eitaa logo
حرم بی‌قرار
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
481 ویدیو
23 فایل
شـکࢪ خــدا ࢪا کــہ دࢪ پــنــاه حـسـینم ڪپے باصلوات‌؛حلال فوروارد ڪردے ‌دمت ‌گرم🌼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرم بی‌قرار
⚜💜⚜❤️⚜💚⚜💛⚜💙⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_دوم #قسمت_1😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 با صدای الارم گوشے بیدار مے شوم... چشمانم
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ مے خواهم بروم ڪه از پشت سر ڪسے صدایم مےڪند برمیگردم و لب میزنم _بله،بفرمایید نامش را از روے اتیڪت لباسش مے خوانم... محمدے_خانم صدیقے لطفا براے مراسم بیاین و چنتا مطلب بگید...ممنونم دستتون درد نڪنه _خواهش میڪنم...حتما،الان میام محمدے_باشه پس لطفا عجله ڪنید با تمام سرعت برمیگردم و ڪفشهایم همان جلوے در رهایشان مےڪنم... ڪمے هول میشوم و جمله ها را گم مےکنم...در دل صدایش میزنم نامش را بر لبانم جاری میڪنم ،ارامش نامت را جایے ندارد... میرامینے به سمتم مے اید و برگه اے به دستم میدهد...متعجب خیره به برگه میشوم میرامینے_بفرمایید اگه حضور ذهن ندارید از این ڪمڪ بگیرید... _نه ممنون لازم نیست... میرامینے به سمت بقیه میرود و مے نشیند یڪے از خادم ها صدایم مے ڪند به سمتش مے روم و می گوید +این زیر صدا خوبه؟ _اره خوبه...دستتون درد نڪنه پس از قرائت قرآن به سمت جایگاه قدم برمیدارم... خوش امدے به دانش اموزان میگویم و شروع مےڪنم _دیروز شهدا افسر جنگ سرد شدند و امروز ما افسر جنگ نرم...شهدا جنگیدند و پیروز شدند اما ایا ماهم؟!.... ☆★☆★☆★☆★☆ صدای همهمه دانش اموزان ڪل اتوبوس را برداشته ...نگار درست ربرویم نشسته و دوستانش هم کنار من...با یک لیوان چای دو لقمه بیشتر نتوانستم بخورم...چیزی از گلویم پایین نمے رفت...نمیدانم چرا... لرزش گوشے را حس میکنم و سریع بدون توجه به صفحه اش به سمت گوشم میبرم... _الو,بفرمایید امیرمهدی_سلام بر قل عزیزم...صبحت بخیر...میبینم سحر خیز شدی.... وبعد میخندد...از اینکه امیر مهدی سر صبح به من زنگ زده تعجب میکنم... _سلام عزیزم...صبح توام بخیر...دیگه مجبورم میفهمی مجبور... امیرمهدی_میگم...وگرنه اگه خونه بودی ده صبح بزور پا میشدی... _چیشده الان منو یاد کردی؟ امیرمهدی_راستش...دلم برات تنگ شده بود... _نه بابااا...دلت برا من تنگ شده بود یا ... امیرمهدی_معلومه که خودت...ولی دوربینت و بیشتر _باشه بابا...تو کمده برو برش دار... از امیرمهدی خداحافظی میکنم و گوشے ام را در کیف میگذارم... نگار_خانم صدیقی شمارتونو میتونیم داشته باشیم... به شوخی برایشان قیافه ای میگیرم و میگویم _من به هرکی شماره نمیدم...مزاحم نشو نگار_باشه نده...حداقل شماره منو بگیر خنده ام میگیرد...شماره اش را در گوشی سیو میکنم و تک زنگی میزنم تا شماره ام برایش بیافتد... حرفهایم را در مراسم زدم و براے راحتے و استراحت بچه ها دیگر قرار شد چیزے نگویم و این خیالم را از بابت بدعنقے و اداهایشان راحت مےڪرد :اف.رضوانے ☆کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜💛⚜❤️⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ بعد از بازدید از منطقه بچه ها را به یک بازارچه بردند... اکثر بچه ها رفتند و تنها عده کمی ماندند در اتوبوس! احساس خفگی میکردم...از پله های اتوبوس پایین امدم و درحال رفتن به سمت سکوها بودم که با صدایی در جایم خشک شدم...! میر امینی_کجا خانوم...؟! از لحنش عصبانی میشوم... سریع سرم را بر میگردانم... من را که میبیند سریع تغییر موضع میدهد و میگوید... میرامینی_ببخشید...فکر کردم از دانش اموزایید...فقط دور نشید...!! کمی مکث میکند و میگوید میرامینی_لطفا... سرم را بلند میکنم و میگویم _جایی نمیرم...میخواستم رو این سکوها بشینم... دیگر توجهی به او نمیکنم و چند متر انطرف تر روی یک سکو مینشینم... چقدر فضول و پیگیر است به او چه من کجا میروم چه میکنم...اصلا چرا با بچه ها نرفته تا مراقبشان باشد...با حرص میگویم _مار از پونه بدش میاد دره لونش سبز میشه... اول خواستم بروم بازار و ببینم چه خبر است اما بعد پشیمان شدم دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و بچه ها را دید میزنم... عجب کیفی میدهد اینطور دید زدنشان... نگاه کن چطور چشم پسرها را در می اورند... اصلا اینها چیزی هم از حیا میدانند... حیا در این ها مرده... چطور خودشان را به ان ها نزدیک میکنند... واقعا بچه اند...از کارشان حرصم میگیرد... میخواهم بروم و چادری را که سرکرده از سرش بکشم و بگویم هرانچه را که سالهاست در دلم مانده...!! اصلا چشمانم را ببندم بهتر است تا کی باید من و امثال من کور و کر شویم و امثال اینها روز به روز دریده تر...؟! چشمم به میر امینی می افتد... عینک زده و معلوم نیست کدام سمت را دید میزند...! او که اینجاست... احساس بدی دارم...جو سنگینی است... سعی میکنم با گوشی خود را مشغول کنم تا کمی ذهنم ارام شود...! یک ربع بعد نیمی از بچه ها امدند و یکی یکی سوار اتوبوس شدند بدجور تشنه ام است در اتوبوس هم ابی نیست. از جایم بلند می شوم و به سمت بازار می روم...ده متری با من فاصله دارد... نگاه سنگین میرامینی را حس میکنم حتما باید به او بگویم کجا می روم؟... بند کیفم را روی دوشم می اندازم و به راهم ادامه میدهم سرعتم را کمی بیشتر میکنم... چه پیچ در پیچ است...گم نشوم صلوات تمام غرفه ها را زیرو رو می کنم اما خبری از غرفه ای که اب معدنی ای چیزی داشته باشد نیست...! بچه ها را میبینم که دارند برمیگردند... یکدفعه چشمم به غرفه ای می افتد که تقریبا در انتهای بازار است... از اینکه باز قرار است دیر کنم استرس میگیرم... _اخه الان وقت تشنه شدن بود...اه!!! تنها دو قدم با غرفه فاصله داشتم که صدای اشنایی مرا به سمتے دیگر میکشد... صدای خنده دلبرانه یک دختر با صدای چند پسر... صدایش برایم خیلی اشناست... ذهنم جملاتی را که شب شنیده بودم برایم تکرار میکند... حتم دارم خودش است...همان که امروز اسمش را فهمیدم،☆یکتا‌‌☆ عصبانی میشوم ... او بین اینهمه پسر چه میکرد..؟! به حرفهایی که دیشب زد اهمیتے نمیدهم او همجنس من است... نمیخواهم بلایی سرش بیاید باید کمکش کنم... بدون اندکے مکث... به سمت صدا مے روم... هرچه جلوتر مے روم جمعیت کمتر میشود و دلم اشوب تر...! جای بدیست...در دلم به خدا توکل میکنم وپشت یکی از غرفه ها به حالت نشسته در می ایم... اے ڪاش چشمانم ڪور میشد و این بے حرمتے ها و بے حیایے هارا نمے دید. میخواهم برگردم اما نمیدانم چرا دلم میخواهد ڪمڪش ڪند...اگر بلایے سرش بیاید تا عمر دارم خودم را مقصر میدانم...نباید لحظه اے دریغ ڪنم... نباید او را به حال خودش رها ڪنم،نباید....!! :اف.رضوانے ☆کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
شهـیـد🌷 ♥️محسن حججے♥️ تـاریخ تولـد:21تیر1370 تـاریخ شهـادتـ:18مرداد1396 محـل شهـادتـ:التَنْف،سوریـه محل تـولـد:نجف آباد،اصفهان •/قسمتےازوصیت نامہ‌درتصویر/• Join⇝ @Harame_bigarar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. مردان خــدا چہ با صفــا می‌روند دلبــــاختہ در راه خـدا می‌رونــد گویے کہ رسیده حڪم آزادیشــان خندان لب و با میل و رضا می‌روند #شهید_عبدالله_خسروی #صبحتون_شهدایی🌷 Join⇝ @Harame_bigarar
°• گـرچـه دنـیـا دستـ مُشتےناکس ستـ😠 یڪ علے داریـم و دنـیـا را بس اسٺـ😌 این زمـان دریـاےما سـیـد علے سـتــ♥️ نـایبــ مولایـمـان سـیـد عـلے سـتـ😍 {😇} ‌@harame_bigarar
🌷🌿 اولیݩ وصیتم ایݩ اسٺـ ڪہ؛بـرادرانـ ودوستـاݩ💕 رهـبـرانقلابـ‌ وگـ🌸ـݪ‌سـرسبـد ڪشـورمـان راتنهـانـگذارید🙏 ‌وپشتوانہ‌وحامےایشـان‌باشیـد♥️ 🌷شهـیـدسیدمیلادمصطفوے🌷 ❣حـ بیقرارــرم❣ Join➟ @harame_bigarar
رفٺہ سـٺ بخواند "ضربا"📝 و "ضربوا" را هرشـب بنویسـد "کٺبا" و "کٺبوا" را☺️ #طلبگـی_هـدیـه_مادرانـہ💚 ʝσƗŋ @harame_bigarar
🎈❤️ ❤️ تــوبــه نــامــه 📜 یـڪـ نــوجــوان بسیـجـے🌷 فـاصله‌هامیان‌مـاوشـهـداهست😔 #التماس_دعـا💔 Join⇝ @Harame_bigarar
حرم بی‌قرار
⚜💛⚜❤️⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_دوم #قسمت_3😍✋ بعد از بازدید از منطقه بچه ها را به یک بازارچه
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 ڪمے در جایم جابه جا مےشوم... نمیدانم چه به هم مے گویند ڪه یکتا به شوخے با مشت به بازوی پسری که تیشرت مشڪے رنگ پوشیده مے زند... این صحنه را که میبینم قلبم تیر میڪشد... حرمت چادر مادرم زهرا را نگه دار بے حیا... حالم بد میشود... دیگر نمے توانم تحمل کنم از جایم بلند مے شوم..! چشمانم را میبندم و زیر لب یازهرایی میگویم و قدم از قدم برمیدارم..! دیگر خبری از آن خنده های مستانه نیست.. با دیدن من همه بهت زده نگاهم می ڪنند.. بدون توجه به پسرهایے ڪه دور تادور یڪتا ایستاده اند..!به سمتش مے روم..! یڪے از آن پسر ها رو مے ڪند به یکتا و با تمسخر میگوید: _اوهوع این امل خانوم دوستته یکتا؟ یکتا با حرص تمام مرا نگاه مےڪند... انتظارش را نداشت... چشمانش از حرص سرخ میشود.. میخواهد به سمتم بیاید ڪه من زود تر از او به سمتش میروم... یکتا_چیه افتادی دنبال من؟ اینجام دست از سرم برنمیداری..! با حرص نگاهش میڪنم.. _حیف اون چادر که رو سره توعه... دست چپم را به سرعت به سمت بازویش میبرم و با تمام توانی ڪه دارم از بازویش میگیرم و به عقب میکشانمش... دندانهایم را روی هم میسابم..! کنترل این همه خشم برایم ممڪن نیست خداراشکر ڪسی این سمت نیست... =هوووو کجا میکشیش؟ شما ڪے باشے؟ گشت ارشاد؟ و بعد خنده عصبے مے ڪند..! خشمم بیشتر مے شود..! چهار پسر بودند از قیافه نجاست بارشان عوقم میگیرد..! یکتا_ول کن دستمو عوضی؟ با حرص ناخنهای دست چپش را روی پوست دستم میکشد و چنگ میزند.. انقدر عمیق که چند ثانیه بعد جای رد ناخونش پر از خون شد... سعی داشت بازویش را از دستم رها کند اما گیر بد ڪسے افتاده بود..! اهمیتی نمیدهم و او را با خودم به عقب میڪشانم... همزمان با ما آن چهار پسر هم جلوترمی ایند... هرکدام به سمتے ایستاده بودند... گویی محاصره مان کرده باشند... باز عقب تر مے روم انها نزدیک تر مے شوند انقدر نزدیڪ ڪه کمتر از یڪ قدم با ما فاصلہ دارند...! میخواهم چیزی بگویم ڪه یڪ دفعه چادرم از پشت سر کشیده میشود و روی شانه ام می افتد...! باهم میخندند حرصم میگیرد نزدیک بودنشان حالم را بد ترمے ڪرد...! با حرص لبم را میگزم انقدر ڪه طعم گس خون را در دهانم حس میکنم...! بغض در گلویم خفه ام میکند در دل مادرم را صدا میزنم التماسش میکنم...! از عمق جانم میخوانمش...! با یک دست چادرم را روی سرم میکشم..! چه بلایی سره جوانانمان آمده...! چه راحت حرمت شکنی میکنند...! یکتا را به سمتی هول میدهم... _یکتا برو... گوش نمیدهد ماتش برده... _باتوام میگم برو... یکی از پسرها به سمتش میرودنگاه بدی به او مے اندازد...! چه راحت خودش را طعمه این گرگ هاے گرسنه ڪرده...! یکتا_طرف من نیا میگم نزدیکم نشو میفهمییی...!! بغضش میگیرد زمان را غنیمت میشمارم و به سمت یکتا مےدوم...!! دستش را میگیرم میخواهم بروم که..! پسرکی که تیشرت مشکی تنش بود مانع میشود... دست میکند در جیب چپش و چاقویے بیرون میکشد... ماتم میبرد..! احساس مےڪنم دیگر قلبم نمے زند..! انگار ڪه ڪسے دست گذاشته باشد روے دهانم صدایم در نمے امد.. به چهره اش دقیق میشوم چشمانش برق میزدند... یکتا جیغ میکشد... یکے از آن ها دستش را روی دهان یکتا میگذارد و به طرفے مے ڪشاندش...! یکتا سعی میکند دستش را جدا کند،اما توانش را ندارد،چشمان آسمانش به خون مینشینند... تاب گریه هايش را ندارم با اخرین نایے ڪه در توانم دارم میگویم _ولش کن اینو..میگم ولش کن..خودت خواهر نداری..بی غیرت..بی شرف! چشمان نارام یکتا را که میبینم..! دلم هری میریزد... نکند بلایی به سرش بیاورند!! خودشان را نزدیک تر میکنند... عقب عقب می روم ڪه پایم پیچ میخورد و به زمین می افتم بدجور تیر میکشد..! با هر زحمتی که بود بلند میشوم به سمت یکتا میدوم ڪه یک آن یکتا خودش را از دست آن پسرک رها میکند و پا به فرار میگذارد میخواهم بروم که... =امیر ولش کن بیا بریم الان دردسر میشه..! امیر_نه باید بهش بفهمونم..! چاقو دستی اش را مقابل صورتم میگیرد ترس به جانم می افتد!! صدای دندان قروچه اش روے اعصابم مے رود!! نزدیک میشود انقدر نزدیک که نفسهایش به صورتم میخورند.. به عقب می روم..! به یک نفرشان با سر اشاره میکند.. در یک چشم به هم زدن به سمتم می آید و دستانم را از پشت میگیرد.. چندشم میشود..! تقلا میکنم که مرا رها کند!! حالم بد میشود از اینکه دستانم را گرفته _ولم کن...دستامو ول ڪن!! تمام توانم را بکار میگیرم تا دستانم را از دستانش آزاد کنم..! چاقو را به دهان میگیرد و سعے در نگه داشتنم مے ڪند از اینهمه ضعف و ناتوانےام بغض مے ڪنم.. اما التماس نه...!! :اف.رضوانے ☆کپےبدونِ ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜