eitaa logo
حرفِ دل :))♥️
792 دنبال‌کننده
753 عکس
266 ویدیو
0 فایل
خودت گفتی : أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ :)) در تنهایی‌هایم مرا دریاب . . حرفِ دلِ مرا بشنوید : که من تنها خدا برایم کافی‌ست🌿! - نویسنده ؟! نه اینجا قلبم می‌نویسه نه من . . ؛ - جهتِ ارتباط : daigo.ir/secret/9133526485 - کپی ممنوع - فقط فوروارد
مشاهده در ایتا
دانلود
از بچگی عاشقِ آقا بودم ... بعید بدونم تو مذهبیا کسی باشه که عاشقِ ایشون نباشه ، پیروِ ایشون نباشه . . دنبالِ ایشون نباشه ، از بچگی یکی از رویاهایِ زندگیم این بود که از ببینمِ‌شون ، از نزدیک . . یادم نمیاد دقیقاً چند سالم بود ولی دورانِ ابتدایی بود یکی از دوستام رفته بود دیدار ۱۳ آبان ، اسمش تو قرعه کشی در اومده بود ولی من نه . . خیلی غصه خوردم ، بعدشم بابام رفت دیدار . . اونجا بدتر ناراحت شدم خیلی بدتر . . گذشت و گذشت ، هرسال از هر جایی که پیامِ دیدار رهبری می‌اومد ثبت نام می‌کردم به امیدِ اینکه اسمم تو قرعه‌کشیا در بیاد و یه روز برم ، (اونقدر اسم نوشتم که فکر کنم اسمم همه جا هست 😂) آخرش حدودِ ۴ سال پیش یه بار داشتم با یه بنده‌خدایی حرف می‌زدم ، گفت : تو میخوای رهبری رو ببینی ؟! واقعا به نظرت اینجوری دیدن ارزشش بیشتره ؟! یا اینکه تلاش کنی و رهبری دعوتت کنه بری پیشش ؟! اینکه خودت بری قشنگ‌تره ؟! یا اینکه بگن پاشو بیا . . ؟! گفت : یه کارِ خاصی بکن که اونقدر صدا کنه برسه به بیت رهبری . . اصلا یه کاری کنن از خودِ بیت بهت زنگ بزنن ، یا با واسطه تماس بگیرن بگن دعوت شده‌ای ، وگرنه رفتن با قرعه‌کشی رو خیلیا بلدن . . یا دعوت با پارتی‌بازی و . . از اون سال بود که تصمیم گرفتم بهترینِ خودم باشم ، تو همه‌یِ زمینه‌ها . . از جمله کارِ تربیتی ، فرهنگی ، هنری و . . استعدادهامو بیام کشف کنم و خرجِ بهترین راه بکنم ، نمیدونم چقدر موفق شدم ، ولی اینو میدونم که تا جایی که تونستم تلاش کردم ! کپی ممنوع : 🌱[https://eitaa.com/harfeqalb]
به هر کس تو این راه بود همینو میگفتم : یه جوری تلاش کنید که رهبری بفرسته دنبالتون . . وقتایی که تو قرعه‌کشی‌ها اسم رفقا و بچه‌ها در نمی‌اومد همیشه اینو میگفتم : اونایی که قسمتِ‌شون شد الحمدلله ولی تو یه جوری تلاش کن که VIP بری ، با تلاشِ خودت نه با قرعه کشی . حرف زیاد شنیدم ، همیشه بهم می‌گفتن : دلت خوشه‌هااا فکر می‌کنی مگه الکیه ؟! فکر می‌کنی مگه وقت داره رهبری که بشینه تک‌تکِ کارایِ ۸۰ میلیون جمعیتِ کشور رو بررسی کنه . . و در برابرِ حرفاشون سکوت می‌کردم :)) یه وقتایی هم بغض ، ولی همیشه یکی بهم امید می‌داد میگفت : من قول میدم یه روز می‌تونی . . یه مدت که گذشت دیدم شاید حق با بچه‌ها و دوستام بود ، نمی‌تونم و این خیالات الکیه ... ولی تلاش کردم و کردم . . تا اینکه پارسال یکی از نقاشیام برگزیده کشوری شد ، تماس گرفتن بهم گفتن برای هدیه میخوایم ببریمِ‌تون دیدار رهبری ۱۳ آبان مشکلی ندارید یا هدیه نقدی بدیم بهتون ؟! هدیه نقدیش هزینه آن‌چنانی هم نبود ، ولی من دیدار رهبری رو انتخاب کردم ، و دلم خوش بود که ۱۳ آبان میرم دیدار ! گفتم الحمدلله به آرزوم رسیدم ، تلاشمو کردم و نتیجه‌شو دارم می‌بینم ! منتظر موندم تا دوباره تماس بگیرن و قطعی بشه و این حرفا ، و جزئیات رو بگن بهم ، اطلاعات بگیرن و کارت صادر کنم چون شنیده بودم واسه دیدار ها کارت صادر میشه و . . و درکمالِ تعجب دیدم نه تماسی شد دوباره و نه پیامی . . و ۱۳ آبان ۱۴۰۲ از راه رسید و دوستام رفتن دیدار رهبری و من بدتر از سال‌های قبل غصه خوردم ، چون قرار بود برم ، ولی نشد اینجوری بودم : اینهمه تلاش کردم ، قرار بود جایزم دیدار باشه ، اونم از دستم رفت . . نکنه اصلا تماسه سرِکاری بود و خیالاتِ اینجوری ! تصمیم گرفتم مسابقه‌هه رو دوباره شرکت کنم ، این‌دفعه برگزیده کشوری نشم رتبه کشوری بیارم (ولی متاسفانه پس رفت کردم امسال و برگزیده هم نشدم 😐) ولی تلاشمو کرده بودم :)) و خب این جمله تو ذهنم بود : ما مأموریم به انجامِ وظیفه ، نه نتیجه ! این بود ، آغازِ یک گامِ جدید . . فهمیدم تلاشم اون‌جور که باید می‌بوده شاید نبود ، و باید بهتر و بیشتر تلاش میکردم ! کپی ممنوع : 🌱[https://eitaa.com/harfeqalb]
این بهتر و بیشتر تلاش کردنه گذشت و گذشت ، یک‌سالِ تمام تلاش کردم و رسیدیم به ۱۳ آبان ۱۴۰۳ . . اونجا یه سری عکس از سایتِ رهبری منتشر شد : با عنوانِ دیدار رهبر با از نمایشگاه آثار هنرمندان نوجوان و خب باز حسرت خوردم از اینکه یه مسابقه از دستم در رفته بود و برگزیده‌های اون مسابقه رفتن دیدار ، خلاصه بازم صبر و بازم تلاش :)) تا اینکه یه روز از راهِ مدرسه داشتم برمیگشتم خونه تو ماشین خسته و کوفته نشسته بودم بابام گفت : امروز یکی از مدرسه تماس گرفت باهام . . یه لحظه شوکه شدم و تمامِ کارای اونروز اومد جلوی چشمم :\\ یبار توبیخ شدن توسط معاون بخاطرِ والیبال وسطِ سالن ؟! بخاطرِ اون بود یا . . چی ؟! پرسیدم واسه چی ؟! بابام گفت : راستِ‌شو بگو امروز چیکار کردی ؟! خلاصه شروع کردم شرح دادنِ اتفاقاتِ اون‌روز رو که بابام لبخند ملیح زد و فهمیدم سرِکارم گذاشته ، خیلی حالم گرفته شد :\\🤌🏻 بعد گفت : یکی تماس گرفته ، گفتم : بازم میخواین سرکارم بزارین ؟! گفت : نه جدی جدی یکی تماس گرفته باهام . گفتم : خب . . گفت : هیچی ، ظاهرا دیروز هم دسته گل به آب دادی فلان جا :\\ - باباااا اذیت نکن دیگه * + باشه نمیکنم ، یکی تماس گرفته ، حدس بزن چیکار داشتن ، تو ذهنم این بود که حتما سر کارایِ کلاسام و هیئتام و . . تماس گرفتن ولی هر حدسی میزدم اشتباه از آب در می‌اومد . . گفتم : خب خودتون بگید :\👨‍🦯 کپی ممنوع : 🌱[https://eitaa.com/harfeqalb]
+ هیچی از فلان جا زنگ زدن بهم گفتن دخترتونو میخوایم دیدار رهبری . - بابا دارین سرکارم میزارین دوباره ؟! + نه کاملا جدی ام . . - الکی ... + نه واقعی ، - خب شما چی گفتید . + گفتم میشه منم بیام ؟! بعد دیدم زشته اجازه دادم بری 😁، - خب واسه کی ؟! + ۱۹ دی ، نمیدونم به چه مناسبت ، شایدم سرکاری باشه ! ۱۹ دی اومد تو ذهنم ، قیام مردم قم ، - ۱۹ دی قیام مردم قم بوددد ، سرکاری نیست احتمالا . + هیچی بعید نیست ، دفعه‌ی قبل یادته ، تماس از آموزش و پرورش بود اونجوری شد . . - حالا به چه مناسبت زنگ زدن ؟! + گفتن بچه فعالی هستی میخوان ببرنت ، من که میدونم الکی میخوان ببرنت تو کجاش فعالی، اصلا کجا فعالی، اصلا فعالی ؟! (قدرتِ‌باباهادرتخریب‌کردنِ‌دختراشون😂) - میخواید شما به جای من برید ؟! + تلاشِ خودته برو خودت . . (البته‌توکه‌تلاشی‌نکردی‌من‌تربیتت‌کردم😅) - و جیغ من تو ماشین🧑‍🦯 خلاصه این‌دفعه به هیچکس نگفتم چخبره :)) البته آبجی کوچیکم به دوستش گفت ، و به دوستش گفت به هیچکس نگه چون آبجیم بفهمه ناراحت میشه🤌🏻😂 خلاصه منتظر بودم ۱۹ دی بشه ، ببینم این دیدار ، دیدارِ واقعیه یا مثلِ قبلی میشه . . کپی ممنوع : 🌱[https://eitaa.com/harfeqalb]
یه روز مامانم یه پیامی نشونم داد ، ثبتِ نامِ دیدارِ رهبری با زنان . . گفت : میخوای بری ؟! گفتم : من قسمت باشه ، بخاطرِ نتیجه‌ی تلاشم ۱۹ دی میرم . . شما میخوای بری برو ... گفت : پس بچه‌ها چی ؟! گفتم : من خونه‌ام حواسم به خونه هست ، اون‌روز مدرسم نداریم بخاطر امتحانات . . پیامو واسه حبیب هم فرستادم ، اون‌موقع قم بود ... که اگه خواست ثبت نام کنه ... بهم گفت : چرا خودت ثبت‌نام نمیکنی ؟! گفتم : من قسمت باشه یه وقت دیگه میرم ، مامانم بیشتر دوست داره بره ، باید یکی‌مون بریم یا من یا مامانم . . که یکی بمونه خونه مواظبِ بچه‌ها باشه :)) و خب دیدارِ روزِ زن و میلادحضرت‌زهراست ، مامان بره بهتره ، بابامم میرم راضی کنم مامانم بره . . و خب بابام راضی شد مامانم بره ، و من دوباره بغض . . که نکنه دیدار ۱۹ دی هم کنسل بشه مثل ۱۳ آبانِ پارسال بشه و من کلا نرم ؟! ولی اینجوری راضی‌تر بودم . . چون مامانم میتونه بره :)) خلاصه شوقِ دیدارِ مامانم و راضی شدنِ بابام و حسرتِ اینکه نمیتونم روزِ زن برم و اینکه چرا ثبتِ نام نکردم و افکار اینجوری اومد تو ذهنم :\\ چون خیلی دوست داشتم اگه رفتم دیدارِ آقا یا روز زن باشه یا روز دانش‌آموز یا کلا جمعِ دخترونه یا نوجوانانه . . ولی خب راضی بودم از کارم ، چون اگه ثبتِ نام می‌کردم دیگه نمی‌تونستم ثابت کنم که با تلاشِ خودم رفتم ، اون‌موقع دیگه دیگه خودم اقدام می‌کردم و خب من خیلی وقت بود که به خودم قول داده بودم خودم هیچ اقدامی نکنم و یه جوری کار کنم که منو ببرن نه اینکه برن :\\ ( ازاونجایی‌که‌همیشه‌آرمانی‌فکرمی‌کنم‌وبرای‌رسیدن‌به‌رویاهام‌تلاش‌می‌کنم😂) کپی ممنوع : 🌱[https://eitaa.com/harfeqalb
۲۷ آذر دوشنبه بود حوالیِ ساعت ۱۲ ظهر ، تماس گرفتن گفتن : خانمِ فلانی ؟! - بله خودمم . + دیدارِ رهبریِ ۱۹ دی افتاده افتاده فردا ، می‌تونین بیایین ؟! - می‌پرسم از خانواده بهتون خبر میدم . . رفتم پیش بابام ، بهش گفتم که افتاده فردا برم ؟! گفتش : مامانت میخواد بره ، تو هم میخوای بری . . بچه‌ها چی بمونن تنها خونه ؟! آبجیم به دادِمون رسید : بابا ما بزرگ شدیم بچه نیستیم که :>> و این شد مجوزِ پدرِگرامی . رفتم تماس گرفتم ، اطلاعاتِ لازم رو دادم ، گفتند حرکت فردا ۴ صبحه ولی شما امشب بیایین خوابگاهِ فلان در فلان جا . . و از ذوق نمی‌دونستم چیکار کنم ، به پیشنهادِ بابا نامه نوشتم ، یه نامه دخترونه واسه بهترین بابایِ دنیا ! و خواهرامم نامه نوشتن ، شب که شد رفتیم سمتِ خوابگاه ، اونجا با دیدنِ یه سری از رفقام ذوق کردم :>> فهمیدم تنها نیستم و دوستامم هستن ، هر کدومِ‌شون از یه جایی و به یه دلیلی *)) اون‌شب رو از ذوق بیشترِمون نخوابیدیم ، و تا پاسی از شب بیدار بودیم و نقشه می‌کشیدیم . . که حالا که قراره زود بریم ، طبیعتاً ردیفای اول و دوم نه ولی ردیف سوم مالِ خودمونه ، نقشه کشیدیم که چجوری انگشتر و چفیه از آقا بگیریم ، و چی بگیم و چجوری بگیم که حرفامون به گوشِ آقا برسه ! کپی ممنوع : 🌱[https://eitaa.com/harfeqalb]
صبح که حرکت کردیم ، دیگه از فرطِ خستگی و ترسِ اینکه بینِ سخنرانیِ رهبری بیهوش نشیم تو اتوبوس بیهوش شدیم 😐😂. بگم که یکی از بچه‌ها قشنگگگگ کفِ اتوبوس ولو شده بود * ساعت حوالیِ ۷ بود رسیدیم دمِ درِ حسینیه ، خلوتِ خلوت :)) خوشحال بودیم که زود رسیدیم و می‌تونیم صف‌هایِ جلو رو جا بگیریم ، کارتامونو دادن ، اسمِ همه رو خوندن . . اسمِ من و دو نفرِ دیگه نبود ! اونجا بود که چشمام پر از بغض شد ، یعنی چی ؟! چرا ؟! ۳ بار باهام تماس گرفتن ، اطلاعاتمم مطمئن بودن که اونا وارد کرده بودن ، ولی چرا کارت صادر نشد ؟! با نگهبان صحبت کردن ، نگهبان گفت :‌ شرمنده ، بقیه برن ولی این سه تا رو نمیتونیم بدونِ کارت راه بدیم . . نه توانِ حرف زدن داشتم نه گریه کردن . . نمیدونستم چی شده ، چرا اینجوری شده . . اگه همون موقعی که قم بودیم و می‌گفتن کارتت صادر نشده نمیتونی بیای راحت‌تر می‌تونستم قبول کنم تا الآن و اینجوری :))💔 بقیه همه رفتن داخل ، من و دوتا از بچه‌ها همراه با مامانِ یکی از بچه‌ها بیرون بودیم ، و در حالِ پیگیری . . مامانِ دوستم ، کارتِ خودشو داد به دوستم ، گفت : من تا الآن چند بار اومدم دیدار تو برو داخل ، و دوستم گفت : من بدونِ سید نمیرم داخل ، اگه قرار باشه بریم باهم میریم تو وگرنه نمیریم . . و اونجا بود که بغضِ دوستم شکست . کپی ممنوع : 🌱[https://eitaa.com/harfeqalb]
سرِ کارتا دو ساعتی معطل شدیم ، دیگه منم بغضم داشت می‌ترکید . . اعصابمم خورد . . که یه خانومه اومد به دوستم که اشکاش بند نمی‌اومد گفت : چی شده دخترم ؟! دوستم توضیح داد که چی شده خانومه رفت و اومد ، سه تا کارت دستش بود :)) گفت : بچه‌هایِ کاروانِ من نیومدن این کارتا مونده دستم شما با کارتایِ اونا برید . همونجا جیغ کشیدیم ، کارتو نشونِ نگهبانا دادیم و دویدیمممم داخل 😂. خادمایِ صورتی‌پوشی که خوش‌آمدید می‌گفتن یه لحظه هنگ کردن که اینا کی‌ان و چرا می‌دون . . :\\ دقت که کردم چندتا از بچه‌هایِ خادم آشنا بودن ولی وقتِ سلام‌علیک نشد ، باید میرفتیم زودتر داخل . . از صفایِ طولانیِ گشت بگم ، بعد تحویلِ کفش‌ها و ایستادن تو صف و یه دفعه دوستم داد زد : سید اونجا رو ، ببین کیه ؟! دقت که کردم دیدم زینب سلیمانیه :>>>❤️‍🩹 و داشت به خادما خسته‌نباشید می‌گفت و از درِ پشتی رفت داخل ، و مام حرص میخوردیم که چرا نرفتیم دنبالش که بریم جایگاه ویژه بشینیم 😂! صفِ کفشا که تموم شد بخشِ گشتِ اصلی بود ، و پشتِ سرِمون رو که نگاه کردیم دیدیم خالیه و جلومون پر از آدم ، یعنی ما جزو نفرات آخر بودیم . . تو همون گشتا بودیم که یه لحظه داد زدم : صورتییییی 🌸! پرده‌هایِ حسینیه از دور مشخص بود و همشونم صورتیییی 😂. دوستمم پشتِ من جیغ کشید : واییی صورتیهههه 😂💗 خلاصه با چشم غره‌یِ اطرافیانم روبه‌رو شدیم و خنده‌یِ خادما ، و تصمیم گرفتیم دیگه مؤدب باشیم 😬. کپی ممنوع : 🌱[https://eitaa.com/harfeqalb]
دقیقاً نفرِ آخر وارد حسینیه شدم . . منی که قرار بود نفراتِ اول اونجا حاضر باشم ، دقیقاََ پشتِ سرِ من درِ حسینیه بسته شد :)) قرآن خونده شده بود و آقا هم اومده بود ، از اینکه سرِ ساعت نرسیدم خیلی ناراحت شدم . . خیلی بغض کردم ولی خوشحال بودم بالاخره دیدمِ‌شون ، وقتی رفیقم گفت : نورِ آقا رو . . حس کردم تمامِ قلبم آروم شد ، هرچی سختی کشیدم تو این چند سال همش تموم شد . . الآن هر چقدر اذیت شدم همش آروم شد ، نوری که از چهره‌یِ آقا می‌تابید رو من هیچ‌جایِ دنیا ندیدم . . اونجا از همیشه بیشتر مطمئن‌تر شدم ، تو دنیایِ فعلی هیچ‌کس مطمئن‌تر از رهبری نیست ! هیچ‌کس بیشتر و بهتر از سیدعلی پایِ حق نیست . . آرامش اونجا رو یه چیز توصیف می‌کنم ، یه چیز میگم ، یه چیز می‌شنوید :)) وای نمیدونم چجوری توصیفش کنم . . انگار کلمه و واژه‌ای واسه توصیفش نیست :\\ به خودم گفتم : سید ، این نائبِ امام‌زمانه ، اینقدر نورانیه . . خودِ امام‌زمان[عج چقدر قراره نورانی باشه ؟! نمیخواستم عقب باشم ، از دوستم جدا شدیم (یعنی‌غیبش‌زدیهو:\\) رفتم از لایِ جمعیت که برم جلوتر . . و تونستم تا ستونایِ اول ، حدودایِ ششمین ردیف برم جلو و همونجا نشستم ، کپی ممنوع : 🌱[https://eitaa.com/harfeqalb]
سمتِ چپم یه پیرزن بود ، سنش حدودای ۶۰ - ۷۰ سال ، روستایی بود فکر کنم ، شاید سوادِ چندانی هم نداشت ، کنارِ پیرزن هم ستون بود و یه خانم سپاهی اونجا نشسته بود ، برایِ برقراریِ امنیت :>> یه لحظه پیرزنه بلند شد . . خانم سپاهیه گفت بشین خانوم ، پیرزنه گفت : نوم اینو داده بدم آقا . . باید برم جلو :)) خانم سپاهیه نشوند پیرزنه رو گفت : خودم می‌برم میدمش به آقا . . - قول میدی ؟! نوه‌ام گفته صحیح و سالم باید برسه‌هاااا ، + قول میدم برسه دستِ دفتر :)) - میشه برام بخونی چی نوشته ؟! +‌ نامه‌ی نوه‌ته ، بازم بخونم ؟! - بخون . . و خانم سپاهیه نامه‌ی زهرا کوچولو رو از روستاهایِ اطرافِ سیستان بلوچستان رو خوند برایِ مامان‌بزرگش ، و مادربزرگش اشکاش جاری شد و گفت :‌ قربونت برم ننه :>> بعدشم که ۵ تا از بانوانِ تأثیرگزار اومدن صحبت کردن ، فیلماش هست تو سایتِ رهبری ، خواستید ببینید . . آقا مثلِ یک پدر به حرفاشون ، جمله به جمله گوش دادند ، یه جاهایی تأیید می‌کردند ، یه جاهایی نقد و یه جاهایی با جملاتِ قشنگ پاسخ می‌دادن :)) لحظاتِ قشنگی بود ، شاید اونجا دلم میخواست که جایِ یکی از اون بانوان بودم و می‌اومدم برایِ رهبرم از دغدغه‌هایِ مردم می‌گفتم . . و اونم با لبخندِش پاسخ میداد :‌ درست میشه . . کپی ممنوع : 🌱[https://eitaa.com/harfeqalb]