🍁
زائـری بـارانـیــم
آقـا بـه دادم میرسی؟😭
بی پنـاهمخستـهامتنـهـا
بـه دادممــیــرسی؟💔
گـرچـه آهـو نیستـم
امـا پـر از دلتنگـیــم😞
ضـامـن چشـمــان آهــوهــا
بـــه دادم مـیـرسے؟💚
مــن دخیل التمــاسـم را
به چشمت بستــه ام🌸
هشتمین دردانه زهـــرا
بــه دادم میــرسے؟🍁
#دل_شکسـتـه_میخرے_آقـــا💔
{💔} @Harame_bigarar
حرم بیقرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_چهلودوم 😍✋ #قسمت_2 روے مبل مےنشینم و منتظر محنا مےمانم،تا حاظ
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_چهلودوم 😍✋
#قسمت_3
از پله ها پایین مےروم و به حیاط مےرسم...چشم مےچرخانم تا او را ببینم ڪہ بالاخره روے تاب پیدایش مےڪنم...
با قدم هاے ارام به سمتش مےروم،از جایش بلند مےشوم و برایم لبخند مےزند...
با لبخندے عمیق تر جوابش را مےدهم و مےگویم:نریم؟
همراهش را از ڪیف بیرون مےڪشد و مےگوید:بزار چنتا عڪس بگیریم بعد!
_چشــم،چه عاالے...
همراهش را به سمتم مےگیرد و مےگوید:بفرمایید اقایے!
_از محنا خانوم تڪے بگیرم؟
متعجب مےگوید:هووم؟مگه من و تو داریم؟ نخیرر،باید تو عڪس هم مامان محنا باشه،هم باباا میعاااد...
_اے جوونم
به سمتش مےروم و ڪنارش روے صندلے تاب مےنشینم،چند عڪس به همراه هم مےگیریم!
_محنا خانوم؟
محنا_جانم
_میگم نریم؟
محنا_عجله داریااا،یکم صبرڪن،میریم...
سرے تڪان مےدهم و مشغول حرف زدن مےشویم...
در عرض چند دقیقه اسمان مےگیرد و شروع مےڪند به باریدن...
سرش را خم مےڪند و چشم ميدوزد به شڪم برامده اش و ارام مےگوید:اقا میعاد؟میگم ما هنوز واسه این گل پسرمون اسم انتخاب نڪردیما؟
لبخندے از سر شوق مےزنم و مےگویم:اسم؟اخ الهے ڪہ من قربونش بشم...
محنا_خدانکنه بابایے
_راستشو بخواے من چن روزه دارم روے اسم مهدیار فڪر مےڪنم...
چنبار این نام را تڪرار مےڪند
محنا_قشنگه،یعنے یاره مهدے دیگه؟
با باز و بسته ڪردن چشمم حرفش را تایید مےڪنم و با لبخند مےگویم:ان شاءالله ڪہ از یاراے امام زمان میشه!ما ڪہ لیاقتشو نداشتیم،اما سعے خودمونو مےڪنیم،یه سرباز تربیت ڪنیم براے سپاهش...
محنا دستے به شڪم برامده اش مےڪشد و ان را مخاطب قرار مےدهد و مادرانه مےگوید:جانه دلم،مےشنوے بابایے چے میگه؟مهدیاره مامان؟
با شوق لبخندے ميزند و رو به من ميگوید:مثل اینڪہ داره تایید مےڪنه،چون منو بسته به لگد...
نمیدانم چرا،اما با وجود اینڪہ ڪنارم است، دلم برایش تنگ مےشود...
بالاخره قصد رفتن مےڪنیم...
تمام مسیر را با احتیاط تمام رانندگے مےڪردم،از قصد ارام مےرفتم،تا بیشتر ڪنارم باشد،تا بیشتر داشته باشمش...
محنا شیشه ماشین را پایین مےدهد و دستش را از ماشین بیرون مےبرد و زیره باران مےگیرد و ارام لب مےزند:میعاد جان
_جانه دلم خانووم؟
محنا_خدا ڪنه مهدیارم شبیه تو بشه...
باخنده مےپرسم:شبیه من؟چرا؟
محنا_اونوقت دوتا میعاد دارم...واااے یعنے میشه؟ میشه مثل باباش بشه؟
دوباره ترس به جانم مےافتد،احساس مےڪنم،ڪسے درحال تعقیب ڪردن ماست...
از شیشه بغل نگاهے به پشت سرم مےاندازم...
موتورش را به سمت محنا ڪج مےڪند...
سرعتم را بیشتر مےڪنم...
محنا از ڪارم تعجب مےڪند...
مےپرسد:چیشده؟
نگاه گذرایے به او مےاندازم و با صداے بلند مےگویم:شیشه رو بده بالا...
تنها دستش را داخل مےاورد،ان مرد موتور سوار دوباره به ما مےرسد...
هرچه از سمت خود ڪلید بالارفتن شیشه اش را مےفشارم،ڪار نمےڪند...عصبے مےشوم و محڪم روے ڪلید مےکوبم و اینبار داد مےزنم:میگم شیشه رو بده بالااااا...
محنا چشمانش مےلرزند،با دستان لرزانش کلید را مےفشارد و شیشه را بالا مےدهد...
خیره مےشود به روبرو...
سرعتم به صدو بیست مےرسد،انقدر تند مےروم،ڪہ لحظه اے هراس برم مےدارد...
نگاهے به اطرافم مےاندازم،خبرے از او نبود...
یڪ ان به ما مےرسد و نگاهے به محنا مےاندازد و سرعتش را بیشتر مےڪند و مانند صاعقه از ڪنارمان مےگذرد...
نفس عمیقے مےڪشم و سرعتم را ڪم مےڪنم...
جدے روبه محنا مےگویم:دیدے چیزے شد،چشماتو ببند،باشه؟
خیره مےشود،در چشمانم...
دلم براے چشمان مضطربش مےرود...
چشم از او مےگیرم و جدے تر مےگویم:چرا چیزے نمےگے؟باشه؟
با صدایے بغض الود مےگوید:باشه...
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_چهلوسوم😍✋
#قسمت_1
چند نفر از بچه ها به محض اطلاع دادنم،همراهمان مےشوند و دورادور از ما مراقبت مےڪنند...
تمام مسیر را با هماهنگے هم حرڪت مےڪردیم،سرعتم را ڪم ڪرده بودم تا بهتر در دسترسشان باشم...
ترافیڪ سنگین نبود،اما ازدیاد ماشین ها باعث فاصله بینمان مےشد...
یڪ چشمم به محنا بود چشم دیگرم به اینه...
محنا_باز چیشده دوباره؟؟
ڪلافه مےگویم:یعنے نمیدونے؟خانومه عزیزه من،چجوری بگم اونا حتے اب خوردنمون زیر نظر دارن،اونوقت تو انتظار دارے از همایش به این مهمے بےخبر باشن!
سرش را ڪمے عقب مےدهد و چشمانش را مےبندد...
محنا_چقد مونده تا برسیم؟
_سه دقیقه
محنا_خداڪنه زودتر برسیم،دارم کلافه مےشم...
_استرس ڪہ ندارے؟
محنا_نه اتفاقا،خیلے ارومم...
_این اروم بودنت،منو مےترسونه!
ریز ميخنددو دیگر چیزے نمےگوید...
بیسیم به صدا در مےاید:حاجے،الان یڪے از بچه ها تو پارڪینگ مستقر شده،با ارامش ڪامل به سمت تالار حرڪت ڪنید...
محنا نفس راحتے مےڪشد و زیر لب خدارا شڪر مےڪند و ارام چشمانش را مےبندد...
_چه بارونے گرفته...
محنا_اره...میعاد
_جانم
محنا_دیشب یه خوابے دیدم...
سڪوت مےڪند،مےگویم:چه خوابے؟خیر باشہ...
چشم از خیابان مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانہ غرق در شوقش...
خنده ڪنان مےگویم:مث اینڪہ خیره...
لبخند دلبرانه اے مےزند و با شوق مےگوید:ارره
_خب،حالا نمیگے چه خوابے بود؟
یڪ لحظه خیره مےشود در چشمانم و بعد سربه زیر مےگیرد و ارام اما با شوق مےگوید:خوابه شهادت...
یڪ ان حواسم پرت مےشود،ڪنترل ماشین را از دست مےدهم و ماشین به لاین دیگر منحرف مےشود...
محنا هراسان از دسته بالاے سرش مےگیرد و دست دیگرش را روے دهانش مےگذارد...
صداے بوق ممتد ماشین ها گوشم را ازار مےدهد... لحظه اے هول مےڪنم،اما بالاخره در ڪسرے از ثانیه دوباره ڪنترل ماشین را به دست مےگیرم...
محنا نفس نفس زنان دستے به روے سرش مےگذارد و ارام لب میزند:به خیر گذشت...
به محض راه افتادنمان صداے بیسیم بلند مےشود،ترس در صدایش موج مےزد:حاجے،چےشد؟اتفاقے افتاد؟
سرد جواب مےدهم:نه،بیاین...
قلبم لحظه اے از تپش هاے پشت سرهمش سر باز نمےزند...
محنا_چرا یهو اینجورے ڪردے...
چیزے نمےگویم وتنها خیره مےشوم به ماشین ها و خیابان...
شهادت؟خوابش را دیده بود؟
سرد مےگویم:خوابه زن چپه!
دوباره بغض به گلویم حمله ور مےشود،اخر در این موقعیت این حرفها چه بود ڪہ او مےزد...
خنده ڪنان مےگوید:ولے من،براے یبارم شده مےخوام ثابت ڪنم ڪہ خوابه زن چپ نیست...
_چپه...
محنا_نیست...
داد میزنم:میگم چپهه،شیفهم شد؟
بغض در صدایم موج مےزد،به جان لب هایم مےافتم،لبهایم را مےگزم،تا مبادا سیل اشڪهایم جارے شوند،اما هرچه مےڪردم بے فایده بود...
خیابان را تار مےدیدم،دست مےبرم و روب چشمهایم مےڪشم...
ارام و بریده بریده مےگوید:گریه مےکنے؟
بینے ام را بالا مےڪشم و از جواب دادن به او طفره مےروم...
ماشین را به لاین چپ هدایت مےڪنم...
تالار درست ده متر با ما فاصله داشت،همین ڪہ مےخواهم به فرعے بپیچم و به سمت پارڪینگ حرڪت ڪنم،صداے بیسیم بلند مےشود:برگردید!نرید فرعے،وضعیت مشڪوڪہ،تمام...
سرعتم را ڪم مےڪنم و به عقب مےروم...
محنا،چادرش را روے سر مرتب مےڪند و خم مےشود تا ڪیفش را بردارد...
درست مقابل تالار نگه مےدارم...
اشاره مےڪنم تا پیاده شود...
به محض اینڪہ دستگیره در را مےفشارد،صداے شلیڪ گلوله اے توجهم را جلب مےڪند،همزمان با صداے ان،صداے جیغ و شڪستن شیشه سمت محنا،باعث مےشود،قلبم لحظه اے از تپش بایستد،با نهایت صدایم،داد میزنم:محناااا
.
.
.
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
🌸🍃✨
امـام بـاقـر(ع)فـرمـود:
خـداونـد دوسـت ميـدارد كـسے را كـه بــا #نـمـاز خـوانـدن، شــب زنـده دارے كنــد.
#شبیــه_شــهــدا_شـــویم💚
{💚} @Hararme_bigarar
🌸🍃
علاقه ی ویژه ای به حضرت علی اکبر(ع) داشت❤️ و در هیات حضرت علی اکبر علیه السلام فعالیت می کرد و در یادداشت هایش سخن از ایشان می زند و حتی گروهان خودش در جبهه های مقاومت را به نام ایشان نامگذاری نمود.
مهدی در ایام فاطمیه در ستاد حدیث غربت فعالیت می کردند.
آخرین باری که مهدی به ایران آمد با هم به مشهد رفتیم. بعد از اینکه زیارت کردیم در صحن سقاخانه دیدم ایستاده و می خندد😁!
به مهدی گفتم چیه مادر، چرا می خندی؟! گفت مادر امضای شهادتم را از آقا امام رضا علیه السلام گرفتم.😍🕊
من به مهدی گفتم مادر اگر تو شهید بشوی من دیگر کسی را ندارم😔. مهدی دستش را به سمت آسمان برد و گفت: مادر #خـدا هست...🍃
#مدافعحرممهدیصابری
#تیپ_فاطمیون✌️
Join➟ @harame_bigarar