حرم بیقرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوسوم 😍✋ #قسمت_3 با سمانه قصد رفتن به ادرسے را ڪہ اسما داده
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوچهارم😍✋
#قسمت_1
_لطفا نگه دارید...
راننده ماشین را نگه مےدارد،ڪرایه را حساب مےڪنم و به همراه سمانه از ماشین خارج مےشوم...
نگاهے به صفحه همراهم مےاندازم،اما متوجه ادرسے ڪہ داده نمےشوم...روبه سمانه مےگویم:سمانه جان ببین شما مےتونے بفهمے ادرس ڪجاست و ڪجا باید بریم؟
همراهم را به دستش مےدهم و مےگوید:باشه فقط بیا بریم یه جاے ڪم تردد تر،اینجایڪم شلوغه
باشه اے مےگویم پشت سرش راه مےافتم...
به سمت راست پیاده رو مےرود و مقابل یڪ فروشگاه لباس مےایستد و چشم میدوزد به صفحه همراه...
سرش را بلند مےڪند و نگاهے به خیابان مےاندازد و مردد مےگوید:فڪر ڪنم درست اومدیم...
_عه،خداروشڪر
سمانه_به خانواده اطلاع دادے اومدی اینجا؟
_اره به امیرمهدے یه چیزایے گفتم
سمانہ_اها...
ميخواهم حرڪت ڪنم ڪہ مےگوید:محنا جان؟
برمیگردم و لب میزنم:جانم،باز چیشده؟
سمانه:اگه دیدے داره عصابت خورد میشه و دیگه نمیڪشے بهونه بیارو مثلا بگو ڪلاسم دیر میشه و این حرفا،در ضمن منم بعد از تو میام داخل و بعد از توام میام بیرون،ببینم طرف چجوریه؟ همراهتم باشم،اینجورے خیالم راحت تره!
لبخندے از سر رضایت تحویلش مےدهم و مےگویم:خیلـــے ممنونم
سمانه:ڪارےـنمے ڪنم ڪہ...
همراه هم قدم از قدم برمیداریم...
چند مترے را ڪہ پشت سر مےگذاریم سمانه مےگوید:از اینجا باید بریم...
با احتیاط به سمت دیگر خیابان قدم برمیداریم و درست مقابل ڪافه سر درمیاوریم...
سمانه_بفرمااایید،بعدش یه سر بریم سینما،روبرومونه دیگہ،بریم محے؟
نگاه عاقل اندر سفیه اے به او مےاندازم و مےگویم:خودم یپا سینمایے ام،تمامے ژانرارو تو خودم جا دادم...
سمانه_اوهووع،بگو نمےخوام خرج ڪنم،چرا بهونه میارے بالام!
_شوخے ڪردم،ولے بستگے به چیزایے داره ڪہ قراره بشنومــ..
سمانه_باااشه،نمیرے داخل؟
_میرم ولے میگم شڪ میڪنه تو چند دقیقه بعد از من بیا تو
پلڪهایش را روے هم مےفشارد و لب مےزند:چشم
مےخواهم بروم ڪہ صداے امدن پیامڪے مرا نگه مےدارد،کمے عقب مےروم و سمتے مےایستم و همراهم را روشن مےڪنم...خودش بود
اسما:سلام ڪجایے؟من سمت راست میز اخر نشستم،پشت نخل
سریع تایپ مےڪنم و مےگویم:سلام تازه رسیدم،الان میام داخل...
متعجب رو به سمانه مےگویم_سمانه؟
سمانه_جانم؟
_میگم ڪہ چیزه اینجا مگه یجورایے پاتوق بچه مذهبیا نیس؟
سمانه_چطور؟
_اون اینجا چیڪار میڪنه؟اصلا اینهمه ڪافه چرا اینجا؟
سمانه_مگه بهت نگفتم،اینجور کارا مذهبے غیر مذهبے نداره! تو فڪر مےکردے از این خواهر قشنگ مشنگاس نه؟
_ارره گفتم،حتما از اونایے ڪہ عقایدمون زمین تا اسمون فرق داره و واسه اینڪہ با خیلے چیزا مشڪل داره،اینجور مسائل،براش عادیه
سمانه_حالا دیدے؟ولے بازم نمیدونم...
_خب پس فعلا
سمانه خنده ڪنان دستے به ڪمرم مےزند و مرا به داخل هدایت مےڪند و چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند:خدا بهمرات...
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوچهارم 😍✋
#قسمت_2
اولین قدم را برمیدارم و وارد مےشوم...
ڪمے مڪث مےڪنم و دستے به چادرم میکشم
قدم هایم را ارام ارام برمیدارم،فضاے ارام و جالبے داشت،انقدر ها هم شلوغ و پر از سروصدا نبود...
براے لحظہ اے چشمانم را مےبندم و قبل از اینڪہ بخواهم به ان سمتے ڪہ نشسته برگردم،در دل به خدا توڪل مےڪنم و خود را به دست او مےسپارم و راهے مےشوم...
چند میز را پشت سر مےگذارم،تقریبا پنج مترے با او فاصله دارم،ضربان قلبم مےرود روے هزار...
یڪ لحظه شڪ مےڪنم،درست امده ام؟
براے لحظه اے برمیگردم و اطرافم را نگاه مےڪنم،ڪسے تنها نبود جز او!
پس درست امده ام...
پشتش به من بود و تنها چادرش را مےدیدم...
صداے تق تق ڪفشهایم باعث مےشود،از جایش بلند شود و به سمتم برگردد،نمےخواستم با او رو در رو شوم،برایم سخت بود...به همین خاطر،همین ڪہ برمےگردد،سر به زیر مےگیرم و تمام حرصم را در دست مشت ڪرده ام خالے مےڪنم!
نزدیڪ تر ڪہ مےشوم به سمتم مےاید و سلام مےڪند،جدے جوابش را مےدهم! دست خودم نبود این رفتارها،با دیدن چنین وضعیتے از خودم هم بیزار مےشوم...مگر میشود نام خود را محجبه بگذارے و چادر سر ڪنے و بویے از حیا و عفت نبرده باشے؟
اصلا انتظار همچین ڪسے را نداشتم...
تعارف مےزند ڪہ بنشینم اما از زیر تعارف هایش در مےروم و بعد از او روے صندلے مقابلش مےنشینم و بجاے اینکہ چشم بدوزم به چشمانش ،چشم مےدوزم به میز...
اسما_حالت خوبه؟ چهرت یطوریه؟
به زور لبخندے بر لبانم مےنشانم و مےگویم:اره خوبم...
اسما_خب خداروشڪر
نگاهے به چهره اش مےاندازم،زیبا بود،پوستے سفید و چشم و ابرویے مشڪے،خط چشم مشڪے رنگش بدجور از ادم دلبرے مےڪرد،چشم از چشمانش مےگیرم و براے چند ثانیه اے خیره زووم مےڪنم به لبهایش...
لبهاے سرخ و چادر مشڪے رنگش منزجر ڪننده بود...ناخوداگاه اخمهایم در هم مےرود و حالم بد میشود از اینهمه تناقض...
دوستانه مےپرسد:چن سالته؟چیڪار مےڪنے؟یه چیزے بگو بیشتر باهم اشنا شیم...
پوزخندے میزنم و مےگویم:همونے ڪہ شمارمو بهتون داده،مگه اینارو نگفته؟
جا مےخورد،مےپرسد:مگه میدونے ڪیه؟
_نه نمیدونم،ولے بالاخره از یڪے گرفتید ڪہ منو میشناخته...
سرش را پایین مےگیرد و لب مےزند_اره خب،یه چیزایے گفته...
نیشخندے میزند و مےگوید:از اون چیزے ڪہ فڪر مےڪردم قشنگ ترے!
جدے مےگویم:میبخشید من وقت براے این حرفا ندارم،براے چیزه دیگه اے اینجا اومدم...
انگار ڪہ اصلا صدایم را نشنیده باشد،لب مےزند:بدون هیچ ارایشے قشـــنگ دلبرے مےڪنے!
ارام روے میز مےزنم:خانوم با شما بودم
سرش را بلند مےڪند و چند ثانیه اے خیره مےشود به میز و بعد به خودش مي اید و لب مےزند:اهااا میعااد! حواسم نبود...
_یه اقا اولش بزارے یا بگے میرامینے ام بد نیست...
نمےگذارد حرفم تمام شود ڪہ با نیشخندے مےگوید:حساسے روش اره؟
_نه،حساس نیستم،فقط دوست ندارم اسم یه نامحرم و اینجورے راحت ادا ڪنم...
اسما_ولے میعاد براے من محرم تر از همه عالمه...
دیگر توان ماندن ندارم،حالم بدمیشود،سرم گیج مےرود،مےخواهم بلند شوم ڪہ با دیدن چشم هاے نگران سمانه،ارام مےشوم و سعے مےڪنم خود را ڪنترل ڪنم
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بیقرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوچهارم 😍✋ #قسمت_2 اولین قدم را برمیدارم و وارد مےشوم... ڪمے
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_سےوچهارم 😍✋
#قسمت_3
اسما_چیشد؟
با حرص به چشمانش نگاه مےڪنم و لب مےزنم:خجالت نمےڪشے؟
حق به جانب مےگوید:از چے دقیقا؟
_از بڪاربردن این الفاظ!حیام چیز خوبیه!
اسما_هههه حیا؟
_اره بخند،خنده داره،فڪر ڪنم هیچ نمیدونے حیا اصلا چے هست؟
اسما_درست حرف بزن...
_من درست حرف میزنم خانوم محترم،شما نمیزارے...
اسما_ببین هردومون واسه یه چیز اینجاییم!
_خب!
اسما_همه چے داشت خوب پیش میرفت،تا اینڪہ سرو ڪله تو پیدا شد وسط زندگیم و میعاد روز به روز ڪمرنگ تر...
اسما_اگه تو تازه با میعاد اشنا شدے،من چند ساله ڪہ میشناسمش،راستش اولین نفرے ام ڪہ علاقه مند شد خودم بودم،براے همین هم سعے مےڪردم از هر طریقے شده خودمو بهش نزدیڪ تر ڪنم و بالاخره هم تونستم،چه جاها ڪہ بخاطرش نرفتم،چه حرفا ڪہ بخاطرش نشنیدم...
وسط حرفَش مےپرم و لب مےزنم:بنظرت ارزش این رو داشت ڪہ خودتو بے ارزش ڪنے؟
اهمیتے به پرسشم نمےدهد و ادامه مےدهد
اسما_یه روز ڪہ ڪاملا ناامید شده بودم،پسرعمم ڪہ اونجاست،اومد و بهم گفت ڪہ منو به اون پیشنهاد داده،اینم گفت ڪہ براے قبول ڪردنش طفره رفته ولے بالاخره پذیرفته،خلاصه اینڪہ قرار شد بیان،جلسه اول به خیر و خوشے تموم شد...هم من اون ڪسے بودم که میخواست و هم اون ڪسے بود که من میخواستم،من تو همون اولین جلسه برای اینکه بیشتر بهش نزدیک شم پیشنهاد دادم شماره همو داشته باشیم براے اشنایے بیشتر،اما قبول نڪرد،جلسه دوم هم اومدن اما خودش نیومد،خانوادش گفتن ڪہ ماموریته،درصورتے ڪہ نبوده چون بعدش از پسرعمم پرسیدم،به دل مادرش نشستہ بودم،اما از خودش خبر نداشتم،تا اینڪہ به یه بهونه اے شمارشو از پسرعمم گرفتم و با یه سوال کوچیک درباره همون روز و با سیاستای زنانه شروع ڪردم،اوایل جوابمو میداد،اما بعد خودشم شروع ڪرد و این جریان دو طرفه شد...
سرش را پایین مےگیرد و با بغض مےگوید:تا اینڪہ یه روز اومد و گفت من ارزش توـرو ندارم و نمیتونم خوشبختت ڪنم و رفت براے همیشه...
هربارم ڪہ از طریق پسرعموم پیگیر میشدم میگفت ڪہ میعاد تو این فازا نیست و اصلا دیگه به ازدواج فڪر نمیکنه،مادرش تا چن وقت پیش هم پیگیر بود حتے قرار مراسم بله برون هم گذاشتن،اما دم اخرے زنگ زدن و با ڪلے معذرت خواهے ڪنسل ڪردن و بعد از اون ماجرا بازم دست نڪشیدم و مدام پیگیر بودم تا اینڪہ یه روز پسرعموم گفت ڪہ قراره بره خواستگارے یه دخترے و تصمیمش جدیه...اونجا بود ڪہ داغون شدم،نیست شدم...
بغض صدایش بیشتر مےشود و دیگر متوجه حرفهایش نمےشوم و همانطور ڪہ سعے در ارام ڪردنش مےڪنم مےگویم:اسما خانوم چرا قبول نمےڪنے ڪہ ڪارت اشتباه بوده؟هااا؟ وقت ڪردین یه نگاه به ایه ۳۰ سوره نور بندازین ببینین خدا چے میگه ! خدا تو قران گفته:یغضوا من ابصارهم و یحفظوا فروجهم اول میگه چشم هاتون رو حفظ ڪنین بعد میگه دامانتون رو حفظ ڪنین چشم ڪہ بے حیا شد قلبم بي حیامیشه...بخاطر همین چیزا گفته،بخاطر همین دلبستنای بی نتیجه گفته،در ضمن اون پسرعمتونم خیلے نامرده...
از جایم برمیخیزم،سوزش معده ام انقدر شدید میشود ڪہ براے لحظه اے دستم را رویش میگذارم و ارام روے ان قسمت مےڪشم،نفسم بند مےاید،دیگر بیش از این ماندن در اینجا برایم ممڪن نیست،برمیگردم مےخواهم بروم ڪہ مےگوید:من نگفتم بیاے اینجا تا شرح حالمو بشنوے و بے تفاوت بزارےبرے،اومدم اینارو بگم ڪہ رو تصمیمے ڪہ میگیرے فڪر ڪنے،چون چشم حسرت یڪے به زندگیته،چون من هنوز اونو دوس....
دیگر منتظر شنیدن حرفهایش نمیمانم و سریع انجا را ترڪ مےڪنم...
این دختر را ڪجاے دلم بگذارم؟
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜