eitaa logo
حرفیخته
383 دنبال‌کننده
201 عکس
26 ویدیو
2 فایل
یک آزاده اینجا حرف می‌زند که آرزویش آزاده شدن است. باهام حرف بزنید: @azadr0 آزاده رُباط‌جَزی
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه‌ها را زدم زیر بغلم، خدا تومن پول اسنپ دادم و پنج دقیقه مانده به پایان ساعت اداری، رسیدیم آن سر شهر، اداره گذرنامه؛ که ببینم چرا پاسپورتم که ۸ روز پیش درخواست تمدیدش را داده بودم، هنوز نرسیده. بعد از ایستادن در صف طولانی، بدو بدو کردن از این باجه به آن یکی، چشم‌غره‌های مردم بابت صدای گرگ درآوردن محمدحسین و رد دست‌های شکلاتی حسنا روی صندلی فلزی، غر زدن مسئول باجه بابت پایان وقت اداری، با بچه‌ها دویدن به سمت سرویس بهداشتی و تحمل گرما و بوی خستگی تن‌های کارکرده،... بالاخره کارم تمام شد. همه این دوندگی‌ها و هزار کار دیگر قبل و بعدش، برای این بود که توی یکی از کاروان‌های عرفه، خودم را جا کنم. آن‌قدر روح و جسم و قلبم شکسته و مریض بود که دائم توی دلم می‌گفتم: "عیبی نداره. دووم بیار دختر. چند روز دیگه می‌ری کربلا، خودتو بستری می‌کنی، خوب می‌شی، برمی‌گردی." دائم زیر لب می‌گفتم: "مستشفی الحسین..." و خب فکر می‌کردم مثل امشبی، می‌نشینم عکس‌های روز عرفه بین‌الحرمینم را می‌بینم که زیر آفتاب کربلا، همه وجودم چکه می‌کرده و جان تازه می‌گرفته. فکر می‌کردم مثل امشبی عکس‌ها را ورق می‌زنم و اشک شیرین و خنک می‌ریزم با یادآوری هُرم آن لحظه‌ها. حالا اما نشسته‌ام روی تخت، آلبوم گوشی را بالا و پایین می‌کنم.‌ اشک‌هایم بی‌امان می‌ریزد. تنها تسکینم همین عکس است. آن دقیقه‌هایی که زیر آفتاب تهران، روبروی اداره گذرنامه، با بچه‌ها نشسته بودیم روی نیمکت خیابان و منتظر اسنپ، برای برگشت بودیم.
(ادامه) من هی نوت گوشی را باز می‌کردم که بنویسم چه چیزهایی نیاز دارم برای سفرم: شلوار خنک، روسری نخی، مانتوی راحت، قرص ویتامین و... خودم نشسته بودم توی خیابان پاتریس، دلم نشسته بود روی سنگ‌های داغ بین‌الحرمین. دل بسته بودم به این که فردایش پاسپورتم می‌رسد و تمام. امید، قلبم را منبسط می‌کرد و کیفور بودم. همان جا دوربین گوشی را باز کردم و از سر و شکلِ آقایی که توی همه انگشت‌هایش، انگشترهایی داشت با سنگی هر کدام قد زردآلو، عکس گرفتم که توی داستان ازش استفاده کنم. بعد دوباره نوت گوشی را باز کردم و اضافه کردم: "خوراکی، پاپوش" نرفتم. همه کار کردم؛ ولی نشد. دل سپرده بودم به ارباب و می‌گفتم: "چه دستمو گرفتی برای عرفه بردی کربلا، چه نبردی؛ در هر صورت، هرچی گذاشتی کف دست اون مهمونای خوب عرفه‌ت، برا منم کنار بذار." لابد یک چیزهایی آن پس‌وپستوها برایم کنار گذاشته بوده که امشب با دیدن این عکس، یک نسیم گرمی می‌نشنید روی چشم‌های خیسم و حس و حال آن لحظه‌ام که خسته و امیدوار، این عکس را می‌گرفتم، در تنم جان می‌گیرد. همان چند دقیقه امید، امشب به دادم رسیده.
19.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سال ۹۴ بود. آن روزهایی که من بین پوشک، بادگلو، شیر، رفلاکس و افسردگی، دست‌ و پا می‌زدم، رفقا می‌رفتند کلاس و هیئت و... و من، توی خلوت خودم و پسرک، مدام این کلیپ را پلی می‌کردم و هر بار اشک می‌ریختم و هر بار، مو بر بند بند وجودم راست می‌شد. حالا چند روز پیش نمی‌دانم چه شد که یک دفعه، بعد از مدت‌ها یادش افتادم و دوباره دانلود کردم و انگار دوباره، تنها نشسته باشم روی مبل چرمی قهوه‌ای خانه مامان رضی و تنها دل‌خوشیِ آن روزهایم را پلی کنم. برای بار هزارم بی‌دل شدم از دیدنش. خط سیر روایی که از گذشته سرخ حسینی به آینده سبز مهدوی می‌رسد و پیرنگ رستخیزِ شعر، ایهام‌های به‌جا و گریزهای درست، تناسب بی‌نظیر فرم و محتوا (محتوایی که عجیب و فوق‌العاده نیست؛ ولی آشنا و درست است)، تلمیح‌ها و تضمین‌ها و حسن استفاده از حافظه جمعی و ادبیات مشترک، صداهای خوب و شعر اصیل و فاخر، در عین محتوای ساده و تکراری و فرمِ روتین و مرسومی که به‌جا استفاده شده، هماهنگیِ خیره‌کننده جمعیت و... همه و همه هنر آیینی را به رخ می‌کشد که بدون استفاده از موسیقی (که البته شخصا مشکلی با نفسِ حضورش در هنر آیینی ندارم) و بدون ایجاد ضرب‌های سخیفِ تکنومانند شبیه "حسین"، چنین ریتمی را آفریده. جادوی فرم، این جا بیداد می‌کند در دل من. ترکیب حماسه و تغزل است که در این کلیپ مو بر تنم راست می‌کند. حتما ببینید. لطفا کامل ببینید و کیف کنید.
امروز که غروب شود، سی و دو سال تمام زندگی کرده‌ام. از فردا یک آزاده سی و سه ساله‌ام. وقتی بچه‌تر بودم، هول می‌زدم برای بزرگ شدن. روی نئوپانِ کفیِ کشوی تختم، با مداد شمعی نوشته بودم: "آزاده رباط‌جزی، کلاس اول پرستو." کلاس اولی شدن و سواد داشتن، مثل یک ورود شکوهمند بود به دنیای "بزرگ شدن" انگار مثلا پرده سنگین حائل را کنار زده باشم و اجازه ورود به حریمی خاص را پیدا کرده باشم. بعدتر نوشته بودم: "کلاس دوم یاس" و... بعد، درست یادم است. یک جایی انگار چشم باز کرده باشم و فهمیده باشم که افتاده‌ام توی گردونه‌ی پرشتابِ زمان. انگار آن جا بود که فهمیدم چقدر باید دنبال زمان دوید. آن جا بود که با جان حس کردم چقدر از زمان عقبم و چقدر زمان تند می‌دود. جایی که کلاس چهارمی شده بودم و هنوز روی کفی کشو، کلاس سوم را هم ننوشته بودم و زمانش گذشته بود. بعد فکر‌ کرده‌ بودم حالا که زمان انقدر زود می‌گذرد، اصلا یک‌هو بنویسم دوم راهنمایی و خلاص. سنی که دیگر به خیالم آن‌قدری از من دور بود که قرار نبود حالاها بهش برسم و ازش بگذرم. خیالم راحت شده بود که انگار دیگر زمان تحت کنترل من است. ادامه👇🏻
ادامه👇🏻 چند روز پیش، مامان پرسیدند: "الان سی‌ و‌ دوت تموم شد، رفتی تو سی‌وسه دیگه؟" چشم و ابرو آمدم که: "نه خیر. تازه سی‌ و دو." و با مامان یک کل‌کل قدیمی راه انداختیم. کَل‌کلی که برعکسِ قبل، حالا می‌خواستم اثبات کنم بزرگ نیستم. حالا، مثل بچه‌ای که می‌خواهد بماند خانه خاله؛ ولی کسی دست‌هایش را می‌کشد و پاهایش ساییده می‌شود روی زمین، زمان دارد دست‌هایم را می‌کشد تا بزرگم کند و من دلم می‌خواهد دیگر همین جا بمانم. باید اعتراف کنم که از زیاد شدن سن، حالا می‌ترسم. از زیاد شدن طول عمرم، اگر عرضش، تغییر مثبتی نکند، نگران می‌شوم. از این که یک آدم دیلاق کم‌وزن باشم. موهای سفیدی که نه توی آسیاب، بلکه به بی‌خیالی و کسالت سفید بشود، می‌ترسانَدم. این سال‌ها حساب سن از دستم در رفته. این سال‌ها بزرگ شده‌ام و برای خودم هنوز کوچکم. امروز نمی‌دانم باید روی کفی کشو بنویسم کلاس چندم‌‌ام. خدا کند هر کلاسی که هستم، کارنامه ترم دومم، برق بیندازد به چشم‌هایم. به چشم‌های خودم و ولی‌ام؛ که آمده کارنامه را گرفته‌ و رفته یک گوشه، تنهایی بخوانَدش. پ.ن: با یک گروه از دوستانم، رسم خوبی داریم که برای تولد همدیگر، به پیام تبریکمان، هدیه معنوی هم الصاق می‌کنیم. یکی امين الله می‌خوانَد از طرف متولد، دیگری برای حوائجش صلوات می‌فرستد و... به من منت بگذارید و در این روزهای بزرگ، برایم هدیه معنوی بفرستید.
حرفیخته
ادامه👇🏻 چند روز پیش، مامان پرسیدند: "الان سی‌ و‌ دوت تموم شد، رفتی تو سی‌وسه دیگه؟" چشم و ابرو آمدم
هنوز دارید برام هدیه معنوی تولد می‌فرستید. خدا خیرتون بده. حالا ازتون عاجزانه التماس می‌کنم برای پدرم قرآن بخونید. هرچقدر می‌تونید. هرچی بلدید... من امشب بی‌پدر شدم...
صادقانه راضی به زحمت هیچ کدوم از عزیزان نیستم؛ ولی چون دوستان لطف داشتن و پرسیدن، اعلامیه پدر رو پست کردم.
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا اگر دل‌تان سخت به تنگ آمد، با ذکر حسین(ع) نفس بکشید.🖤 یا حسین...
گفتم: "اجازه می‌دید بغلتون کنم؟" از روی صندلی‌اش بلند شد و به طرف من یک قدم برداشت. دست‌هایش را باز کرد. در آغوش هم چند ثانیه هق‌هق کردیم. من را مدیون خودش کرده بود و او هم از من ممنون بود که به‌خاطر حال من، رفته و بیشتر خوانده و حالا حال دیگری دارد. من رفته بودم برای درمان و او نشسته بود تا کمکم کند؛ ولی مسیر حرف‌هایمان اصلا آن سمتی نرفت که قرار بود‌. او درمانگر من بود؛ ولی نشسته بود مقابلم و با صورت خیس اشک می‌گفت: "آزاده ممنونتم‌. نمی‌دونم چه‌کار کردی با من. اصلا اینا جزو طرح و برنامه‌م نبود." در راه برگشت، توی ماشین، صوت استاد پرهیزگار را گذاشته بودم روی ریپیت و روسری‌ام تا زیر گردن، خیس اشک شده بود. باران می‌بارید و شیشه‌پاک‌کن ماشین، تند می‌دوید. چشم‌هایم، خیابان را تار می‌دید. درست شبیه سکانس‌های تراژیک فیلم‌های عاشقانه. جلسه آخر مشاوره، اصلا طوری پیش نرفته بود که برنامه‌ریزی شده بود. تصور می‌کردم با لبخند و یک فهرست، از اتاقش بیرون می‌آیم. ولی تلاطمی در من ایجاد کرده بود. تحولی که هنوز، بعد از چندین ماه، وقت درماندگی، وقت سرخوشی بی‌امان، وقت بی‌حوصلگی، وقت عاشقی، به سراغ این چند جمله‌ی شفاف می‌روم و اشک، امانم را می‌برد. امشب دوباره یادش کردم‌. قرآن گوشی را باز کردم و "والضحی"... همیشه موقع خواندنش، قیافه بچه‌لوس‌های حق‌به‌جانب را به خودم می‌گرفتم. حالا که یک ارتباط جدیدتر هم بین من و "ضحی" پیدا شده، بیشتر فرو ریختم‌. بیشتر خودم را مچاله کردم گوشه دلم‌. اشک‌های ترحم‌برانگیزتر ریختم و خواندم... همیشه وقت‌های تلاطم به سراغش می‌رفتم؛ ولی چند روز است سوره ضحی، جور جدیدتری صدایم می‌زند.
مطمئن بودم که امسال شرایط مهیا نیست برای رفتن. تقارن اربعین با ایام مراسم چهلم بابا، گرمای هوا و ملاحظه بچه‌ها، پاسپورت منقضی‌شده، هزینه‌ها، شلوغی و... اما از همان شبی که خواب بابا را دیدم، یقین کردم که رفتنی شده‌ام. توی خواب دیدم همان حلوایی توی دستم است که از دیشبش قصد کرده بودم برای خیرات بابا سفارش بدهم و فردایش ببرم برای روضه تهمینه خانم. بابا از دور آمد. با لبخندی واقعی‌تر از همیشه. روشن‌تر از وقتی که زنده بود. پایش دیگر نمی‌لنگید. یک استکان چای برایم آورده بود که با حلوای توی دستم بخورم. و من این صحنه را، که بابا برایم چای بیاورد، بدون سینی و تک‌استکانی، فقط در مسیر مشایه اربعین دیده‌ام... بابا عاشق چای بود. در مسیر، تند تند می‌ایستاد چای عراقی می‌گرفت و هر بار برای من هم که نشسته بودم و اصلا چای‌خور نبودم، یک استکان می‌آورد. بیدار که شدم و خواب را یادم آمد، همان جا فهمیدم حالا که خود بابا، چایِ آن حلوایی را که قرار بود من برایش خیرات کنم، به دستم داده، حتما با من حرفی دارد. یقین کردم که رفتنی شده‌ام. حالا راهی‌ام... در کمال ناباوری... حلالم کنید. دعایم کنید. تو را از دور می‌بینم که می‌آیی تو را از دور می‌بینم که می‌خندی تو را از دور می‌بینم که می‌خندی و می‌آیی  ای افسوس  سیاهی تار می بندد چراغ ماه، لرزان از نسیمِ سردِ پاییز است... هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز خیالم چون کبوترهای وحشی می‌کند پرواز زمان، در بسترِ شب خواب و بیدار است...
گفته بودم می‌آیم همه دلتنگی‌هایم را توی حرمت اشک می‌کنم... و چقدر خوب چقدر خوب چقدر خوب که "حرم توست خانه پدری..." مگر یک بچه یتیم، دیگر از این دنیا چه می‌خواهد؟؟؟ پ.ن: حالا مانده. بیشتر از این‌ها باید خودم را برایت لوس کنم. دختربچه‌ها همین جوری از بابا، همه چیز می‌گیرند!
حرفیخته
گفته بودم می‌آیم همه دلتنگی‌هایم را توی حرمت اشک می‌کنم... و چقدر خوب چقدر خوب چقدر خوب که "حرم توس
این شعرِ پر از تصویر را از حمیدرضا برقعی بخوانید: آه ای شهر دوست داشتنی کوچه پس کوچه‌ های عطرآگین ای مرور تمام خاطره‌ هات چون دهین ابوعلی شیرین .  سرخوشی‌ های بی‌ حدم می‌ زد پرسه در کوچه‌ های بی هدفی دعوتم کرد سمت طعم بهشت ناگهان عطر قیمه‌ ی نجفی ,  سیدی ! گم شدم ، حرم ، مولا از کجا می شود به او برگشت ؟ عربی گفت و من نفهمیدم باید از شارع الرسول گذشت .  زخمی‌ ام التیام می‌ خواهم التیام از امام می‌ خواهم السلام علیک یا ساقی من علیک السلام می‌ خواهم .  سنگ دُر می‌ شود در این وادی صاحبان جواهرند همه واژه در واژه با امین الله زائران تو شاعرند همه .  در حرم گم شدم که می‌ دیدم بین دریای بیکران دریا ریخت مضمون تازه در شعرم صحن نو ، صحن حضرت زهرا .  فرصت با تو بودنم چون ابر لحظه در لحظه می‌ شود سپری غرق آرامش و پر از رویا حرم توست خانه ی پدری .  لنگر آسمان ، ستون زمین تو به جبریل داده‌ ای پر و بال مستی‌ ام را خودت دو چندان کن یا علی یا محول الاحوال .  باز هم در شکوه ایوانت مستم ، آشفته‌ ام ، پریشانم دارم آن شعر روی ایوان را جای اذن ورود می‌خوانم .  ” زائرانِ درگهت را بر درِ خلد برین می‌ دهند آواز طبتم فادخلوها خالدین “ .  بین این چهارپاره خوابم برد رفتم از خویش و دفترم جا ماند یک نفر مثل من درون حرم داشت شعری برایتان می‌ خواند .  ” علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من ، به خدا قسم ، خدا را “ .