به او بگویید دوستش دارم😍🙈👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/4003790864C0ebb990c32
یواشکی بیــــاااااا😋🍁
حرم بیقرار
💚✨ پـروردگارا واژه #شهیـــد چیست؟ ڪه روی هر #جوانے میگذارے این چنین #زیبا میشـود... ️ #شهید_محمد_
❤️🍃🌸
♻️ بابا جان داد
🍂مهر ماهی که نوشتم بابا آب داد، بابا نان داد، چقد تفاوت داشت با مهر ماهی که دیدم بابا جان داد....
یادش بخیر بچگیامون هفت سنگ چه حالی میداد..انگار هر کی خوب بلد بود بازی کنه خیلی هنرمند بود..1-2-3-4-5-6-7- به عدد هفت که میرسیدم یاد خاطرات پدرم میفتادم..
🍂هروقت میخواست خاطره ای از جنگ بگه میگفت هفت_تپه. اونقد گفت از هفت تپه و داداشش و هفت شهر عشق تا من بزرگ شدم و به همراه برادرم رفتم هفت تپه..
داداشم شده بود مسئول راهیان_نور و من شده بودم خادم الشهدا..
🍂درست مثل عموی عزیزم که فرمانده گردان امام محمد باقر بود و پدرم نیروی گردان..
🍂 باز هم اینبار فرمانده از هفت شهر عشق هفت تپه حاجت گرفت و شهید مدافع حرم شد و خادم جا ماند..
🍂حالا باید این بار با برادرزاده هایم بروم هفت تپه. به آن ها نشان بدهم زمانی که ما هفت سنگ بازی میکردیم پدرهایمان در هفت تپه داشتند میجنگیدند..
🍂بابای من و بابای شما اینجا حاجت گرفتند از شهدا...
چه مهر ماهی شده امسال...علیرضا بلباسی و هدایت بلباسی..
یکی شهید شد و یکی جانباز،
که دو سال پیش به رحمت خدا رفت..
🍂محمد بلباسی و من جامانده...
محمد رفت و من....
🔸به روایت رسول بلباسی برادر شهید محمد بلباسی
اینجــا خـانہ شهداستــــ👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
🌸🍃❤️
استوری هنری بزا عاشقت بشن❤️👇
http://eitaa.com/joinchat/4003790864C0ebb990c32
تک خطی حافظ و سعدی😊☝️
حرم بیقرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_بیستوپنجم😍✋ #قسمت_۴ چشم از او مےگیرم،برمےگردم و چشم مےدوزم به
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوششم😍✋
#قسمت_1
سرش را روے پاهایم مےگذارم و دستانم را حصار سرش قرار مےدهم و چشم مےدوزم به چشمانش...
لرز بدنش رفته رفته بیشتر مےشد و خون با فشار بیشترے از بدنش خارج...
چند نفر از بچه هاے انتظامے به سمتمان مےایند و ارام روے جراحت را مےبندند،تا حداقل راه براے بیرون امدنش باز نباشد...
پتویے رویش مےاندازیم و منتظر امدن امبولانس مےمانیم...
دست میبرم و دستان سردش را از زیر پتو بیرون مےڪشم و با دستانم سعے در گرم شدن دستانش مےڪنم...
چشم دوخته به من و هرازگاهے به جاے ناله فقط لبخند،مےزند...
رو مےڪنم به او و مےگویم:درسته ڪارت بدون هماهنگے بود و نادرست،ولے باعث شدے یڪے از اون زیر دستاش بیوفته تو تله...
تلخندے مےزند و بریده بریده مےگوید:ولـ لـی اگــہ تــ تو نبودے ک اون گیـ یـر نمے افتـ تاد ...
انگشت اشاره ام را مقابل بینے ام مےگیرم و اهسته لب مےزنم:هیـس،چیزے نگو!به خودت فشار نیار...
دوباره مےگوید:دم اخـ خـرے هـ هـم مارو ول نمےڪنے؟
اشڪ و لبخند هردو باهم یڪے مےشوند...
سرمـ را به سمت بالا مےگیرم و لبم را مےگزم،ڪنترل این حجم از بغض برایم ممڪن نبود...
اصلا چہ ڪسے گفته،مرد نباید گریه ڪند؟
مرد باید بمیرد و دم نزند؟
مگر مےشود؟
همراهم زنگ مےخورد،اهمیتے نمےدهم،به دستم مےگیرم تا صدایش را ڪم ڪنم ڪہ با سر مےگوید جواب بدهم...
حاجے بود،وسط این بهبوهه حتما مےخواهد بگوید،چرا رفتم وسط ماجرا؟
هم محمدے از فرمانش سرپیچے ڪرده بود و هم من...
همراهم را به سمت گوشم مےبرم و لب مےزنم:سلام حاجے
با پشت دست گونه هاے خیسم را پاڪ مےڪنم
مےگوید:شنیدم محمدے مجروح شده اره؟
نگاهے به چشمانش مےڪنم و لب مےزنم:اره
احمدے_وضعش چطوره؟
جلوے خودش چه مےتوانستم بگویم...
سڪوت مےڪنم در جوابش ڪہ داد مےزند: با توام میرامینے! میگم وضعش چطوره؟
با صدایے بلند و گرفته مےگویم:عاالیــہ حاجے...
بغض لعنتی دوباره مےافتد به جانم،چشمانم پر مےشود،اما...
ادامه مےدهم:فقط تو خون داره دست و پا میزنه...
در این وضعیت شرح حال مےگرفت از من...
یعنے نمیدانے چه بلایے به سرش امده؟
این سوالات بیهوده حالم را بهم مےزد...
تماس را قطع مےڪند و من هم از خدا خواسته،همراهم را خاموش مےڪنم و در جیب شلوارم مےگذارم...
نگاهم را از صورتش مےگیرم و به شے خونے در دستش مےدوزم...
متعجب مےپرسم:این چیه؟
با خس خس مےگوید:گوشے
لب مےزنم_همون...؟
نمےگذارد سوالم را تمام ڪنم ڪہ سرش را تڪان مےدهد و دست لرزانش را به سمت دستم مےاورد و همراه صدیقے را ڪف دستم مےگذارد و لب مےزند:دل پیـ ش ڪسـ سے باااشد و وصـ لـش نـ تـ توانے!
چشمانش پر مےشوند...
دستم میبرم و گونه هاے نمدارش را پاڪ مےڪنم...حتے در این لحظه هم؟
صداے امبولانس را ڪہ مےشنوم،احساس مےڪنم لحظہ وداع رسیده!
باید از او خداحافظے مےڪردم،باید مےرفت!
لحظه اخر نه من چیزے مےگویم نه او...
خیره فقط چشم مےدوزیم به هم،دستانم را مےفشارد...
ارام مےخندد،بخند جانم،بخندو خاڪ بر سر ڪن تمام غصه هایت را...
یڪ ان به سرفه مےافتد و لخته هاے خون روے لباسش مےریزد...
چشمانم مضطربم را مےدوزم به دو نفرے ڪہ برانکارد به دست به سمتمان مےامدند...
نزدیڪ مےشوند،پتو را ڪنار مےزنند و بدون هیچ معطلے به سمتش مےروندواورا روے برانڪاردمےگذارند...
مےخواهد از دستهایش او را بالا بڪشد ڪہ پسش مےزنم و خود این ڪار را مےڪنم و با تمام سرعت به داخل ماشین هدایتش مےڪنم...
مےخواهم بروم ڪہ از پشت از یقه پیراهنم مےگیرد و عصبے مےگوید:تو ڪجا؟
مانند بچه هاے تخس مےگویم
_میخوام بیام!
±لازم نکرده...
مرا به عقب هول مےدهد و درب امبولانس را مےبنددو با سرعت راه مےافتد...
هراسان بدون اینڪہ لحظہ اے بخواهم درنگ ڪنم به سمت ماشین مےروم و با سرعت تمام خود را به پشت امبولانس مےرسانم....
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
#قــــــرار_شبــــانه🌺🍃
ختـم صـلواتــ بـه نیـابتــ از
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
هـدیـه بہ ائمـه معـصومـین(علیه السلام) و براےســـلامتـــےو تعجــــیل
در ظهــور امــام زمــان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)🌺
⚠️مهلتـــ صلواتـــ فـــرستــادن
تا فرداشب😊
❤️تعــداد صلواتـ هاے خود را به آیدے زیر بفرستین👇
🆔 @khadem_201
استوری هنری بزا عاشقت بشن❤️👇
http://eitaa.com/joinchat/4003790864C0ebb990c32
تک خطی حافظ و سعدی😊☝️