حرم بیقرار
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_دوم وقتے بہ چهره ات نگاه میکنم حس میکنم کہ باز هم همین هارا تکرار میکنے..
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سوم
چند ساعتی ایست کہ بہ دیدار خانواده و دوستانت رفتہ ای...برای ناهارمان همان غذایی را درست کرده ام کہ همیشہ دوست داشتی!قورمہ سبزے!
هر از چند گاهی ندایی درونی وجودم را فرا میگیرد کہ عمر #عاشقانہ هایت کوتاه است بسیار کوتاه...
دستم را روے قلبم میگذارم و نفسی عمیق میکشم و سعی میکنم حواسم را از این افکار پرت کنم...
اصلا میدانے از این جا بہ بعد دوراه بیشتر ندارے!
یا نمی گذارم بروی...یا مرا هم با خودت ببرے!
با صدای زنگ تلفن بہ سمت هال میروم و گوشی را برمیدارم :
_الو؟
_ …
_الو؟؟
_ …
_محمد؟!!
_ …
جواب نمیدهی...نگرانم میکنی...تلفن را قطع میکنم تا میخواستم دوباره تماس بگیرم صدای تلفن بلند میشود! زود گوشی را برمیدارم :
_الو محمد؟!
_جان محمد؟!
_وااایـــــــــی...چرا جواب نمی دی!؟
_میخواستم صدای خانوممو بشنوم ، اشکالی داره؟
_اینـجــــــورے؟!!!
_پس چجوری؟!
_دیوونه ای به خدا...
_خــــب؛ خانوم خونہ برای ناهار چی پختہ؟
_نمی گم! با لحنی کہ شبیہ خنده اس جواب میدهی : ولی بوش تا اینجا میاد...!
در پاسخت خنده ای کوتاه میکنم و چیزی نمیگویم در جواب سکوتم میگویی : منتظرم باش!
در دلم پاسخ میدهم من مدت هاست کہ انتظارت را میکشم اما افکارم را بر زبان نمی آورم و خیلی کوتاه تایید می کنم
بعد از قطع تماست تلفن را سرجایش میگذارم و بہ ساعت نگاه میکنم چقدر فضا سوت و کور است...وقت هایی کہ نیستی براے اینکہ دلتنگے بیشتر از این امانم را نگیرد در خانہ مان نمی مانم...
بہ اتاقمان میروم و ساکت را بہ قصد شستن لباس هایت از کمد بیرون میکشم
بازش میکنم و لباس سبز نظامی ات را بیرون می آورم
#بوے_تنت را می دهد...مرحم خوبی براے تنهایی هاست!
نویسنده : مــــــریم یونسے
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
یک بغل گل
پشت چراغ قرمز🔴 خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد🗣. کنار خیابان یک پیرمردی👨🏼🦳 که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود در گالری بزرگی گل های رزی🌹به رنگ های مختلف می فروخت ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود😦🤭 و من احساس می کردم این مرد از آسمان آمده است.🙄☝️🏻 اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم.😬 یک آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم، پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد😨.
منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر می داشت و روی پاهای من می ریخت . دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه در خیابان به ما نگاه👀 می کردند و سوت و کف می زدند👏🏻. حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت😤: می بینی ، بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند😑 و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😏.
آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمی دانستم🥰 چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است. غیر از اینکه بگویم بی نهایت دوستت دارم.😍💜
#عاشقانه_شهدا #عاشقی #شهیدانه #عاشقانه
#شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر شهید منوچهر مدق
هدایت شده از گسترده "شما'
#پیشنهاد_بسیار_ویژه_امروز ♥️
بَرٰایِ حـــٰال دِلـَمْ جُرْعــِـه ای غَزَلْ لُطْفاً
💭 #شعـرها و متـن هایی از جنــسِ #آرامش
💭 عاشقانه هایی از جنس دل😍
💭پروفایلـهـاے #مذهبی #عاشقانه #عارفانه
💭دعوتید به #نابترین کانالِ ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2146238464C2a79e12126
اینجــا #بهشــتعاشقــاسـت👆
ازدستـش ندیـد #محشــررره😍😉