⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_چهلوسوم😍✋
#قسمت_1
چند نفر از بچه ها به محض اطلاع دادنم،همراهمان مےشوند و دورادور از ما مراقبت مےڪنند...
تمام مسیر را با هماهنگے هم حرڪت مےڪردیم،سرعتم را ڪم ڪرده بودم تا بهتر در دسترسشان باشم...
ترافیڪ سنگین نبود،اما ازدیاد ماشین ها باعث فاصله بینمان مےشد...
یڪ چشمم به محنا بود چشم دیگرم به اینه...
محنا_باز چیشده دوباره؟؟
ڪلافه مےگویم:یعنے نمیدونے؟خانومه عزیزه من،چجوری بگم اونا حتے اب خوردنمون زیر نظر دارن،اونوقت تو انتظار دارے از همایش به این مهمے بےخبر باشن!
سرش را ڪمے عقب مےدهد و چشمانش را مےبندد...
محنا_چقد مونده تا برسیم؟
_سه دقیقه
محنا_خداڪنه زودتر برسیم،دارم کلافه مےشم...
_استرس ڪہ ندارے؟
محنا_نه اتفاقا،خیلے ارومم...
_این اروم بودنت،منو مےترسونه!
ریز ميخنددو دیگر چیزے نمےگوید...
بیسیم به صدا در مےاید:حاجے،الان یڪے از بچه ها تو پارڪینگ مستقر شده،با ارامش ڪامل به سمت تالار حرڪت ڪنید...
محنا نفس راحتے مےڪشد و زیر لب خدارا شڪر مےڪند و ارام چشمانش را مےبندد...
_چه بارونے گرفته...
محنا_اره...میعاد
_جانم
محنا_دیشب یه خوابے دیدم...
سڪوت مےڪند،مےگویم:چه خوابے؟خیر باشہ...
چشم از خیابان مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانہ غرق در شوقش...
خنده ڪنان مےگویم:مث اینڪہ خیره...
لبخند دلبرانه اے مےزند و با شوق مےگوید:ارره
_خب،حالا نمیگے چه خوابے بود؟
یڪ لحظه خیره مےشود در چشمانم و بعد سربه زیر مےگیرد و ارام اما با شوق مےگوید:خوابه شهادت...
یڪ ان حواسم پرت مےشود،ڪنترل ماشین را از دست مےدهم و ماشین به لاین دیگر منحرف مےشود...
محنا هراسان از دسته بالاے سرش مےگیرد و دست دیگرش را روے دهانش مےگذارد...
صداے بوق ممتد ماشین ها گوشم را ازار مےدهد... لحظه اے هول مےڪنم،اما بالاخره در ڪسرے از ثانیه دوباره ڪنترل ماشین را به دست مےگیرم...
محنا نفس نفس زنان دستے به روے سرش مےگذارد و ارام لب میزند:به خیر گذشت...
به محض راه افتادنمان صداے بیسیم بلند مےشود،ترس در صدایش موج مےزد:حاجے،چےشد؟اتفاقے افتاد؟
سرد جواب مےدهم:نه،بیاین...
قلبم لحظه اے از تپش هاے پشت سرهمش سر باز نمےزند...
محنا_چرا یهو اینجورے ڪردے...
چیزے نمےگویم وتنها خیره مےشوم به ماشین ها و خیابان...
شهادت؟خوابش را دیده بود؟
سرد مےگویم:خوابه زن چپه!
دوباره بغض به گلویم حمله ور مےشود،اخر در این موقعیت این حرفها چه بود ڪہ او مےزد...
خنده ڪنان مےگوید:ولے من،براے یبارم شده مےخوام ثابت ڪنم ڪہ خوابه زن چپ نیست...
_چپه...
محنا_نیست...
داد میزنم:میگم چپهه،شیفهم شد؟
بغض در صدایم موج مےزد،به جان لب هایم مےافتم،لبهایم را مےگزم،تا مبادا سیل اشڪهایم جارے شوند،اما هرچه مےڪردم بے فایده بود...
خیابان را تار مےدیدم،دست مےبرم و روب چشمهایم مےڪشم...
ارام و بریده بریده مےگوید:گریه مےکنے؟
بینے ام را بالا مےڪشم و از جواب دادن به او طفره مےروم...
ماشین را به لاین چپ هدایت مےڪنم...
تالار درست ده متر با ما فاصله داشت،همین ڪہ مےخواهم به فرعے بپیچم و به سمت پارڪینگ حرڪت ڪنم،صداے بیسیم بلند مےشود:برگردید!نرید فرعے،وضعیت مشڪوڪہ،تمام...
سرعتم را ڪم مےڪنم و به عقب مےروم...
محنا،چادرش را روے سر مرتب مےڪند و خم مےشود تا ڪیفش را بردارد...
درست مقابل تالار نگه مےدارم...
اشاره مےڪنم تا پیاده شود...
به محض اینڪہ دستگیره در را مےفشارد،صداے شلیڪ گلوله اے توجهم را جلب مےڪند،همزمان با صداے ان،صداے جیغ و شڪستن شیشه سمت محنا،باعث مےشود،قلبم لحظه اے از تپش بایستد،با نهایت صدایم،داد میزنم:محناااا
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بیقرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_چهلوسوم😍✋ #قسمت_1 چند نفر از بچه ها به محض اطلاع دادنم،همراهم
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_چهلوسوم 😍✋
#قسمت_2
سرم را بلند مےڪنم و به سمت محنا برمےگردم...
سرش بیحال روے داشبورد،افتاده بود،چادرش روے صورتش را پوشانده بود...
یڪ ان وحشت ميڪنم،مثل دیوانه ها مدام صدایش مےزنم...
دست لرزانم را به سمت صورتش هدایت مےڪنم،مےخواهم چادرش را ڪنار بزنم ڪہ نفسهاے گرمش به دستم برخورد مےڪند...
لبخند مےزنم...
محنا بیحال جواب مےدهد:زنده موندنم خنده داره؟
_نه اینڪہ یقین پیدا ڪردم خوابه زن چپه خنده داره!ذهله ترڪ شدم...
صداے بیسیم ارامشم را بهم مےزند،اهمیتے نمےدهم و دوباره ماشین را روشن مےݣنم و دست راستم را روے صندلے کمڪ راننده مےگذارم و سرم را به عقب برمےگردانم و چند متر عقب تر مےروم...
یڪ ان صداے ڪوبیده شدنه شیشه سمت من،باعث مےشود،بایستم...
ماشین را نگه مےدارم و شیشه را پایین مےدهم...
مرد موتور سوار،ڪلاه ڪاسڪتش را در مےاورد،همینڪہ مےبینم از بچه هاست،نفس راحتے مےڪشم و به محنا میگویم تا نگران نباشد...
عصبے صدایش را بالا ميبرد و سرش را داخل مےاورد و مےگوید:چرا بیسیم میزنیم بهت،جواب نمیدے،هاان؟ دستش را به سمت محنا ميگیرد و مےگوید:چرا با جون این بنده خدا بازے مےڪنے؟مگه نگفتم حرڪت نڪن،اخه براے چے دنده عقب مےگیرے...
دستش را بالا مےاورد و ڪشیده اے روے صورتم مےخواباند و با موتور به سمت محنا مےرود و دره سمت او را باز مےڪند و خود از موتور پایین مےاید و محترمانه به اوـمےگوید تا پیاده شود...
محنا همانطور ڪہ چشم دوخته به من بدون توجه به او ارام لب مےزند:برم؟نمیاے...
بدون اینڪہ لحظه اےنگاهش ڪنم،مےگویم:برو،میام...
همانطور ڪہ پایش را از ماشین بیرون مےگذارد،گرفته مےگوید:ببخشید...
±خواهرم زودتر،ماشینا معطل شمان،جاده رو فقط واسه چند دقیقه بستیم...
با دستم روے فرمان ماشین ضرب مےگیرم...
یڪ ان دلم اشوب مےشود...صداے بوق ماشینهاے سوارے،تمام خیابان را برداشته بود...
همین ڪہ محنا از ماشین پیاده مےشود و در را مےبندد،ضربان قلبم تندتر مےشود...
ترس به جانم مےافتد...
اسلحه ام را برمیدارم و همین ڪہ محنا چند قدم از ماشین فاصله مےگیرد،در را باز مےڪنم و پیاده مےشوم...
به محض رفتنشان ماشینهارا ازاد مےڪنند ...
با قدم هاے بلند خود را به انها ميرسانم...
محنا صداي قدمهایم را ڪہ مےشنود،سرعتش را ڪم مےڪند و به سمتم برمےگردد...
نظرے متوجه ما مےشود و تشر زنان روبه من مےگوید:چیڪار دارے مےڪنے؟
بدون اهمیت به او روبه محنا مےگویم:خوبے؟
چشمانش را روے هم مےفشارد و لبخند ڪمرنڱے مےزند...
صداے رفت و امد ماشین ها و بوق هاے ممتدشان،گوشم را ازار مےداد...
همین ڪہ چند قدم به سمت محنا برمےدارم،محنا چشمانش را بازتر مےڪند و با دست راستش به پشت سرم اشاره مےڪند و بریده بریده مےگوید:اسـ اسلـحـة داره...
نظرے در ڪسرے از ثانیه برمےگردد و با قدم هاے بلند،خود را به من مےرساند و ڪلتش را بیرون مےڪشد و او را نشانه مےرود...همین ڪہ مےخواهم برگردم،نظرے مرا محڪم به سمت چپ هول مےدهد و به زمینم مےزند...
صداے جیغ محنا،قلبم را از جا مےڪند...
محنا_میعاااد...
بدون لحظه اے مڪث از جایم بلند مےشوم ...
مےخواهم به سمتش بروم ڪہ صداے نظرے بلند مےشود:مراقب،صدیقے باش...
به سمت محنا مےروم و جلوے او قرار مےگیرم...
نفس نفس زنان مےگویم:ببین اگه طورے شد سعے ڪن از جات تڪون نخورے،باشه؟
باشه اے مےگوید و رو به نظرے با نهایت صدایم مےگویم:پس بچه ها چیشدن؟
نظرے همانطور ڪہ او را نشانه رفته،لب مےزند:حتما گیر ڪردن...
عصبے پایم را روے زمین مےڪوبم...
نظرے چند قدم به او نزدیڪ تر مےشود و با یڪ حرڪت او را به زمین مےزند و مشغول دستبند زدن به او مےشود...
همین ڪہ سرش را بلند مےڪند تا اسلحه ان را بردارد،یڪ نفر او را به رگبار مےبندد...
ماشین ها با سرعت تمام سعے داشتند،از اینجا عبور ڪنند،ترس و وحشت به جان مردم افتاده بود...صداے جیغ زنان و ناله هاے ڪودڪان خود این رعب و وحشت را دوبرابر مےڪرد...
نیروهاے حراست هم به ما اضافه مےشوند...
هرچه چشم مےچرخانم،نمےبینش،نظرے نیمه جان به زمین مےافتد...
دو نفر از نیروهاے حراست تالار براے ڪمڪ به سمت او مےروند و مشغول جابه جایے اش مےشوند ،ڪہ در همین حین،یڪ موتورے با سرعت زیاد از سمت چپ ما را به رگبار گلوله مےبندد...در یک چشم بهم زدن
صداے ناله محنا بلند مےشود...
به سمتش برمےگردم و او را به سمت خود مے ڪشانم...
تمام بدنش مےلرزید...
موتور سوار با سرعت زیاد بما نزدیڪ مےشود...
چند گلوله حرامش مےڪنم،اما تنها لاستیڪش را پاره مےڪند و به او اصابت نمےڪند...
همین ڪہ بما مےرسد،سرعتش را ڪم مےڪند و با تمام قدرتش مرا به زمین مےزند و گلوله اے به سمتم شلیڪ مےڪند ، ڪہ به هدف نمےخورد.صداے جیغ محنا بلند مےشود...
همین ڪہ از محنا جدا مےشوم،او را از پشت نشانه مےرود ...
داد میزنم:محنااا بخوااب زمین...
تا محنا به خود بیاید،او را مےزند و پس از افتادنش ڪیفش را مےقاپد و با سرعت تمام از انجا دور
حرم بیقرار
میشود... ان چیزے ڪہ میدیدم را باور نمےڪردم... ڪنترل خود را از دست داده بودم و مدام عربده مےڪشیدم و م
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_چهلوسوم 😍✋
#قسمت_3
با دست اشڪ چشمانش را پاڪ مےڪنم و لب مےزنم:توروخدا گریه نڪن باشه؟
با خس خس مےگوید_میعاد،میــعـاااد...
انگشت اشاره ام را روے بینے ام مےگذارم و لب مےزنم:جاانه دلم توروخدا چیزی نگوو،باشه؟؟
باران بے امان مےبارید و اشڪ و خون را با یڪدیگر پیوند مےداد...
چشمانم تار مےدیدند،دستانه یخ ڪرده ام مےلرزید،دستانش را مےگیرم و روے قلبم مےگذارم و با هق هق مےگویم:ببین محنت،این قلبم،وقتے تو باشے میزنه هااا...از من نخوا بدون تو سر ڪنم باشه؟؟
دستش را از روے سینه ام برمیدارد و لرزان به سمت صورتم مےبرد و بریده بریده مےگوید:مررده من نباید گریـ .. گریــہ ڪنـہ...
سریع دستش را مےگیرم و بوسه اے بر ان مےزنم و راهے چشمان بارانے ام مےڪنم...
یڪ ان چشمانش به خون مےنشینند...
با ترس مےگوید:میعاد،مهدیااارم!
به هق هق ميافتد...
سعے در ارام ڪردنش مےڪنم و روبہ بچه ها مےگویم:امبولانس چیشد؟؟
محنا صدایم مےزند،برمےگردم:جانه دلم،توروخدا چیزے نگو...
فقط گوش مےشود و مدام اشڪ مےریزد...
پیشانے ام را به پیشانے اش مےچسبانم و با بغض مےگویم:بخدا هم تو سالم میمونے،هم بچه...نگران چیزے،نبااش،محناا
از او جدا مےشوم و چشم مےدوزم به چشمانش...
محنا به حرف مےاید و با خس خس مےگوید:مثل اینڪہ،داار..داارمـ بـ بـه ارزوم میــر..میــرسم...
داد میزنم:بستههه،چه ارزویے،بس ڪن.
با همان وضع مےخندد
محنا:مگه قول ندادیم بهم...
دستانش را مےفشارم،ارام مےگویم:چرا...
_ازم نخواه ڪہ بخوام برے میشه؟
یڪ ان نفسش مےگیرد،صداے امبولانس نزدیڪ تر مےشود...
سرش کمے از پایم فاصله مےگیرد،حالش بد مےشود و چند بارے عوق مےزند و خون بالا مےاورد...
چهره اش درهم مےرود...
ماموران اورژانس با سرعت به سمتمان مےایند...
سعے در ارام ڪردنش مےڪنم...
براے اخرین بار،خم مےشوم و بوسه اے بر پیشانے اش مےزنم و از عمق جانم مےخوانمش...
_محنا جاان؟
چشمان بےتابش را به چشمانم مےدوزد...
مےخواهد چیزے بگوید ڪہ مےگویم:هیش...فقط نگام ڪن باشه؟
ارام اشڪ مےریزد...
به ما میرسند و محنا را از اغوشم جدا مےڪنند و جسم غرق در خونش را روے برانڪارد مےگذارند و به سمت امبولانس مےروند...
دونفر از بچه ها ڪمڪم مےکنند تا روے پایم بایستم...
نه حرفے مےزدم نه حتے توان حرڪت داشتم...
تنها خیره شده بودم به محنا و امبولانسے ڪہ در حال اماده شدن براے رفتن بود...
+چرا انقد مےلرزے؟سردته؟
سرے به نشانه منفے تڪان مےدهم...
اینها چه میدانستند،جان دادن یعنے چہ؟
تمام وجودم نیمه جان انجا افتاده بود و من اینجا درحال جان دادن بودم...
مدام صدایش در ذهنم مےپیچد...
قلبم مےشڪند و دوباره چشمانم مےبارند...
تو مےروے و این دنیا برایم جهنم مےشود
تو مےروے و من خسر الدنیا و الاخره مےشوم...
تو به خواب شهادتت را دیدے و منه بي لیاقت،حتے بخواب هم ندیدمش...
مراقب من باش،تمام من...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
!☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜