حرم بیقرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_هشتم😍✋ #قسمت_2 به محض رفتنشان به اتاق مے روم و پناه میبرم به
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_هشتم😍✋
#قسمت_3
نگاه گذرایے به فهرست ڪتاب مے اندازم و شماره صفحه مورد نظرم را پیدا مے ڪنم و شروع میڪنم به خواندنش...قسمتهاے مهمش را هایلایتر مے ڪشم و یڪبار دیگر مےخوانم...
هرچه سعے مےڪنم تا ڪلمات را بہ ذهنم بسپارم نمےشود...
یڪبار دیگر از اول شروع میڪنم...
میخوانم و خلاصه میڪنم اما در ذهنم نمے رود
کتاب را رها مے ڪنم و سرم را بین دستانم میگیرم...از ان روز که پدر رفته یڪ هفتہ اے میگذرد و من روزها را بے هدف تر از قبل مےگذرانم...روال عادے زندگے ام به هم ریخته...نه به خودم میرسم نه به اتاق نه به درسهایم... دو روز هم به ڪلاس نرفتم و از جواب دادن به تماس های دوستانم هم طفره مےروم...
غرغرهای مادرم هم از یڪ طرف...فقط خودم را سپرده ام به دست خواب بلڪه ڪمے ارامم ڪند...
از صندلے جدا مےشوم و ڪمے به بدنم ڪش و غوص میدهم تا خستگے در ڪنم...به سمت اینه ڪه میروم
چهره پژمرده و ژولیده ام را میبینم ڪه در اینه برایم دهن ڪجے مے ڪند...
لب و لوچه ام را اویزان مےڪنم و اتاق را به مقصد اشپزخانه ترڪ مےڪنم...
مامان_چه عجب از اون اتاق اومدی بیرون...
همانطور ڪه لیوان اب را در ظرفشویے میگذارم،میگویم
_مامان اصلا حال ندارم
این جمله را ڪه نمے گویم شروع مےکند
_چرا حال ندارے؟ بچت مریضه؟شوهرت غذا نداره؟ خونه ات وضعش خرابه؟ عزیزات مردن؟!
از حرفهایش عصبے میشوم و میگویم:
_عه مامان بسه دیگه...باشه از این به بعد دیگه حرفم نمیزنم
دستم را روی دهانم میگذارم و میگویم
_آه لالم لالم،کرم کرم!
_بس ڪن،هی به روت نمیارم توام انگار نه انگاریه ذره دستمو بگیر...مثلا دخترےدختر باید شاداب باشه بگه بخنده نه مثل تو کز کنه تو اتاق فقط اخمُ تخم شب میری خوابه ظهر میری خوابه!
صدایش را بالا میبرد:
_چته تو دختر...محنای من اینجوری بود؟ با ڪے دارے لج مےڪنے؟با من ؟چون صلاحتو میخوام؟
ماتم میبرد از حرفهایش
سعے مےڪنم چیزی نگویم
از طرفے حق داشت،خیلی وقت است ڪه فراموشش کردم
نه دستش را میگیرم نه ڪارے مےڪنم
به سمتش مےروم و براے اینڪه ارامش ڪنم میگویم
_شرمنده اونقدر درگیرخودم بودم...همه چے رو فراموش کردم
انگار که اصلا مرا نمے بیند و صدایم را نمےشنود وسایل را جابه جا مےڪند
دوباره به سمتش میروم و میگویم...
_مامان!
جوابے نمے دهدپاپیچش میشوم...
از بغل صدایش میڪنم همراهش راه میروم صدایش میزنم اما انگار نه انگار...
از روبرویش در مےایم و کلافه میگویم
_عه مامــان!
سرد جواب میدهد
_بله
_هووم؟ میگم که کاراے امروز با من...شما استراحت ڪن..نظرت؟
لبخند دندان نمایے میزنم و مے گوید
_همیشه باید حرصم بدی تا یکارے ڪنے...!
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_نهم😍✋
#قسمت_1
مےخواهم بروم ڪہ مادر مےگوید:
_وای اصلا حواسم نبود...اون روسرے قهوه ایه رو زودباش اتو بڪش باید برم خیاطے...
_کدومش مامان؟
_همون ڪه گلاے ڪرم داره دیگه
_اها باش...شما برو مانتو ایناتو بپوش تا من اتو میزنم...
_قربون اون چشماے قشنگت...
_خــدا نڪنه
یڪ ربع بعد مادر رفت و من و ماندم و خانه اے ڪه باید مرتب مےشد...
بہ سمت اتاقشان رفتم...
کتابخانه پدر را تماما گرد و خاڪ گرفته بود...
صندلے میز ڪامپیوتر را ڪشان ڪشان به سمت قفسه کتاب ها مےاورم...
بروے صندلے مےروم و خاڪ قفسہ ها را میگیرم...
چند دقیقه اے از تمیزکارے ام نمیگذرد ڪه عطسه امانم را میبرد...
دم دستم روسری یا دستمالے نمیبینم ڪه بخواهم به دهانم ببندم برای همین هم مجبور میشوم یقه پیراهنم را تا روی بینے ام بالا بیاورم...
همانطور ڪه قفسه و کتاب ها را دستمال مے ڪشم،چند ڪتاب را هم براے مطالعه برمیدارم و کنار پایم میگذارم...
مے خواهم از صندلے پایین بیایم ڪه گرد وخاڪ قاب عڪس پدر چشمم را میگیرد...
همین ڪه دست میبرم تا ان را بردارم، قاب عڪس روے سرم مے افتد و ڪمے درد میگیرد...
قاب عکس را برمیدارم و میخواهم روے سرم دست بڪشم ڪه چیزی مانع از برخورد مستقیم دستم با سرم میشود...
ان را برمیدارم و مقابل چشمانم میگیرم...
_این عتیقه دیگه کجا بود؟؟!
پنجاه تومنے!!
نسلت مگه منقرض نشد؟
میخواهم دور بیاندازمش ڪه کلمہ (مصرف سوریه المرکزی) نوشته شده روے ان توجهم را جلب مےڪند!
متعجب زیر لب میگویم:
_پول سوریه اینجا چے میگه؟
بازهم اهمیتے نمے دهم و غبار قاب عکس را میگیرم و سر جایش میگذارم
ڪارم ڪه تمام مے شود صندلے را برمیدارم و میگذارم سرجایش و دستے و به اتاقشان مےڪشم...
همانطور ڪه در ڪمد را مے بندم...
چشم میچرخانم تا اسکناسےڪه پیدا ڪرده بودم را بیابم ڪه میبینم درست ڪنار سطل افتاده...
به سمتش مےروم و با دقت زیر و رویش مےڪنم...اما بازهم چیزی دستگیرم نمےشود....
ان را در جیبم میگذارم و از اتاق خارج میشوم.
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜
༻﷽༺
فرخنده جشن مسلمین،
بادا مبارڪ🌺🎉🌸
میلاد ختم المرسلین،
بادا مبارڪ🌸🎉🌺
آمد بدنیا، آن نور سرمد،
ذڪر دو عالَم، شد یا محمد(ص)
جان جهان آن مصحف ناطق
خوش آمد🌺🎉🌸
فرزند زهرا ، حضرٺ صادق
خوشآمد🌸🎉🌺
#میلاد_باسعادٺ_پیامبرمهربانےو
#امام_جعفر_صادق_ع
#برهمہ_مسلمانان_مبارڪباد
🎊عاشقان عيدتان مبااااارك💖
Join➟ @harame_bigarar