش قدم برمیدارم و مےگویم:‌چرا نمیگین چیشده مادره من؟ مادر پشتش را به من مےڪند و دستمال را به سمت صورتش مےبرد،یڪ ان متوجہ لرزش شانه اش مےشوم...دلم مےلرزد،نگران و بریده بریده مےپرسم:چیشده مامان؟ مےخواهم اوـرا برگردانم ڪہ با شنیدن صداے قهقهه اش پشیمان مےشوم و تعجب میکنم از ڪارش... _😳مامان؟ نگو ڪہ سرڪارم گذاشتے؟ پدر متعجب به سمتمان مےاید و با ایما و اشاره مےپرسد که چه شد من هم سرے کج مےکنم یعنی که نمیدانم... چند ثانیه بعد بالاخره مادر به حرف مےاید و مےگوید:یجورے خیره شده بودے تو چشام ڪہ گفتم الان بچم پس میافته،از دلم نیومد بیشتر از این اذیتت ڪنم!. _عجبـــ،حالا مادره من نگفتے زنگ زدن یا نه؟؟؟ سریع لب مےزند:همین یه ساعت پیش چشمانم برق مےزند و نیشم تا بنا گوش باز مےشود و مےپرسم:خب؟؟؟ مامان_هیچے دیگه قراره عروس دارشم... _واااقعا؟؟یعنے حرفامو باور ڪردن؟ مامان_چه حرفے؟ _هیچے هیچے چیزه خاصے نیست... مامان_چیزه خاصے که هست تو نمیخوای بدونم بابا_حاج خانوم توروخدا،این یدفه رو شما بگذر ازش... _اره مامان یه این دفعه رو بیخیالمون شو...بخدا چیز مهمے نبوده مامان_باشه! . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوششم 😍✋ #قسمت_2 فروشنده ڪاور لباس ها را به دستم مےدهد و راه
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜 🍃 😍✋ فروشنده مےرود و براے بار سوم با اصرار میعاد را راهے اتاق پرو مےڪنم،قبل از رفتن همراهش را به دستم مےدهد و در را مےبیند،بالاخره مےرود و نفس عمیقے مےڪشم... صفحه همراهش را روشن مےڪنم و ساعت را میبینم... درست هشت و بیست دقیقه بود و چهار پنج ساعتے میگذشت از گشت زدنمان! پنج دقیقه تمام مےشود،اما خبرے از میعاد نیست،پوفے مےڪشم و دورو اطراف اتاق پرو را متر مےڪنم،دو دقیقہ بعد پشت در اتاق پرو مےایستم و چند تقه به درش مےزنم... انگار نه انگار،چند ثانیه اے صبر مےڪنم،اما خبرے از میعاد نمےشود،گوشم را نزدیڪ به در مےبرم و لب مےزنم:اقا میعاد؟ دوباره سڪوت یڪبار دیگر،در اتاق را مےزنم جوابے نمےدهد،ارام مےگویم:اقا میعاد،یه چیزے بگو!!یه اهنے یه اوهونے،بیا بیرون یه نفس بگیر... نه به ان رفتنش ڪہ سه بار مرا ڪلافه ڪرد نه به این رفتن و بیرون نیامدنش ناامید برمےگردم و سربه زیر مےگیرم و منتظر میمانم تا بیرون امدنش! یڪ ان با صداے باز شدن در روے پاشنه پا به ان سمت مےچرخم... میعاد خنده به لب در را کمے عقب مےدهد و به شوخے لب مےزند:دیییی دیییی دیییی دییــــنگـــ دو دستش را بالا مےبرد و از لبه هاے ڪتش مےگیرد و مےگوید:چیطور شدم حَج خانوم؟ ریز مےخندم،چشم از او نمیگیرم ارام لب مےزنم:وااای میعااد! دهانم باز میشود از اینهمه تغییر میعاد ادایم را در مے اورد و مےگووید:واااے چے؟ نفهمیدم بالاخره خوبه یا بد؟؟؟ لبخند زنان مےگویم:عااولے شدے،اقاا با همان لحن من مےگوید_ممنـووون خانووم در را مےگیرد،مےخواهد ببندد ڪہ ارام زیر گوشم مےگوید:سلیقت حرف ندااره! سریع مےگویم:اینو بخاطر خودت گفتے یا چے؟ چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند:نه جدے،خیلے خوبه! با خنده مےگویم:خب پس،خداروشکر خوشت اومده... میعاد_مگه میشه خوشم نیااد! ڪلافه میگویم_اقا میعاااد،بدو دیرهه میعاد_اخ اخ راس میگے بالاخره مےرود ... ⚜نکند فکر کنی در دلِ من یاد تو نیست ⚜گوش کن، نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ میعاد سرش را بلند مےکند و براے اولین بار چشمان به خون نشسته اش را مےدوزد به چشمانم و انگشت اشاره اش را به سمت اسمان مےگیرد،چهره اش بهم مےریزد و با بغض مےگوید: به خداوندے خدا قسم،من با اون دختر هیچ رابطه اے نداشته و ندارم... قاطع مےگویم:پس اون حرفا و اون اشڪها و اون خواستگارے رفتنه چے؟ میعاد_بخدا فقط یه خواستگارے ساده بود،همین،اونم به اجبار پسرعمش بود...موندم تو رودربایستے و قبول ڪردم،نگو اینا همه از قبل نقشه این دختر دایے و پسرعمو بوده ڪہ منو بدنام ڪنن،نمیگم پیام نداد،نه چرا چند بارے حرف زد،منم مجبور میشدم جواب بدم،اما اون چیزے نبود ڪہ شما فڪر میڪنے،باور ڪنید بجایے رسیده بود ڪہ جواب سلامشم نمیدادم و براے مدتي هم خطمو عوض ڪردم...اون دختر نیتش پاڪ نیست،حالا هم اومده سراغ شما... _جناب میرامینے اصلا برام مهم نیست... میعاد_اگه براتون مهم نیست پس چرا میرید دنبالش،پس چرا این موضوع رو بیان ڪردید؟ _چون،چون.. میعاد_خب،بگین،چون چے؟ با صدایے گرفته از بغض مےگویم:چون نمیخواستم اوار شم رو زندگیه ڪسے!چون فکر میڪردم هنوز دوسش دارین و خودمو مانع رسیدنتون بهم میدیدم... لبخند تلخے مےزند و ميگوید:چے؟؟ دوست داشتن؟ اوار؟ مانع؟؟؟ این حرفا چیهه؟ تن صدایش بالا ميرود،قطره هاے اشڪ به محض رسیدن به گونه هایش با قطرات باران یکے مےشوند و به سمت پایین سرازیر... برمیگردم،ماندن را جایز نمیدانم... اولین قدم را ڪہ برمیدارم،لب ميزند:خانم صدیقے... لبهاي لرزانم را باز و بسته مےڪنم و مےگویم:بله... نزدیڪ تر مےشود بغض در صدایش موج مےزند بریده بریده مےگوید:میشــه... ڪمے مڪث ميڪند و گرفته تر مےگوید:میشه باورم ڪنید؟ بغص صدایش،ميشڪاند بغض چشمانم را... من مےبارم و او ميبارد،زیر غرش اسمان و ابرهایش... تپش قلبم بیشتر ميشود،اصلا انگار از این رو به ان رو مےشوم با یڪ جمله... چقدر مظلوم و ڪودڪانه ادایش ڪرد این جمله را... دلم مےلرزد،من اینقدر سنڱ هم نبودم،بودم؟ من چه ڪرده بودم با او با دلش؟ چه ڪرده بودم ڪہ این چنین ميبارید زیر اسمان،براے باور ڪردنش انگار لحظه اے خدا براي باور ڪردنت از اسمان به زمین امد و در گوشم گفت تا باور ڪنم ڪسي را ڪہ جزگفتن همین کلمه چاره دیگرے ندارد ناخوداگاه برمیگردم و لب مےزنم:باور ڪردم! باورت ڪردم و این باور ڪردن،شد سراغاز عاشقے ڪردنم... لحظه بغض نشد حفظ کنم چشمم را در دل ابر،نگهدارے باران سخت است زیر باران ڪہ به من زل بزنے خواهے دید،فن تشخیص نم از چهره گریان سخت است! :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوهشتم 😍✋ #قسمت_2 بالاخره به خانه مےرسم،زنڱ در را مےزنم،صداے
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ من را از اغوشش جدا مےکندو همراهم به سمت اتاق راه مےافتد... من را روے تخت،مےنشاند و خود به سمت ڪمد مےرود و لباسے از درون ان برایم بیرون مےڪشد و روے صندلے ام مےاندازد و مےگوید:پاشو لباساتو عوض ڪن،بزار تو اون سبد بعد بیار بندازم لباس شویے!‌ سرے تڪان مےدهم،به سمتم مےاید و بوسه اے به پیشانے ام مےزند و از اتاق خارج مےشود... بلند مےشوم و لباسهایم را تعویض مےڪنم و روے صندلے میز توالت مےنشینم و دستے به موهاے پریشان و خیسم مےڪشم و شالے روے سرم مےاندازم و به پشت گردنم مےبرم و مےبندمش... مےخواهم بخوابم ڪہ مادر با سینے غذا به دست به اتاقم مےاید و سینے را روے تخت مےگذارد و اشاره مےڪند،تا بنشینم،من هم لبخند ڪم جانے تحویلش مےدهم و روے تخت مےنشینم و مشغول بازے با غذا مےشوم... مادر مے اید و درست انطرف سینی روبرویم مےنشیند و دستش را به سمت موهایم مےبرد و ارام نوازششان مےڪند و لب مےزند:چرا نمیخورے؟ _میخورم،داغه یڪم مامان_نگاه ڪن چیڪار ڪرده با چشاش... از جایش بلند مےشود... مےخواهد برود ڪہ پشیمان مےشود و دوباره به سمتم مےاید،سینے را ڪنار مےزند و جاے ان مےنشیند... سرم را به زیر گرفته ام،اما سنگینے نگاهش را حس مےڪنم... ارام لب مےزند:سرتو بلند ڪن... سرم را بلند مےڪنم،اما از نگاه ڪردن به او طفره مےروم مامان_به چشام نگاه ڪن؟ چشم مےدوزم به چشمانش... نمیدانم چرا چشمانش پر مےشوند... مادرانه مےپرسد:یه چیزی میخوام بپرسم،واقعیتو بگو باشه؟ دلم سریع متوجه سوالش مےشود...ناخوداگاه خنده ام مےگیرد مامان_فهمیدے چيه شیطون اره؟ خود را به ان راه میزنم و سر تڪان مےدهم... مامان_الکے... نزدیڪ تر مےشود،چانه ام را در دستش مےگیرد و خیره مےشود به چشمانم،چشمانم را مےبندم ڪہ معترض مےگوید:میگم نگام ڪن...باتوام محنا... دوباره بغض هجوم مےاورد به چشمانم...چشمانم را به اجبار باز مےڪنم و راه را براے سرازیر شدن اشڪها مےگشایم... خنده مستانه اے مےکند و مےگوید: چشات بدجور همه چے رو لو میده...از موقعے ڪہ اومدے حالتشون عوض شده،فهمیدم یه خبریه... سرم را به زیر مےگیرم و معذب چشم میدوزم به سینے... بوسه اے به گونه ام مےزند و مےگوید:عزیزه دله مادر... . . . :اف.رضوانے ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ صداے زنڱ همراهم بلند مےشود دست مےبرم و ان را از داخل ڪیف بیرون مےڪشم... میعاد متعجب مےپرسد:خونه اس؟ _نه نه سمانه اس... سریع دایره سبز رنگ را مےفشارم و جواب مےدهم:سلام عزیزم سمانه_سلام خانوووم،ڪجایے،بیا دیگه،منتظرما... _چشم الان میام،تو راهم... سمانه_با اقاتون دیگه؟ _بله سمانه_خدا از این اقاهام نصیب ما ڪنه،مارو هے ببره بیاره،ببره بیااره... _حیام خوب چیزیه... میعاد ریز مےخندد... ارام مےگویم:شانس اوردے... سمانه_اوه اوه استاد اومد،من رفتم،فعلا _ای واای‌ بدو من الان میام... تماس را قطع مےڪنم،میخواهم چیزے بگویم ڪہ میعاد قبل از من به حرف مےاید و مےگوید:دیرت شده؟ شرمنده _اره خیلے... میعاد_الان دو دیقه اے میرسیم جلو دانشگاه _نمیخواااد عجله نکن،چه الان برم چه بیست دقیقه بعد،بازم رام نمیده... میعاد_خب، پس چیڪار ڪنیم؟ _میریم دانشگاه دیگه... میعاد_مگه نمیگے رات نمیده؟ _چرااا!خب بیرون منتظر میمونم... میعاد_جااانم؟؟یعنے شما میگے تنهات بزارم؟ _نهه،شما بمونے ڪہ عالے میشه... میعاد_خب پس حل شد... چند دقیقه بعد یڪ خیابان انطرف تر ماشین را پارڪ مےڪند و همراه هم به سمت دانشڪده قدم برمیداریم... میعاد_دستت چقد یخه محنا! _واقعاا؟ میعاد_اره میعاد_وای چرا رنگت پریده؟ مطمئنے حالت خوبه؟ قدم هایش را اهسته تر برمیدارد... میترسم،احساس مےڪنم،فشارم افتاده... یڪ لحظه مےایستم و لب مےزنم:ولے حالم خوبه! میعاد_چهره و دستات ڪہ اینو نمیگه... یڪ ان شڪ مےڪنم،به نیت شومش اگاه مےشوم... چشمانم را ریز مےڪنم و خیره مےشوم به چشمانش... جدے مےگویم:مثلا میخوای منو از رفتن منصرف ڪنے اره؟ میعاد لبخند دندان نمایے مےزند و مظلومانه مےگوید:میشه نرے؟؟؟ _نه نمیشه،اخه اولین روز بعده تعطیلات عیده،دلم براے سمانه تنگ شده! میعاد برخلاف میلش،سرے تڪان مےدهد و مےگوید:باشه بانو،هر طور ڪہ خودت صلاح میدونے... میعاد_ولے این یه ساعتو منم ڪنارت میمونم... _چہ عاالے به درب ورودے دانشڪده مےرسیم،ان را پشت سر مےگذاریم و ݣمے انطرف تر روے یڪے از نیمڪت ها مےنشینیم... میعاد_امروز تا ڪے ڪلاسے؟ _ساعت سه،البته اون بین یه ساعت و نیمے وقتم ازاده میعاد_خب پس میتونی براے ناهار بیاے خونمون؟ مامان دلش برات تنگ شده!گفت امروز برای ناهار ببرمت _چشم،فقط باید به مامان یه زنگ بزنم ڪہ میرم اونجا... میعاد_خب پس،حل شد... . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_چهلم 😍✋ #قسمت_2 با استرس تمام و لرزان به سمت ڪلاس قدم برمیدار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ چند دقیقه بعد به تئاتر شهر مےرسیم و از مقابل ان رد مےشویم و پایین تر مےرویم... میعاد ماشین را به پارڪینڱ یڪے از پاساژ ها مےبرد و انجا ماشین را نگه مےدارد... از ماشین پیاده مےشوم و ڪمے بالاتر منتظر میعاد مےمانم... صداے میعاد در گوشم مےپیچد،به سمتش برمیگردم... میعاد:بریم خااانوم؟ با لبخند مےگویم:بریم... همراه هم از پارڪینگ خارج مےشویم و درست از سمت راست ان وارد پاساژے مےشویم ڪہ ابتدا تا انتهایش مزون لباس عروس بود ڪت و شلوار دامادے... راهرو اول را ڪہ پشت سر مےگذاریم،میعاد به حرف مےاید و مےگوید:مورد پسند نبودن؟ _چراا از چنتاشون خوشم اومد،حالا بازم بریم ببنیم میعاد نفس عمیقے مےڪشد و مےگوید:خب خدااروشڪ،گفتم حتما خوشت نیومده و پسند نڪردے... _شما چے اقا میعاد‌؟ میعاد_والا همه اش شبیه همهـ... مےخندد،از حرفهایش خنده ام مےگیرد... _خب،ڪت شلواره دیگه،لباس عروس نیس ڪہ هر دفعه یه مدل باشه... میعاد_اره خب،ولے حسودیم میشه _جااانم؟حسودے؟؟نکنه به من؟؟ میعاد_بععله _یاخداا... قیافه اش را مظلوم مےڪند و مےگوید:هرچے چیزاے قشنگه واسه خانوماس _ببخشید دیگه،اقایون نمیتونن دامن بپوشن... میعاد_یه چیز بگم _نڪنه مےخواے بگے لباس عروسمو مےخواے؟ مستانه مےخندد لب به دندان مےگیرد و ميگوید:هییین،استغفرالله... میعاد_حالا جدا از شوخے،چه مدلے مد نظرته محنا خانوم؟ متفڪرانه خیره مےشوم به لباس ها و مردد مےگویم:نمیدونم متعجب مےگوید:مگهه میشهه؟؟ دخترا از بدو تولد تا چن روز قبل عروسے فقط در حال وصف و ڪشیدن لباس عروسن،اونوقت تو نمیدونے؟؟ ارام مےخندم و مےگویم:اخه اون موقع ها یعنے تا همین چند وقت پیش یه مدلے همیشه دوست داشتم ولے بعد یه اتفاقایے ڪہ افتاد،مجبور شدم رو علاقم پا بزارم... میعاد:خب،من واست انتخاب ڪنم... چشمانش مےخندند،ارام چشمانم را روے هم مےگذارم... از من جدا مےشود و ڪمے جلوتر مےرود و پس از وارسے لباس ها به من اشاره مےڪند ڪہ به سمتش بروم... نزدیڪ او مےشوم،ڪمے به سمتم خم مےشود و با انڱشت به لباس مدنظرش اشاره مےڪند و مےگوید:این چطوره؟؟؟ دوباره بغض جانم را مےدرد... گرفته جواب مےدهم:خوبه،همونیه ڪہ میخواستم! میعاد_خب پس،بریم داخل؟ سر به زیر مےگیرم و مےگویم:درست همون مدلیه ڪہ دوست داشتم،ولے چون استیناش بازه نمیتونم... میعاد_عه؟؟خب همه خانومن دیگه تو مجلس،چه اشڪالے داره؟ _نه مسئلہ اون نیست،مسئله اون جاے زخمیه ڪه رو بازوم مونده،دوست ندارم تو دید باشه... میعاد متوجه حالم مےشود،چشم از چشمانم مےگیرد و مےگوید:محنا جانم اشڪال نداره ڪہ این نشد،بعدے!اصلا اگه پیدا نڪردے،میدیم هر مدلے ڪہ خواستے خیاط برات بدوزه... سنگینے نگاه غمگینش را حس مےڪنم،چشمان پرشده از اشڪم را میدوزم به چشمانش... مےگوید:عه؟محنا جان،ناراحت نباش دیگه...باشه؟ باشه اے مےگویم و دستم را روے چشمانم مےڪشم... :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ میعاد صبح زود با مادر تماس گرفت و اطلاع داد ڪہ ظهر براے اوردن وسیله هاے پدر به خانه مان مےاید... حالا هم ساعت دوازده ظهر است و هنوز خبرے از او نشده... نه صبحانه درست و حسابے خوردم و نه اینطور ڪہ از حال و اوضاع مادر پیداست،از ناهار هم خبرے نیست و باید یڪ جورے با گشنگے دست و پنجه نرم مےڪردم... همراهم را از روے عسلے برمیدارم و شماره اش را مےگیرم... همین ڪہ بوق اول مےخورد،صداے زنگ در بلند مےشود... مادر از اتاق مےگوید:محنا،درو باز ڪن! چشمے مےگویم و به سمت ایفون قدم برمیدارم... چهره میعاد در صفحه ایفون نقش مےبندد...دقیق تر مےشوم مےخواهم ببینم چه در دست دارد ڪہ موفق نمیشوم... بالاخره دڪمه را مےفشارم و در ورودے را ڪمے باز مےگذارم و خود پشت در براے استقبال مےایستم و منتظر امدنش مےمانم... صداے قدمهایش نزدیڪ تر مےشود،یا اللهي مےگوید و پشت در قرار مےگیرد... روسرے ام را جلو تر مےڪشم و رو به میعاد سلام مےدهم... میعاد:سلاااام خااانوم،خوبین؟ ڪفشهایش را جفت مےڪند و ابتدا ڪیفے را به داخل خانه مےاورد و بعد خود وارد مےشود... قلبم مےریزد...تنها یادگارے پدرم،تنها چیزے ڪہ از پدر مانده برایم،تنها همین ڪوله است... بدون توجہ به میعاد،به سمت ڪوله مےروم،دستم را دراز مےڪنم،مےخواهم لمسش ڪنم کہ اشڪ مجال نمےدهد...چشمانم تار مےبینند... دستم را عقب مےڪشم و خود دو قدم عقب تر مےروم... صداے مادر میپیچد...از میعاد مےخواهد تا بنشیند،میعاد ڪوله پدر را به سمتش مےگیرد و ارام لب مےزند:بفرمایید... حالت چهره مادر عوض مےشود...دستانش هنگام گرفتن ڪوله از دست میعاد مےلرزیدند،سخت بود برایم دیدن این لحظه ها... مادر بدون توجه به من و میعاد چند قدم جلوتر مےرود و روے زمین مےنشیند و ارام مشغول باز ڪردن ان مےشود... میعاد متوجه حالم مےشود،دستے پشت کمرم مےگذارد و با دست دیگر از دستم مےگیرد و مرا به سمت مبل مےڪشاند و خود ڪنارم مےنشیند... لحظه اے از مادر چشم برنمیدارم،عاشق تر از او چه ڪسے ميتوانست باشد؟ چشم انتظار خبري از سوے معشوقش بود ڪہ تنها ڪوله اے از یار برایش ماند...حالا یار ڪجاست و چه مےڪند،بماند! چند بار به خوابش امده بماند! چند بار مارا به او سپرده بمانده... این همه مدت منتظر امدنش بود و حالا تنها یڪ ڪوله از ان مرد مانده... میعاد دستم را در دستان گرمش مےگیرد و ارام مےفشارد... یڪ ان صداے هق هق مادر بلند مےشود...تمام وسیله هاے پدر را دوره خود چیده و هر بار یکے را به اغوش مےڪشد... دستانم را از دستانش جدا مےڪنم و به سمت مادر مےروم و او را به اغوش مےڪشم... پیراهنے را به سمتم مےگیرد و با هق هق مےگوید:ببین از بابات فقط همین این مونده برام... سرش را روے شانه ام مےگذارد و ارام گریه ميڪند... میعاد بلند مےشود و به سمت اشپزخانه مےرود و لیوان اب به دست به سمت مادر مےاید... لیوان را از دستش مےگیرم و خودش هم ڪنار من بین وسایل مےنشیند ... نمیدانم چرا اما ارام بودم! این ارامشم را باور نداشتم... رو به میعاد مےگویم:این همه چشم انتظارے اینهمه بے خبرے،اخرش فقط یه ڪوله؟ میعاد سر به زیر مےگیرد،مےخواست چیزے بگوید،اما منتظر ارام شدن مادر بود...چند دقیقه مےگذرد و مادر ڪمے ارام مےشود،جاے امیرمهدے خالے بود... میعاد چشم میدوزد به مادر و ارام لب برهم مےزند:مامان،میتونم وصیت نامه اشونو بخونم؟ _ولے امیرمهدے نیست... مامان_نه پسرم،بخون... مادر خود را از اغوشم جدا مےڪند و ارام اشڪ مےریزد،میعاد اینبار نگران مےگوید:حالتون مساعد نیست،بزاریم براے یه روز دیگه که هم اقا امیرمهدے باشن هم شما حالتون بهتر باشه؟ مادرے سرے تڪان مےدهد و مشغول جمع ڪردن وسیله هاے پدر مےشود... میعاد قصد رفتن مےڪند،از جایم بلند مےشوم... قبل از رفتن مرا صدا مےزند و مےگوید:محنا جان؟ نزدیڪ تر مےشود،پاڪت ڪوچڪے را از جیبش بیرون مےڪشد و به سمتم ميگیرد و با لبخند خاصے مےگوید:اینهمه ارامشو از ڪجا اوردے؟ خم مےشود و دستم را بالا مےبرد و بین دستانش مےگیرد و پاڪت را ڪف دستم مےگذارد... همانطور ڪہ چشمم به پاڪت است لب مےزنم:تو اینجور مصائب یا باید زینبے بهش نگاه ڪنے و بگے ما رایت الا جمیلا یام اینڪہ بهش شهادتے نگاه ڪنے و بگے الهے رضاء برضائک و اون موقعس ڪہ خدا غرق ارامشت مےڪنه... دست دیگرش را به سمت شانه ام مےبرد و روي ان مےگذارد و لب مےزند:ارامشت ارومم مےڪنه،حقا ڪہ دختره این پدرے! . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_چهلودوم 😍✋ #قسمت_2 روے مبل مےنشینم و منتظر محنا مےمانم،تا حاظ
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ از پله ها پایین مےروم و به حیاط مےرسم...چشم مےچرخانم تا او را ببینم ڪہ بالاخره روے تاب پیدایش مےڪنم... با قدم هاے ارام به سمتش مےروم،از جایش بلند مےشوم و برایم لبخند مےزند... با لبخندے عمیق تر جوابش را مےدهم و مےگویم:نریم؟ همراهش را از ڪیف بیرون مےڪشد و مےگوید:بزار چنتا عڪس بگیریم بعد! _چشــم،چه عاالے... همراهش را به سمتم مےگیرد و مےگوید:بفرمایید اقایے! _از محنا خانوم تڪے بگیرم؟ متعجب مےگوید:هووم؟مگه من و تو داریم؟ نخیرر،باید تو عڪس هم مامان محنا باشه،هم باباا میعاااد... _اے جوونم به سمتش مےروم و ڪنارش روے صندلے تاب مےنشینم،چند عڪس به همراه هم مےگیریم! _محنا خانوم؟ محنا_جانم _میگم نریم؟ محنا_عجله داریااا،یکم صبرڪن،میریم... سرے تڪان مےدهم و مشغول حرف زدن مےشویم... در عرض چند دقیقه اسمان مےگیرد و شروع مےڪند به باریدن... سرش را خم مےڪند و چشم ميدوزد به شڪم برامده اش و ارام مےگوید:‌اقا میعاد؟میگم ما هنوز واسه این گل پسرمون اسم انتخاب نڪردیما؟ لبخندے از سر شوق مےزنم و مےگویم:اسم؟اخ الهے ڪہ من قربونش بشم... محنا_خدانکنه بابایے _راستشو بخواے من چن روزه دارم روے اسم مهدیار فڪر مےڪنم... چنبار این نام را تڪرار مےڪند محنا_قشنگه،یعنے یاره مهدے دیگه؟ با باز و بسته ڪردن چشمم حرفش را تایید مےڪنم و با لبخند مےگویم:ان شاءالله ڪہ از یاراے امام زمان میشه!ما ڪہ لیاقتشو نداشتیم،اما سعے خودمونو مےڪنیم،یه سرباز تربیت ڪنیم براے سپاهش... محنا دستے به شڪم برامده اش مےڪشد و ان را مخاطب قرار مےدهد و مادرانه مےگوید:جانه دلم،مےشنوے بابایے چے میگه؟مهدیاره مامان؟ با شوق لبخندے ميزند و رو به من ميگوید:مثل اینڪہ داره تایید مےڪنه،چون منو بسته به لگد... نمیدانم چرا،اما با وجود اینڪہ ڪنارم است، دلم برایش تنگ مےشود... بالاخره قصد رفتن مےڪنیم... تمام مسیر را با احتیاط تمام رانندگے مےڪردم،از قصد ارام مےرفتم،تا بیشتر ڪنارم باشد،تا بیشتر داشته باشمش... محنا شیشه ماشین را پایین مےدهد و دستش را از ماشین بیرون مےبرد و زیره باران مےگیرد و ارام لب مےزند:میعاد جان _جانه دلم خانووم؟ محنا_خدا ڪنه مهدیارم شبیه تو بشه... باخنده مےپرسم:شبیه من؟چرا؟ محنا_اونوقت دوتا میعاد دارم...واااے یعنے میشه؟ میشه مثل باباش بشه؟ دوباره ترس به جانم مےافتد،احساس مےڪنم،ڪسے درحال تعقیب ڪردن ماست... از شیشه بغل نگاهے به پشت سرم مےاندازم... موتورش را به سمت محنا ڪج مےڪند... سرعتم را بیشتر مےڪنم... محنا از ڪارم تعجب مےڪند... مےپرسد:چیشده؟ نگاه گذرایے به او مےاندازم و با صداے بلند مےگویم:شیشه رو بده بالا... تنها دستش را داخل مےاورد،ان مرد موتور سوار دوباره به ما مےرسد... هرچه از سمت خود ڪلید بالارفتن شیشه اش را مےفشارم،ڪار نمےڪند...عصبے مےشوم و محڪم روے ڪلید مےکوبم و اینبار داد مےزنم:میگم شیشه رو بده بالااااا... محنا چشمانش مےلرزند،با دستان لرزانش کلید را مےفشارد و شیشه را بالا مےدهد... خیره مےشود به روبرو... سرعتم به صدو بیست مےرسد،انقدر تند مےروم،ڪہ لحظه اے هراس برم مےدارد... نگاهے به اطرافم مےاندازم،خبرے از او نبود... یڪ ان به ما مےرسد و نگاهے به محنا مےاندازد و سرعتش را بیشتر مےڪند و مانند صاعقه از ڪنارمان مےگذرد... نفس عمیقے مےڪشم و سرعتم را ڪم مےڪنم... جدے روبه محنا مےگویم:دیدے چیزے شد،چشماتو ببند،باشه؟ خیره مےشود،در چشمانم... دلم براے چشمان مضطربش مےرود... چشم از او مےگیرم و جدے تر مےگویم:چرا چیزے نمےگے؟باشه؟ با صدایے بغض الود مےگوید:باشه... . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ‌⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
میشود... ان چیزے ڪہ میدیدم را باور نمےڪردم... ڪنترل خود را از دست داده بودم و مدام عربده مےڪشیدم و م
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ با دست اشڪ چشمانش را پاڪ مےڪنم و لب مےزنم:توروخدا گریه نڪن باشه؟ با خس خس مےگوید_میعاد،میــعـاااد... انگشت اشاره ام را روے بینے ام مےگذارم و لب مےزنم:جاانه دلم توروخدا چیزی نگوو،باشه؟؟ باران بے امان مےبارید و اشڪ و خون را با یڪدیگر پیوند مےداد... چشمانم تار مےدیدند،دستانه یخ ڪرده ام مےلرزید،دستانش را مےگیرم و روے قلبم مےگذارم و با هق هق مےگویم:ببین محنت،این قلبم،وقتے تو باشے میزنه هااا...از من نخوا بدون تو سر ڪنم باشه؟؟ دستش را از روے سینه ام برمیدارد و لرزان به سمت صورتم مےبرد و بریده بریده مےگوید:مررده من نباید گریـ .. گریــہ ڪنـہ... سریع دستش را مےگیرم و بوسه اے بر ان مےزنم و راهے چشمان بارانے ام مےڪنم... یڪ ان چشمانش به خون مےنشینند... با ترس مےگوید:میعاد،مهدیااارم! به هق هق ميافتد... سعے در ارام ڪردنش مےڪنم و روبہ بچه ها مےگویم:امبولانس چیشد؟؟ محنا صدایم مےزند،برمےگردم:جانه دلم،توروخدا چیزے نگو... فقط گوش مےشود و مدام اشڪ مےریزد... پیشانے ام را به پیشانے اش مےچسبانم و با بغض مےگویم:بخدا هم تو سالم میمونے،هم بچه...نگران چیزے،نبااش،محناا از او جدا مےشوم و چشم مےدوزم به چشمانش... محنا به حرف مےاید و با خس خس مےگوید:مثل اینڪہ،داار..داارمـ بـ بـه ارزوم میــر..میــرسم... داد میزنم:بستههه،چه ارزویے،بس ڪن. با همان وضع مےخندد محنا:مگه قول ندادیم بهم... دستانش را مےفشارم،ارام مےگویم:چرا... _ازم نخواه ڪہ بخوام برے میشه؟ یڪ ان نفسش مےگیرد،صداے امبولانس نزدیڪ تر مےشود... سرش کمے از پایم فاصله مےگیرد،حالش بد مےشود و چند بارے عوق مےزند و خون بالا مےاورد... چهره اش درهم مےرود... ماموران اورژانس با سرعت به سمتمان مےایند... سعے در ارام ڪردنش مےڪنم... براے اخرین بار،خم مےشوم و بوسه اے بر پیشانے اش مےزنم و از عمق جانم مےخوانمش... _محنا جاان؟ چشمان بےتابش را به چشمانم مےدوزد... مےخواهد چیزے بگوید ڪہ مےگویم:هیش...فقط نگام ڪن باشه؟ ارام اشڪ مےریزد... به ما میرسند و محنا را از اغوشم جدا مےڪنند و جسم غرق در خونش را روے برانڪارد مےگذارند و به سمت امبولانس مےروند... دونفر از بچه ها ڪمڪم مےکنند تا روے پایم بایستم... نه حرفے مےزدم نه حتے توان حرڪت داشتم... تنها خیره شده بودم به محنا و امبولانسے ڪہ در حال اماده شدن براے رفتن بود... +چرا انقد مےلرزے؟سردته؟ سرے به نشانه منفے تڪان مےدهم... اینها چه میدانستند،جان دادن یعنے چہ؟ تمام وجودم نیمه جان انجا افتاده بود و من اینجا درحال جان دادن بودم... مدام صدایش در ذهنم مےپیچد... قلبم مےشڪند و دوباره چشمانم مےبارند... تو مےروے و این دنیا برایم جهنم مےشود تو مےروے و من خسر الدنیا و الاخره مےشوم... تو به خواب شهادتت را دیدے و منه بي لیاقت،حتے بخواب هم ندیدمش... مراقب من باش،تمام من... . . . :اف.رضوانے !☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #عشقینه #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_2 بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن... خاک شلوارش رو ت
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ✋😍 تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یاالله می گفت برای ورود به اتاق خودشون... ! دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف! _بفرمایید بابابزرگ فقط من اینجام! دستگیره در به طرف پایین کشیده شدو بابابزرگ داخل اتاق شد ... آستینهای بالا زده و دستها و صورت خیسش نشونه این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش مثل همیشه! لبخندی به روم پاشید_ خوبی بابا؟ به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو چون قبل حتی یک قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق! و بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو! پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو..! _ممنون ...اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:الان که... صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد _دارن اذون میدن اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب! _پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت... من هم از اتاق بیرون اومدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد! به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم! با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند، که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میزاشت! بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت! با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد!! نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام وهمین کافی بودکه من لبخند بزنم! گرم!...دوستانه! برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تاغلظت بده اخمش رو و لب بزنه: _برو تو خونه!! :M_alizadeh ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘