eitaa logo
حرم بی‌قرار
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
481 ویدیو
23 فایل
شـکࢪ خــدا ࢪا کــہ دࢪ پــنــاه حـسـینم ڪپے باصلوات‌؛حلال فوروارد ڪردے ‌دمت ‌گرم🌼
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜💜⚜❤️⚜💚⚜💛⚜💙⚜ 🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 با صدای الارم گوشے بیدار مے شوم... چشمانم ڪمی تار مے بینند... دستم را میبرم سمت چشمانم و کمی مالششان میدهم...! فڪرڪنم تنها یڪ ساعت خوابیده باشم،نگاهے به بقیه مے اندازم همه خواب بودند! دستم را ڪمے بالا میبرم تا دقیق تر ببینم ساعت چند است ساعت پنج صبح بود و کم مانده بود به اذان... روسری را که میخواستم سر کنم را به همراه بقیه وسایل بر میدارم و از خوابگاه خارج مے شوم... زمین خیس بود و بوی نم باران بینےام را نوازش میداد...! نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم چادر و کیفم را اویزان کردم و به سمت روشویی رفتم وضو گرفتم و بعد ڪمی هم ضدافتاب زدم... صورتم لاغر شده بود و این را براحتی میشد فهمید! روسری را که زمینه مشکی با پروانه های سفید داشت را لبنانی سر میکنم...! و بعد به سمت کیف و چادرم می روم... و از انجا خارج مے شوم!. یڪے از خادم ها را میبینم ڪه به سمتم مے اید با دو قدم فاصله از من لب مے زند خادم_دانش اموزین؟ لبخندی میزنم و میگویم _نه.. خادم_اها...اخه چهرتون کوچیک تر نشونتون میده...پس برید نمازخونه بعد از نمازو صبحونه بیاید و وسیله هاتونو ببرید...! نمیدانم چرا..اما خوشحال مے شوم. حداقل اول صبح با ان ها روبرو نخواهم شد... از خادمی که انجا بود تشکر میکنم و به سمت نمازخانه می روم دلم عجیب درد و دل با خالقش را میخواست...! بین اینهمه ادم غریب افتاده بودم...هر کدام یک جور زخم زبان میزدند...اولین تجربه راوی گری ام بود و برایم دشوار... باید از حرفهای زیادی عبور میکردم...باید تهمت وقضاوت های زیادی میشنیدم...و براحتی از کنارشان میگذشتم..!. به نماز خانه ڪه میرسم کفشهایم را در ڪیسه اے پلاستیڪے میگذارم و همراهم میبرم،از خلوت بودنش خوفم میگیرد در این سالن بزرگ ڪسے جز من نبود... سعے مے ڪنم چشم از اطرافم بگیرم و ذهنم را مشغول سخنرانے ها و روایت هایے ڪه امروز باید میڪردم،ڪنم...! دست میبرم و دفترچه ام را از داخل ڪیف خارج میڪنم و برنامه ام را براے امروز مے چینم و براے انڪه حوصله شانـ سر نرود چند مسابقه هم طراحے میڪنم...نگاهے به ساعت مے اندازم بیست دقیقه از امدنم گذشته و هنوز نمازخانه انطور ڪه باید پر نشده... در عرض ده دقیقه همه اماده در صف ها نشستند و اماده شدند براے نماز... از صف اول بلند مے شوم و به صف سوم چهارم میروم... از ترس حرف های این عجوبه ها سعے میڪردم طورے رفتار ڪنم ڪه پشت سرم حرفے نباشد... اگرچه هر ڪارے هم ڪنم باز حرف هست و مے زنند... سلام نماز را میدهم و بے معطلے از جایم بلند میشوم و به طرف درب خروجے حرڪت مے ڪنم!!! همه نشسته بودند و نگاه ها به سمت من ڪه با تمام سرعت داشتم حرڪت میڪردم،زووم شده بود...! در دل خود را به خاطر این حرڪت عجولانه و دور از ذهنم سرزنش مےڪنم...از ڪه فرار مےڪردم؟ از خودم؟ یا از حرفهایے ڪه پشت سرم بود؟ یعنے من انقدر ضعیفم؟ سرے تڪان میدهم و مشغول در اوردن ڪفشها از پلاستیک مےشوم ڪه باصدایے هول میشوم و ڪفشها روے سر یڪے از دانش اموزان ڪه درحال دراوردن ڪفشهایش بود مے افتد...! سرم را بلند مے ڪنم تا صاحب صدا را ببینم: میرامینے_خانم صدیقے؟یه لحظه! پایین پله ها ایستاده و صدا میزند... قبل از انڪه به او برسم سعے در حل ڪردن وضعیت پیش امده مےڪنم... دخترڪ از جایش بلند میشود و با سرزنش خطابم مےڪند: +ڪورے مگه؟ رو ابرا سیر مےڪنه دختره ... وقت ڪردے پایینم یه نگا بنداز ملتو ندے به فنا...! ڪفشهایش را بدون انڪه در پلاستیڪ بگذارد در دستش میگیرد از قصد به چادرم میڪشد! به ارامے لب میزنم: _عمدے نبود ڪه...شرمنده! دهانش را برایم ڪج میڪند غرغرڪنان به راهش ادامه میدهد از پله ها پایین مے روم اما میرامینے را در محوطه نمے بینم سره صبح چڪارم داشت چشم میچرخانم و دور و اطرافم را دید میزنم اما اثری از اثارش نیست شانه اے تڪان میدهم و روے یڪے از پله مے نشینم و مشغول پاڪ ڪردن خاڪ ڪفش ان دخترڪ به روے چادرم میشوم! :اف.رضوانے ☆کپےبدونِ ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
حرم بی‌قرار
⚜💜⚜❤️⚜💚⚜💛⚜💙⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_دوم #قسمت_1😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 با صدای الارم گوشے بیدار مے شوم... چشمانم
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ مے خواهم بروم ڪه از پشت سر ڪسے صدایم مےڪند برمیگردم و لب میزنم _بله،بفرمایید نامش را از روے اتیڪت لباسش مے خوانم... محمدے_خانم صدیقے لطفا براے مراسم بیاین و چنتا مطلب بگید...ممنونم دستتون درد نڪنه _خواهش میڪنم...حتما،الان میام محمدے_باشه پس لطفا عجله ڪنید با تمام سرعت برمیگردم و ڪفشهایم همان جلوے در رهایشان مےڪنم... ڪمے هول میشوم و جمله ها را گم مےکنم...در دل صدایش میزنم نامش را بر لبانم جاری میڪنم ،ارامش نامت را جایے ندارد... میرامینے به سمتم مے اید و برگه اے به دستم میدهد...متعجب خیره به برگه میشوم میرامینے_بفرمایید اگه حضور ذهن ندارید از این ڪمڪ بگیرید... _نه ممنون لازم نیست... میرامینے به سمت بقیه میرود و مے نشیند یڪے از خادم ها صدایم مے ڪند به سمتش مے روم و می گوید +این زیر صدا خوبه؟ _اره خوبه...دستتون درد نڪنه پس از قرائت قرآن به سمت جایگاه قدم برمیدارم... خوش امدے به دانش اموزان میگویم و شروع مےڪنم _دیروز شهدا افسر جنگ سرد شدند و امروز ما افسر جنگ نرم...شهدا جنگیدند و پیروز شدند اما ایا ماهم؟!.... ☆★☆★☆★☆★☆ صدای همهمه دانش اموزان ڪل اتوبوس را برداشته ...نگار درست ربرویم نشسته و دوستانش هم کنار من...با یک لیوان چای دو لقمه بیشتر نتوانستم بخورم...چیزی از گلویم پایین نمے رفت...نمیدانم چرا... لرزش گوشے را حس میکنم و سریع بدون توجه به صفحه اش به سمت گوشم میبرم... _الو,بفرمایید امیرمهدی_سلام بر قل عزیزم...صبحت بخیر...میبینم سحر خیز شدی.... وبعد میخندد...از اینکه امیر مهدی سر صبح به من زنگ زده تعجب میکنم... _سلام عزیزم...صبح توام بخیر...دیگه مجبورم میفهمی مجبور... امیرمهدی_میگم...وگرنه اگه خونه بودی ده صبح بزور پا میشدی... _چیشده الان منو یاد کردی؟ امیرمهدی_راستش...دلم برات تنگ شده بود... _نه بابااا...دلت برا من تنگ شده بود یا ... امیرمهدی_معلومه که خودت...ولی دوربینت و بیشتر _باشه بابا...تو کمده برو برش دار... از امیرمهدی خداحافظی میکنم و گوشے ام را در کیف میگذارم... نگار_خانم صدیقی شمارتونو میتونیم داشته باشیم... به شوخی برایشان قیافه ای میگیرم و میگویم _من به هرکی شماره نمیدم...مزاحم نشو نگار_باشه نده...حداقل شماره منو بگیر خنده ام میگیرد...شماره اش را در گوشی سیو میکنم و تک زنگی میزنم تا شماره ام برایش بیافتد... حرفهایم را در مراسم زدم و براے راحتے و استراحت بچه ها دیگر قرار شد چیزے نگویم و این خیالم را از بابت بدعنقے و اداهایشان راحت مےڪرد :اف.رضوانے ☆کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
⚜💛⚜❤️⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ بعد از بازدید از منطقه بچه ها را به یک بازارچه بردند... اکثر بچه ها رفتند و تنها عده کمی ماندند در اتوبوس! احساس خفگی میکردم...از پله های اتوبوس پایین امدم و درحال رفتن به سمت سکوها بودم که با صدایی در جایم خشک شدم...! میر امینی_کجا خانوم...؟! از لحنش عصبانی میشوم... سریع سرم را بر میگردانم... من را که میبیند سریع تغییر موضع میدهد و میگوید... میرامینی_ببخشید...فکر کردم از دانش اموزایید...فقط دور نشید...!! کمی مکث میکند و میگوید میرامینی_لطفا... سرم را بلند میکنم و میگویم _جایی نمیرم...میخواستم رو این سکوها بشینم... دیگر توجهی به او نمیکنم و چند متر انطرف تر روی یک سکو مینشینم... چقدر فضول و پیگیر است به او چه من کجا میروم چه میکنم...اصلا چرا با بچه ها نرفته تا مراقبشان باشد...با حرص میگویم _مار از پونه بدش میاد دره لونش سبز میشه... اول خواستم بروم بازار و ببینم چه خبر است اما بعد پشیمان شدم دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و بچه ها را دید میزنم... عجب کیفی میدهد اینطور دید زدنشان... نگاه کن چطور چشم پسرها را در می اورند... اصلا اینها چیزی هم از حیا میدانند... حیا در این ها مرده... چطور خودشان را به ان ها نزدیک میکنند... واقعا بچه اند...از کارشان حرصم میگیرد... میخواهم بروم و چادری را که سرکرده از سرش بکشم و بگویم هرانچه را که سالهاست در دلم مانده...!! اصلا چشمانم را ببندم بهتر است تا کی باید من و امثال من کور و کر شویم و امثال اینها روز به روز دریده تر...؟! چشمم به میر امینی می افتد... عینک زده و معلوم نیست کدام سمت را دید میزند...! او که اینجاست... احساس بدی دارم...جو سنگینی است... سعی میکنم با گوشی خود را مشغول کنم تا کمی ذهنم ارام شود...! یک ربع بعد نیمی از بچه ها امدند و یکی یکی سوار اتوبوس شدند بدجور تشنه ام است در اتوبوس هم ابی نیست. از جایم بلند می شوم و به سمت بازار می روم...ده متری با من فاصله دارد... نگاه سنگین میرامینی را حس میکنم حتما باید به او بگویم کجا می روم؟... بند کیفم را روی دوشم می اندازم و به راهم ادامه میدهم سرعتم را کمی بیشتر میکنم... چه پیچ در پیچ است...گم نشوم صلوات تمام غرفه ها را زیرو رو می کنم اما خبری از غرفه ای که اب معدنی ای چیزی داشته باشد نیست...! بچه ها را میبینم که دارند برمیگردند... یکدفعه چشمم به غرفه ای می افتد که تقریبا در انتهای بازار است... از اینکه باز قرار است دیر کنم استرس میگیرم... _اخه الان وقت تشنه شدن بود...اه!!! تنها دو قدم با غرفه فاصله داشتم که صدای اشنایی مرا به سمتے دیگر میکشد... صدای خنده دلبرانه یک دختر با صدای چند پسر... صدایش برایم خیلی اشناست... ذهنم جملاتی را که شب شنیده بودم برایم تکرار میکند... حتم دارم خودش است...همان که امروز اسمش را فهمیدم،☆یکتا‌‌☆ عصبانی میشوم ... او بین اینهمه پسر چه میکرد..؟! به حرفهایی که دیشب زد اهمیتے نمیدهم او همجنس من است... نمیخواهم بلایی سرش بیاید باید کمکش کنم... بدون اندکے مکث... به سمت صدا مے روم... هرچه جلوتر مے روم جمعیت کمتر میشود و دلم اشوب تر...! جای بدیست...در دلم به خدا توکل میکنم وپشت یکی از غرفه ها به حالت نشسته در می ایم... اے ڪاش چشمانم ڪور میشد و این بے حرمتے ها و بے حیایے هارا نمے دید. میخواهم برگردم اما نمیدانم چرا دلم میخواهد ڪمڪش ڪند...اگر بلایے سرش بیاید تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید لحظه اے دریغ ڪنم... نباید او را به حال خودش رها ڪنم،نباید....!! :اف.رضوانے ☆کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜