4_532578478734751139.mp3
4.17M
🌼🌾
ایـن غلام روسیـاه رو دریاب ....
بانـواے :
❣سیـد رضـا نریمـانـی ❣
#نـوای_محـرمـ🏴
#شـور🍁
#فوق_العاده🌷
اینجـا پایگـاه شهـداسـتـــ✌️
@harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۳۹ علیرضا چندبار صدام میکرد و زار میزد ... صدای گنگ خاله
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۰
سجاد رفته بود کنار علیرضا خوابیده بود ...
من هم تو اتاق کنار فاطمه خوابیدم .
چندبار نفس عمیقی کشیدم تا آروم شدم و خوابم برد .
صبح با سروصدای فاطمه و سجاد بیدار شدم .
دلم میخواست بیشتر بخوابم اما نمیشد ...
فاطمه : کوثر زودی بلند شو و آماده باش ، یه ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم که برسیم به پرواز عزیزم .
خسته و کِسل بلند شدم ، روسری و چادرم رو سرم کردم .
دست و صورتم رو شستم و صبحونه رو داشتم میخوردم که علیرضا هم وارد شد .
زیرلب از خدا خواستم هیچ وقت اون کابوس لعنتی به واقعیت نرسه .
علیرضا : کوثر خانم ؟
+بله ؟
_بهتری ؟؟
+بله ممنونم ، من با اجازه برم آماده بشم .
_ هروقت کمک خواستید لطفا بهم بگید ، باشه ؟
+چشم ممنونم ...
از اینکه با علیرضا تنها بودم خجالت کشیدم با اینکه صبحونه زیادی نخورده بودم ، سریع خودم رو به اتاق رسوندم و آماده شدم .
ته دلم از بابت اینکه علیرضا هنوز هم هوامو داره ، خوشحال بودم و ذوق کردم ...
فاطمه : به این زودی صبحونه خوردی ؟بیا ببینم باید اساسی صبحونه بخوری وگرنه مامان رو میشناسی که ...
خندیدم و جریان رو گفتم .
فاطمه سرش رو به نشونه ی فکر خاروند .
بعد صداش رو کلفت کرد و گفت :
_ببینم علی اومد نزاشته ؟ چشمم روشن ضعیفه ، بیا با خودم بریم .
اصلا مردی گفتند زنی گفتند ، پس احترام چی شد ...
بعد هردو باهم زدیم زیر خنده ....
فاطمه برام جای خالی خواهر نداشته ام رو پر کرد
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۱
به اجبار فاطمه به سمت آشپزخونه رفتیم .
روم نمیشد بخاطر همین سریع وسط راه رفتم پیش سجاد که علیرضا فکر کنه میخوام به اون صبحونه بدم .
داشتم بهش صیحونه میدادم که علیرضا تیپ جذابی زده بود ودوباره سر رسید .
علیرضا : کوثر خانم سجاد تپلی صبحونه خوردا ، یعنی باهم خوردیم .
میخواستم از خجالت آب شم برم تو زمین ...
انگار فهمیده بود که سجاد رو بهونه کردم و خواست بهم بفهمونه ...
+واقعا ؟ اخه بهم گفت نخوردم ... شما بهش صبحونه دادین ؟؟؟
علیرضا خندید و گفت :
_از دست این سجاد تپلی شیطون ، بله بهش دادم ... ولی اشکالی نداره شما بخورید من خودم بهش دوباره صبحانه میدم .
از حرص میخواستم علیرضا رو بزنم لهش کنم ...
فاطمه : علی ، کوثر رو اذیت کنی سجاد رو میفرستم سراغتا ...خود دانی حالا .
علیرضا سریع گفت :
_بخدا داشتم شوخی میکردم ، غلط بکنم کوثر خانم رو اذیت کنم ... توروخدا سجاد رو نفرست سراغم ، همون یه باری که تا شب همش ازم کولی میگرفت برام بسه ؛ ما بریم تا همه کاسه کوزه ها سر ما نشکسته .
بعد هم خیلی زود از آشپزخونه رفت بیرون .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee