4_5796167625625044381.mp3
9.13M
💚🌾
دعاے امام زمـان (عـج) ....
بانـوای :
❣شهـید حسین معـز غلامـے ❣
#نـواے_محـرمـ🏴
#فوق_العادهـ🌸
اینجـا پایگـاه مـدافـ حرم ـعان
@harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۴۱ به اجبار فاطمه به سمت آشپزخونه رفتیم . روم نمیشد بخاطر
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۲
سجاد با همون صدای بچگونه اش صداش کرد و دنبالش دوید ... .
_علیرضا من اسب میخوام .
علیرضا : اخه عزیزم کار دارم بزار انجام بدم باشه بعداً .
_علی باهات قهلم ، من اسب موخوام ...
علیرضا : سجاد جونم چند دقیقه وایسا بزار کارامو بکنم ، اگه بچه خوبی باشی میبرمت پارک...قبوله ؟
_نمیخوام باهات قهلم ...
سجاد با مشت های کوچولوش به دست علیرضا میزد .
علیرضا : من تسلیم ...بریم ؛ قبوله .
.سجاد آخ جونی گفت و پرید بغل علیرضا .
علیرضا سجاد رو بغلش کرد و باهم به سمت پذیرایی رفتند .
علیرضا رو میدیدم که حرص میخورد .
از کار سجاد خوشم اومد که با سمجی حرفش رو به کرسی نشوند ...
با فاطمه بهم نگاه کردیمو زدیم زیرخنده .
اما دوباره یاد رفتن افتادم ، اما سعی کردم آروم باشم و برای فاطمه اینا دردسر درست نکنم .
عمومهدی از در وارد شد و گفت :
_بچه ها بریم ... داره دیر میشه ، علیرضا ؟
علیرضا : جانم بابا ؟
عمومهدی : بابا بیا اثاث ها رو بزاریم داخل ماشین ، زود باش بابا .
علیرضا چشمی گفت و از سجاد خواهش کرد که اجازه بده بره .
+سجاد بیا اینجا خاله فاطمه کارت داره .
سجاد : علی کجا میری ؟ باشه اومدم .
علیرضا : میخوایم بریم مسافرت تپل خان ، بزار رسیدیم کلی اسب بازی میکنیم .
سجاد باشه ای گفت و اومد .
قیافه اش خیلی بامزه شده بود ، تپل خان اخم کرد و دست به سینه نشست .
فاطمه چیزی در گوش سجاد گفت ، رفت دست سجاد رو گرفت و باهم رفتن ...
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۳
چند روزی از موندن ما تو تهران گذشته بود ، ظهر روز عاشورا بافاطمه به سمت مسجد حرکت کردیم .
فاطمه خبردار شده بود که بالاخره امیرحسین زند اومده تهران و با علیرضا باهم میرن هیئت .
شبا علیرضا میومد خونه و از کارهای خیر امیرحسین میگفت و دل فاطمه رو آب میکرد .
هرچند امیرحسین دوست نداشت اما علیرضا به ما میگفت ...
فاطمه هم گلوش پیش امیرحسین گیر کرده بود ....
بالاخره به مسجد رسیدیم .
اسم مسجد توجهم رو جلب کرد :
(مسجد امام رضا (علیه السلام))
نیت کردم و وارد شدم .
صدای مداح جوونی که میخوند و خیلی صداش شبیه علیرضا بود ، توجهم رو جلب کرد .
کنجکاو شدم برم ببینم کیه ...
یکی از دوستای علیرضا که چندبار دیگه هم با علیرضا دیده بودمش به اسم میثم .
یه جوون خوشتیپ که دکتر هم بود و عاشق دختری به اسم زهرا که فعلا بخاطر میثم که دانشجوی پزشکی بود و برای تخصص میخوند باباش اجازه نمیداد فعلا ازدواج کنند تا میثم درسش تموم بشه .
زهرا رو از نزدیک دیده بودم ، دختر مومن و خوب و شیطونی بود مثل فاطمه .
حتی چندبار باهم رفتیم هیئت .
خیلی دوست داشتم زودتر به آرزوش برسه اما حیف .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۴۳ چند روزی از موندن ما تو تهران گذشته بود ، ظهر روز عاشور
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۴
علیرضا و میثم و امیرحسین اکثر وقتا باهم میرفتند کار و به قول علیرضا کار فی سبیل الله و گمنام کار میکردند و به مردم کمک میکردند .
بعد از هیئت تو حال و هوای خودم بودم که زهرا رو دیدم .
زهرا :برام دعا کن با اون قلب پاکت کوثر جان .
یهویی فاطمه سر رسید و گفت :
_ کوثر جونم زهرا ، بدجوری عاشق شده ؛ براش دعا کن زودتر این اقا میثم بیاد ببرتش از دستش راحت بشیم اینقدر پیش ما ادای عاشقای دلباخته رو درنیاره .
زهرا چشم غره ای به فاطمه رفت و گفت :
_فاطمه نوبت خودتم میرسه ها ایشالله ، اونوقت خودتم می بینیم . بعدشم از خداتم باشه .اصن عروسیم دعوتت نمیکنم
خواستم حرفی از امیرحسین بزنم که فاطمه با دستش سقلمه ای بهم زد که سکوت کردم
فاطمه : باشه من تسلیم اما ایشالله زودتر شوهر کنی بری .
+ایشالله برید زودتر ....بابا شماها روی تمام عاشقای کره زمین رو سفید کردید .
مشغول کل کل بودیم که خاله مریم اومد و گفت :
_ایشالله ایشالله کوثر خانم برای همتون...
با تعجب همه بهمنگاه کردیم و اروم زدیم زیر خنده ...
خاله مریم دستش رو روی شونه ام گزاشت و با مهربونی گفت :
_شوخی کردم عزیزم اما بچه ها هرکی زودتر رفت ، دستشو روی سر بقیه هم بکشه ها ... یادتون نره .
زهرا با شیطونی گفت :
_خاله جان شما بزارید فاطمه زودتر بره ، من خودم اجازه میدم دستشو بکشه رو سر کوثر ...
گرم صحبت و خنده شده بودیم که یهویی کسی صدام کرد :
_کوثر خانم یکی باهاتون دم در کار داره
+کیه ؟
_یه آقایی
زهرا : کوثری اقاتونه ، برو منتظرته .
بعد هم زد زیر خنده .
ژستی گرفتم و رفتم چادرم رو سر کردم و به سمت در رفتم .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۵
تو فکر علیرضا بودم .... اگه زهرا از این قضیه چیزی میفهمید ؛ لابد کلی سر به سرم میزاشت .
خودش دم در بود !
با میثم وایساده بودن .
+بله ، بفرمایید ؟
علیرضا : میشه لطفا به فاطمه و مامان بگید بیان بریم .
چشمی گفتم .
دوست داشتم استکان های عزاداری هم بشورم اما نمیشد .
بهشون گفتم و همه باهم راه افتادیم .
وقتی رسیدیم دم در ، میثم و علیرضا مشغول شوخی بودن که حرف علیرضا ؛ پاهام رو شل کرد و توان ادامه راه ازم گرفته شد .
علیرضا : داداش دعا کن اول درست بشه و بعد بنده بتونم ، کوثر خانم رو خوشبختش کنم ؛ از وقتی اومده تو زندگیم همه چیم عوض شده ...
میثم : نگران نباش ، من تو رو میشناسم ؛ حتما میتونی داداش .
علیرضا : توکل برخدا اما اگه اون شب قلبم نمیگرفت الان زنم بود اما این قلب ...
حرف علیرضا نصفه موند ، میثم حرفشو قطع کرد .
میثم : دیوانه عوضش کامل خوب شدی ؛ ناشکری نکن پسر ....به دلم افتاده به آرزوت میرسی .
علیرضا : خدا از دهنت بشنوه برای همه جوونا علی الخصوص تو .
میثم الهی آمینی از روی ناراحتی گفت که دلم براش سوخت ، انگار خیلی دلش پره .
چقدر سخته اگه جوونی نتونه ازدواج کنه و بخواد پاک زندگی کنه .
یکدفعه صدای فاطمه درگوشم پیچید :
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee