#روایتِ_دیدار
#قسمت_نهم
دقیقاً نفرِ آخر وارد حسینیه شدم . .
منی که قرار بود نفراتِ اول اونجا حاضر باشم ،
دقیقاََ پشتِ سرِ من درِ حسینیه بسته شد :))
قرآن خونده شده بود و آقا هم اومده بود ،
از اینکه سرِ ساعت نرسیدم خیلی ناراحت شدم . .
خیلی بغض کردم ولی خوشحال بودم بالاخره دیدمِشون ،
وقتی رفیقم گفت : نورِ آقا رو . .
حس کردم تمامِ قلبم آروم شد ،
هرچی سختی کشیدم تو این چند سال همش تموم شد . .
الآن هر چقدر اذیت شدم همش آروم شد ،
نوری که از چهرهیِ آقا میتابید رو من هیچجایِ دنیا ندیدم . .
اونجا از همیشه بیشتر مطمئنتر شدم ،
تو دنیایِ فعلی هیچکس مطمئنتر از رهبری نیست !
هیچکس بیشتر و بهتر از سیدعلی پایِ حق نیست . .
آرامش اونجا رو یه چیز توصیف میکنم ،
یه چیز میگم ، یه چیز میشنوید :))
وای نمیدونم چجوری توصیفش کنم . .
انگار کلمه و واژهای واسه توصیفش نیست :\\
به خودم گفتم : سید ، این نائبِ امامزمانه ، اینقدر نورانیه . .
خودِ امامزمان[عج چقدر قراره نورانی باشه ؟!
نمیخواستم عقب باشم ،
از دوستم جدا شدیم (یعنیغیبشزدیهو:\\)
رفتم از لایِ جمعیت که برم جلوتر . .
و تونستم تا ستونایِ اول ، حدودایِ ششمین ردیف
برم جلو و همونجا نشستم ،
کپی ممنوع :
🌱[https://eitaa.com/harfeqalb]