حرم بیقرار
⚜💜⚜❤️⚜💚⚜💛⚜💙⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_دوم #قسمت_1😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 با صدای الارم گوشے بیدار مے شوم... چشمانم
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_دوم
#قسمت_2 😍✋
مے خواهم بروم ڪه از پشت سر ڪسے صدایم مےڪند
برمیگردم و لب میزنم
_بله،بفرمایید
نامش را از روے اتیڪت لباسش مے خوانم...
محمدے_خانم صدیقے لطفا براے مراسم بیاین و چنتا مطلب بگید...ممنونم دستتون درد نڪنه
_خواهش میڪنم...حتما،الان میام
محمدے_باشه پس لطفا عجله ڪنید
با تمام سرعت برمیگردم و ڪفشهایم همان جلوے در رهایشان مےڪنم...
ڪمے هول میشوم و جمله ها را گم مےکنم...در دل صدایش میزنم نامش را بر لبانم جاری میڪنم ،ارامش نامت را جایے ندارد...
میرامینے به سمتم مے اید و برگه اے به دستم میدهد...متعجب خیره به برگه میشوم
میرامینے_بفرمایید اگه حضور ذهن ندارید از این ڪمڪ بگیرید...
_نه ممنون لازم نیست...
میرامینے به سمت بقیه میرود و مے نشیند
یڪے از خادم ها صدایم مے ڪند به سمتش مے روم و می گوید
+این زیر صدا خوبه؟
_اره خوبه...دستتون درد نڪنه
پس از قرائت قرآن به سمت جایگاه قدم برمیدارم...
خوش امدے به دانش اموزان میگویم و شروع مےڪنم
_دیروز شهدا افسر جنگ سرد شدند و امروز ما افسر جنگ نرم...شهدا جنگیدند و پیروز شدند اما ایا ماهم؟!....
☆★☆★☆★☆★☆
صدای همهمه دانش اموزان ڪل اتوبوس را برداشته ...نگار درست ربرویم نشسته و دوستانش هم کنار من...با یک لیوان چای دو لقمه بیشتر نتوانستم بخورم...چیزی از گلویم پایین نمے رفت...نمیدانم چرا...
لرزش گوشے را حس میکنم و سریع بدون توجه به صفحه اش به سمت گوشم میبرم...
_الو,بفرمایید
امیرمهدی_سلام بر قل عزیزم...صبحت بخیر...میبینم سحر خیز شدی....
وبعد میخندد...از اینکه امیر مهدی سر صبح به من زنگ زده تعجب میکنم...
_سلام عزیزم...صبح توام بخیر...دیگه مجبورم میفهمی مجبور...
امیرمهدی_میگم...وگرنه اگه خونه بودی ده صبح بزور پا میشدی...
_چیشده الان منو یاد کردی؟
امیرمهدی_راستش...دلم برات تنگ شده بود...
_نه بابااا...دلت برا من تنگ شده بود یا ...
امیرمهدی_معلومه که خودت...ولی دوربینت و بیشتر
_باشه بابا...تو کمده برو برش دار...
از امیرمهدی خداحافظی میکنم و گوشے ام را در کیف میگذارم...
نگار_خانم صدیقی شمارتونو میتونیم داشته باشیم...
به شوخی برایشان قیافه ای میگیرم و میگویم
_من به هرکی شماره نمیدم...مزاحم نشو
نگار_باشه نده...حداقل شماره منو بگیر
خنده ام میگیرد...شماره اش را در گوشی سیو میکنم و تک زنگی میزنم تا شماره ام برایش بیافتد...
حرفهایم را در مراسم زدم و براے راحتے و استراحت بچه ها دیگر قرار شد چیزے نگویم و این خیالم را از بابت بدعنقے و اداهایشان راحت مےڪرد
#نویسنده:اف.رضوانے
☆کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
⚜💛⚜❤️⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_دوم
#قسمت_3😍✋
بعد از بازدید از منطقه بچه ها را به یک بازارچه بردند...
اکثر بچه ها رفتند و تنها عده کمی ماندند در اتوبوس!
احساس خفگی میکردم...از پله های اتوبوس پایین امدم و درحال رفتن به سمت سکوها بودم که با صدایی در جایم خشک شدم...!
میر امینی_کجا خانوم...؟!
از لحنش عصبانی میشوم...
سریع سرم را بر میگردانم...
من را که میبیند سریع تغییر موضع میدهد و میگوید...
میرامینی_ببخشید...فکر کردم از دانش اموزایید...فقط دور نشید...!!
کمی مکث میکند و میگوید
میرامینی_لطفا...
سرم را بلند میکنم و میگویم
_جایی نمیرم...میخواستم رو این سکوها بشینم...
دیگر توجهی به او نمیکنم و چند متر انطرف تر روی یک سکو مینشینم... چقدر فضول و پیگیر است به او چه من کجا میروم چه میکنم...اصلا چرا با بچه ها نرفته تا مراقبشان باشد...با حرص میگویم
_مار از پونه بدش میاد دره لونش سبز میشه...
اول خواستم بروم بازار و ببینم چه خبر است اما بعد پشیمان شدم
دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و بچه ها را دید میزنم...
عجب کیفی میدهد اینطور دید زدنشان...
نگاه کن چطور چشم پسرها را در می اورند...
اصلا اینها چیزی هم از حیا میدانند...
حیا در این ها مرده...
چطور خودشان را به ان ها نزدیک میکنند...
واقعا بچه اند...از کارشان حرصم میگیرد...
میخواهم بروم و چادری را که سرکرده از سرش بکشم و بگویم هرانچه را که سالهاست در دلم مانده...!!
اصلا چشمانم را ببندم بهتر است
تا کی باید من و امثال من کور و کر شویم و امثال اینها روز به روز دریده تر...؟!
چشمم به میر امینی می افتد...
عینک زده و معلوم نیست کدام سمت را دید میزند...!
او که اینجاست...
احساس بدی دارم...جو سنگینی است...
سعی میکنم با گوشی خود را مشغول کنم تا کمی ذهنم ارام شود...!
یک ربع بعد نیمی از بچه ها امدند و یکی یکی سوار اتوبوس شدند
بدجور تشنه ام است در اتوبوس هم ابی نیست.
از جایم بلند می شوم و به سمت بازار می روم...ده متری با من فاصله دارد...
نگاه سنگین میرامینی را حس میکنم
حتما باید به او بگویم کجا می روم؟...
بند کیفم را روی دوشم می اندازم و به راهم ادامه میدهم سرعتم را کمی بیشتر میکنم...
چه پیچ در پیچ است...گم نشوم
صلوات
تمام غرفه ها را زیرو رو می کنم اما خبری از غرفه ای که اب معدنی ای چیزی داشته باشد نیست...!
بچه ها را میبینم که دارند برمیگردند...
یکدفعه چشمم به غرفه ای می افتد که تقریبا در انتهای بازار است...
از اینکه باز قرار است دیر کنم استرس میگیرم...
_اخه الان وقت تشنه شدن بود...اه!!!
تنها دو قدم با غرفه فاصله داشتم که صدای اشنایی مرا به سمتے دیگر میکشد...
صدای خنده دلبرانه یک دختر با صدای چند پسر...
صدایش برایم خیلی اشناست...
ذهنم جملاتی را که شب شنیده بودم برایم تکرار میکند...
حتم دارم خودش است...همان که امروز اسمش را فهمیدم،☆یکتا☆
عصبانی میشوم ...
او بین اینهمه پسر چه میکرد..؟!
به حرفهایی که دیشب زد اهمیتے نمیدهم او همجنس من است...
نمیخواهم بلایی سرش بیاید
باید کمکش کنم...
بدون اندکے مکث...
به سمت صدا مے روم...
هرچه جلوتر مے روم جمعیت کمتر میشود و دلم اشوب تر...!
جای بدیست...در دلم به خدا توکل میکنم وپشت یکی از غرفه ها به حالت نشسته در می ایم...
اے ڪاش چشمانم ڪور میشد و این بے حرمتے ها و بے حیایے هارا نمے دید.
میخواهم برگردم اما نمیدانم چرا دلم میخواهد ڪمڪش ڪند...اگر بلایے سرش بیاید تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید لحظه اے دریغ ڪنم...
نباید او را به حال خودش رها ڪنم،نباید....!!
#نویسنده:اف.رضوانے
☆کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜