#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت۶۱
با جدیت پرسید :
_کی ؟ باز چی میگی ؟
چشمام رو بستم تا اون نگاه باصلابتش رو نبینم .
شروع کردم به ادامه حرفهام و براش گفتم .
داستان تامی مک آلن ، ماجرای ساده ای نبود که ازش به راحتی بشه گذشت ...
با نگرانی فراوان ، داستان تامی مک آلن رو هم براش توضیح دادم
هرلحظه عصبی تر مبشد ولی سعی میکرد خودشو اروم کنه .
همون لحظه فاطمه خواست بیاد تو اتاق که علیرضا چنان دادی زد که فاطمه متعجب نگاه کرد
سرم رو انداختم پایین و اشکام سرازیر شد .
فاطمه با ناراحتی از اتاق خارج شد .
علیرضا مشخصات تامی رو ازم پرسید .وقتی بهش گفتم تعجب کرد .
بعد ازم خواست چیزای دقیق تری بهش بگم .
بعد از چنددقیقه علیرضا گوشیش رو دراورد و زنگ زد به دوستاش که تو پلیس فتا کار میکردن ...
این ادم همونی بود که پلیس ها مدت ها بود دنبالش بودن و تا به حال موفق به گرفتنش نشده بودن و حالا تازه داشت خودشو نشون میداد .
علیرضا کم و بیش از کارهای تامی سردراورده بود
انسان خطرناکی بود و این ما رو بیشتر نگران میکرد
با دوستاش صحبت کرد .
از صحبتهای علیرضا فهمیدم که تامی به غیراز کلاهبرداری و دزدی و چندتا کار خلاف دیگه ، تو مواد مخدر هم دست داره ...
علیرضا : بله قربان ، نمیشه که قربان ،بله چشم ، لطفا صبرکنید من میام ستاد باهم صحبت میکنیم . اطاعت میشه قربان ، حتما ... یاعلی مدد .
علیرضا تا گوشی رو قطع کرد حرفی زد که حسابی ترسیدم .
بهش دستور داده بودند که من با تامی تماس بگیرم و تا پلیس ها به راحتی بتونند دستگیرش کنند .
این نقشه هم بستگی داشت به موافقت من .
اولش نمیخواستم قبول کنم ولی بعدش که دیدم علیرضا درمونده شده قبول کردم .
با اینکه حساسیتش رو میدونستم اما بخاطر شغل اش مجبور بود .
قرار شد فردا صبح اول وقت باهم بریم ستاد تا درموردش صحبت کنیم .
خیلی سخت بود ؛ علیرضا میگفت اگه دوست نداری کسی دیگه رو میزاریم جات .
+علی من بخاطر خودم قبول کردم تا انتقام اذیتهاش رو بگیرم میدونم حساسی ولی بهم اعتماد کن ؛ کوثرت میخواد خودش رو نشون بده ... باید حال آتنا رو هم بگیرم .
_پس قضیه حالگیریه ؟
+اونم چه حالگیری ای ...از نوع پلیس مخفی برای دوتا ادمی که ازشون متنفرم .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
4_6010462471943357109.mp3
3.48M
🌴قطره قطره رودیم و بیقراریم
🌴دریا دریا تا حرم رهسپاریم
بـانـواے
❣مـهـدےرسـولے❣
#نـواےدل❤️
Join➟ @harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت۶۱ با جدیت پرسید : _کی ؟ باز چی میگی ؟ چشمام رو بستم تا ا
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت۶۲
از اینکه میتونستم انتقامم رو از هردوشون بگیرم خوشحال بودم .
سجاد اومد پیشم و جریان آتنا و برخورد علیرضا رو برام گفت .
گفت بعد از اینکه من رفتم تو اتاق ، همه پیگیر شدن که من برای چی ناراحت بودم و همون لحظه سجاد که روی صندلی نشسته بود به همه میگه ؛ علیرضا هم که متوجه میشه ، با آتنا برخوردی اساسی میکنه .
اگه سجاد نبود شاید علیرضا هم هیچ وقت متوجه نمیشد ...
داداش کوچیک و خوش سر و زبون هم نعمتیه ها ...
از اون شب به بعد حالم یه جور دیگه شده بود .
تو فکر بودم که خوابم برد
صبح با حالت کرختی از خواب بیدار شدم .
با علیرضا رفتیم ستاد تا سرگرد به من نقشه دستگیر کردن تامی رو توضیح بده .
بعد از تحویل دادن گوشی، وارد شدم .
یه جایی مثل باغ بود خیلی بزرگ بود که کلی ماشین های پلیس پارک شده بودند ....
به یه ساختمون بزرگ رسیدیم که چندتا سرباز دم در وایساده بودن .
علیرضا کارتشو نشون داد و وارد شدیم .
معاونت عملیات ...
وارد اتاق شدیم
من و علیرضا هردو از کسی که دیده بودیم ؛ تعجب کردیم .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت۶۳
برادر امیرحسین تو اتاق به عنوان یه سرباز وایساده بود ، از همه جالب تر این بود که مردی همیشه پنهانی با بابامهدی صحبت میکرد این بود .
من و علیرضا هردو بهم با تعجب نگاه کردیم ، برادر امیرحسین دستور داد برامون چایی بیارن که علیرضا نزاشت .
اما خب هیشکی حریف برادر امیرحسین نمیشد .
با لجبازی خودش رفت و آورد .
اما ناراحت بود ، حق داشت .
خواهرش با یه دزد و کلاهبردار رابطه داشت .
وقتی چایی رو داشت میزاشت روی میز ، اسمش رو از روی اتیکت روی لباسش خوندم .
" آرش زند "
علیرضا با شوخی رو کرد به آرش و گفت :
_دست گلت درد نکنه ، ان شاءالله چایی خاستگاریت رو ببری عروس خانم
اول با تعجب بهمون نگاه کرد بعد همگی زدیم زیر خنده .
علیرضا واقعا تو عوض کردن حال دیگران استعداد عجیبی داشت ، حتی ساده ترین حرف هاش بسیار برامون بامزه میومد .
آرش خنده اش گرفت .
ولی تا فرمانده ، صحبت هاش رو شروع کرد ؛ خنده اش باز جمع شد و اخم غلیظی کرد .
فرمانده شروع کرد به صحبت کردن .
_آقای آریاپور و خانم رادمنش ، من سرگرد مهری هستم .
از شما خواهش کردم تشریف بیارید اینجا که مطلبی رو براتون توضیح بدم .
آقای اریا پور شما یکی از زبده ترین نیروهای ما تو قسمت سایبری هستید .
این ماموریت کاملا اختیاریه ، میتونید قبول نکنید .
من موقعیت شما کاملا رو درک میکنم و برای همین هیچ اجباری نیست .
آقای زند هم کاملا پشتیبان شما هستند .
خانم رادمنش ، ما به کمک شما خیلی احتیاج داریم البته کاملا مختارید به قبول کردنش .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت۶۳ برادر امیرحسین تو اتاق به عنوان یه سرباز وایساده بود ، از
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۶۴
با علیرضا صحبت میکردم تا بالاخره رضایتش رو جلب کنم ...
روز شنبه از راه رسید
باید عملیات انجام میشد
، تامی سیستم من رو هک کرده بود تا شماره ام رو پیدا کنه .
یه حس خاصی داشتم ، از تامی خیلی متنفر بودم .
اعتماد علیرضا رو جلب کردم راضی شده بود .
تامی بهم زنگ زد .
سرگرد طوری نقشه چیده بود که انگار همه چی اتفاقی و عادیه ...
قرار بود من با تامی جوری صحبت کنم که اعتمادش رو جلب کنم و بهش اطمینان کامل بدم که هیچ کسی از رابطه من و تامی خبر نداره ...
خیلی برام سخت بود
با شناختی که از تامی داشتم میدونستم به این زودی ها نمیشه اعتمادشو جلب کرد ...
بامن اسمسی صحبت میکرد .
اما یکدفعه درخواستی ازم کرد که هاج و واج موندم ...
تامی بهم درخواست داده بود که باهاش برم بیرون .
میترسیدم به علیرضا بگم چون میدونستم شدیدا عصبی و غیرتی میشه .
چاره ای نبود باید میگفتم .
علیرضا رو گرفتم جواب نمیداد ...
بار اول ، بار دوم ...
بدجوری نگران شده بودم .
با دیدن پیغام تامی دلم ریخت پایین .
اسمس رو باز کردم .
عکس زخمی و خونی علیرضا رو برام با لباس پلیسش فرستاده بود ...
جیغی زدم که گلوم سوخت ... کسی خونه نبود خداروشکرر
اونقدر جیغ زدم که صدام گرفت .
قلبم تیر میکشید سرم درد میکرد دستام یخ کرده بود .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت۶۵
سریع شماره ی سرگرد رو از دفتر تلفن پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم ...
+بله بفرمایید؟
با تته پته شروع کردم به حرف زدن اما از شدت ناراحتی صدام درنمیومد ...گریه امونم نمیداد ..
+بفرمایید شما ؟
_توروخدا به دادم برسید ...
+خانم اروم باشید بفرمایید چیشده ؟
_جناب سرگرد ، علیرضا ...توروخدا علیرضا رو نجات بدید .
+چیشده دخترم؟
_تامی ....عکس زخمی علیرصا رو برام فرستاده اونم با لباس پلیس علی ؛ یعنی تامی ...
_اروم باش دخترم ، من الان پیگیری میکنم ببینم چی شده !!
سرگرد گوشی قطع کرد .
تمام خاطرات خوبمون با علیرضا و خنده های قشنگش جلوی چشام بود ...
باز پیغام تامی :
((اگه میخوای بازم عشقت رو دوباره ببینی باید کارایی که میگم رو انجام بدی وگرنه جنازشو تحویلت میدم ....هنوز کسی نتونسته منو دور بزنه خانم کوچولو !! اگه شوهرت رو میخوای باید بهم بگی اون پلیسا چه نقشه ای دارن درضمن دست از پا خطا کنی خونش پای خودته ...))
خیلی ترسیده بودم...نفسم بالا نمیومد
واقعا گیج شده بودم
پاک قاطی کرده بودم .
وقتی یاد عکس علیرضا میفتادم نمیتونستم تصمیم بگیرم و فکر کنم .
از همه بدتر اینکه نمیدونستم باید به مامان و فاطمه چی بگم .
بدتر از اونا سجاد بود که اگه میفهمید خونه رو میزاشت رو سرش
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرمایش علنی، صریح و منفی ولی امر مسلمین امام خامنه ای در مورد پیوستن به #FATF
👈 آقای #لاریجانی چرا نظر رهبری را تحریف کردید⁉️
Join➟ @harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت۶۵ سریع شماره ی سرگرد رو از دفتر تلفن پیدا کردم و باهاش تما
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۶۶
تمام خاطراتمون هی جلوی چشام بود و کنار نمیرفت .
یاد حرف علیرضا افتادم :
((هروقت نمیدونستی چیکار کنی برو پیش شهدا و باهاشون صحبت کن ؛ مطمئن باش کمکت میکنن و تنهات نمیزارن .))
با یاداوری اسم علیرضا گریه هام شدت گرفت ...
اتفاقا یه یادگاه شهدای گمنام نزدیک خونمون بود که چندتا شهید تازه تفحص شده رو دفن کرده بودند .
رفتم سراغ کمدم ، چادرم که علیرضا برام برای روز تولدم کادو گرفته بود ، برداشتم ؛ فقط بوی اون رو میداد چندبار بو کشیدم .... .
چادرم رو سرم کردم و به سمت اونجا به راه افتادم .
تو راه همه نگام میکردند
نزدیک اونجا که رسیدم ، میثم و زهرا رو باهم دیدم .
آهی از اعماق وجودم کشیدم ...
از طرفی براشون خوشحال بودم که به هم رسیدند و از طرفی بهشون حسودیم شد .
اما باز صحبتهای علیرضا یادم میفتاد ...
خوشبختی رو تو چشمای هردوشون میتونستم ببینم که چقدر بهم علاقه دارن .
نگاه هامون تو هم قفل شد .
نگامو گرفتم خواستم برم که زهرا بدو بدو اومد سمتم و دستمو گرفت ... بعدشم میثم اومد .
زهرا: کوثر وایسا ...کوثرررر ...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۶۷
جلوی گریه هام رو نمیتونستم بگیرم .
میثم سریع پیچید جلوم و مانع رفتنم شد .
میثم: کوثر خانم وایسید ... چیشده ؟ خوبین ؟
زهرا : چیشده؟حرف بزن کوثر توروخدا ....
زبونم به تته پته افتاده بود ....از گریه نمیتونستم صحبت کنم .
میثم زودی رفت و بعدازچند دقیقه با یه شیشه آب معدنی برگشت ...
یه کم که خوردم بهتر شدم .
_آقا میثم توروخدا دعا کنید . علیرضا ، علی حالش خوب نیست .
میثم: توضیح بدین ببینم چیشده ، علی چش شده اخه ؟
_جریانش مفصله آقا میثم ...
زهرا : تعریف کن ببینم چی شده ؟
_من تو لس آنجلس که بودم کسی داشتم که خواستگارم بود و هم قبل از اینکه شیعه بشم ، یه جورایی دوستم حساب میشد ولی خب خیلی وقت بود که دیگه کاری بهم نداشتیم ، تا اینکه من اومدم ایران و شیعه شدم و ازدواج کردم حالا الان اومده ایران ، قرار بود طی عملیاتی تامی رو دستگیر کنند که نمیدونم یهویی از کجا میفهمه که تمام این چیزا نقشه بوده و الان علیرضا پیش اونه ، عکس زخمیش رو برام فرستاد .
به اینجاش که رسید دوباره گریه ام گرفت .
میثم دستاش رو مشت کرد ، خیلی عصبی شده بود .
زهرا هم بشدت ناراحت شده بود ، انگار یکی قلبمو گرفته بود تو دستاش و محکم فشار میداد .
میثم و زهرا کنارم نشسته بودن و سعی داشتن با وجود اینکه ناراحت بودن منو آروم کنن .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد