#حدیث💖
امیرالمومنین (ع) میفرمایند:👆👆👆
○•《@harime_hawra》•○
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_نودوهشت
#رمان_شبانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
از این خاکریز به بعد متوجه شدیم که گلوله توپ و کاتیوشا هم به آتش عراقی ها اضافه شده است
هر وقت که گلوله ای با صدای مهیب به زمین می خورد سرم را می چرخاندم سمت صدا آن وقت بود که در نور انفجار می دیدم چند تا از بچه ها در اثر موج انفجار چندین متر به آسمان پرتاب شده و در هوا چرخ می خوردند و بعد با شتاب کوبیده میشدند به زمین😔🥀
دیدن ستونهای چند متری نور قرمز در آسمان شب روی سرمان تماشایی بود انگار همه دشت شده بود دهانه آتشفشان صحنه انفجار گلوله های کاتیوشا دقیقاً شبیه فوران و پرتاب گدازه های آتشفشان بود☄🌋
قبلاً در آموزشهای نظامی خیلی چیزها راجع به گلوله های بی رحم کاتیوشا شنیده بودم
بوی باروت و دود سیاه غلیظ ای که هوا را که دیده و تنفس را غیر ممکن می کرد تمام منطقه را پر کرده بود دقیقه ها اندازه یک سال کش آمده بود در بد مخمصه گیر افتاده بودیم
تلاش برای فتح خاکریز های قلابی فقط قوای مان را می گرفت اصلاً چه کسی میدانست چند تا از این خاکریزها جلویمان قطار شده
با این حال کسی دست از مقاومت نمی کشید
کنار خاکریز سوم یک دپوی بلند خواب بود که به دستور فرمانده از آن عبور کرد آن سمت دپو محوطه وسیعی بود که دور از آتش دشمن بود آرام و بی صدا طوری که عراقی ها متوجه نشوند وارد آن منطقه شدیم و با پیشروی در عمق آن عراقیها را با خاک ریز های شان تنها گذاشتیم با این حال چیز زیادی نگذشت که متوجه تغییر مسیر مان شدند و آنجا را هم زیر آتش شدید گرفتند
بدون خاکریز سنگر در یک دشت صاف در تیر رسرشان قرار گرفته بودیم
هر چند لحظه یک بار با یک صدای انفجار یا فریاد و آه و ناله همرزمانم به خودم می آمدم😔
بچه ها مثل گل برگ های یک گل خزان دیده یکی یکی پرپر می شدند و روی زمین می افتادند🥀
انگار یکی به عراقی ها گفته بود تنها راه زنده ماندن تان کشتن تک تک نیروهای ایرانی است
زمین مثل کشتی که در دریای توفنده گیر افتاده باشد زیر پایم به شدت این طرف و آن طرف می رفت مرتب با انفجار های مختلف از زمین کنده می شدیم در یکی از این زمین افتادن ها برای چند لحظه سرم را روی دستم گذاشتم تمام لباس ها و بدنم بوی تند باروت گرفته بود
طوری که انگار می خواست خفه ام کند احساس می کردم گلویم در هر تنفس می سوزد با این اوضاع به کندی در تاریکی شب پیش می رفتیم بعد از چند لحظه فرمانده هان دستور توقف دادند منتظر ماندیم فرمانده ارتشی ها خودش را رسانده بود به فرمانده ما و می خواست با او صحبت کند من که شانه به شانه شان ایستاده بودم دیدم که دارن سر ماندن و عقب رفتن بحث میکنند
فرمانده سپاه ای می گفت حالا که این همه شهید داده ایم و تا اینجا آمدهایم خوب بقیه راه را هم میرویم فرمانده ارتشی هم میگفت نه نباید دیگر بیشتر از این تلفات بدهید و باید برگردیم آتش دشمن نشان میدهد که استحکامات شان به شدت قوی و ما پس شان بر نمی آییم...
°•╔~❁✨❁🦋❁✨❁~╗•°
@harime_hawra
•°╚~❁✨❁🦋❁✨❁~╝°•
اول صبح بگویید حسین(ع)جان رخصت
تا که رزق از کرم و سفره ارباب رسد...🥀
السلام علیک یااباعبدلله(ع)
روزتون امام حسینی(ع) رفقا🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🖤@harime_hawra ⃟🖤
┗━━━━━━━━┛
دُخْتَـرانِحَریمِحَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
اول صبح بگویید حسین(ع)جان رخصت تا که رزق از کرم و سفره ارباب رسد...🥀 السلام علیک یااباعبدلله(ع) روز
راستی✨
صدقه اول ماه یادتون نره👌
امروز اول ماه صفره وصدقه ش
واسه دفع بلا خیلی سفارش شده☺️
درپناه خدا باشید الهی😘
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_نودونه
#رمان_روزانه 😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
سر پدافندکردن هم با هم اختلاف نظر داشتند. فرمانده ما می گفت:
((روی جاده ای که هنوز دست دشمن و به عنوان هدف نهایی در دیدمان بود ، پدافند می کنیم ))؛
فرمانده ارتشی هم میگفت:
((ما که از استحکامات دشمن خبر نداریم پس درگیری و پدافند کردن چه فایدهای دارد؟!
تازه اگر مسلط شویم معلوم نیست بعد از آن چه خوابی برایمان دیده اند .😟))
بعد از کلی بحث ، به نتیجه رسیدند که باز هم پیشروی کنیم .💪🏻🔥
دوباره راه افتادیم؛اما نه تنها از شدت آتشی که به سرمان می بارید چیزی کم نشد، که کلی هم اضافه تر شد .
عراقی ها این بار واقعاً به سیم آخر زده بودند و با چنگ و دندان از مواضع شان دفاع میکردند .
معلوم نبود بیچاره ها را با چه چیزی تهدید کرده بودند که هیچ رقمه دست بردار نبودند.😣
به کندی پیش روی می کردیم. چیزی به صبح نمانده بود. با روشن شدن هوا،قطعاً اوضاع صد برابر از آنچه بود، بدتر شد.
نهایتاً تصمیم به عقب نشینی گرفته شد. در گرگ و میش صبح ،زمزمه عقب نشینی بین نیروها پیچید.🌄
بچه ها سریع سوار تانک ها و نفر برهایی میشدن که از آتش دشمن در امان مانده بودند. همه چیز برایم تمام شده بود. دیگر جای ماندن نبود. مجبور بودم همراه بقیه برگردم عقب. جای ماندن نبود.😔💔
همان طور ایستاده، زل زده بودن به بچه ها که دیدم فرمانده مان همراه فرمانده ارتشی لابهلای تانک ها و بچه ها میدوند و فریاد می زنند که:
((برادرا همگی نرید عقب....
یه عده باید بمونن تا به خط آتیش برا رفتن بقیه درست کنن....
بچه های گردان بلال نرن عقب....
همگی بمونن... .))
در آن آشفته بازار خبری از گردان بلال نبود. خیلی از بچه ها شهید و زخمی شده بودند .🤕
دسته بندی نیرو ها کلی به هم ریخته بود. بچه های گردان بلال هم که اهل دزفول و بچه های دلدار و نترسی نبودند، مثل بقیه پخش و پلا شده بودند . با این حال فرمانده یکسره داد میزد و آنها را صدا می کرد.
با اینکه گردان بلال نبودم، تصمیم گرفتم بمانم . اصلاً نمیدانستم از جان منطقه و آن آتش شدید چه میخواهم، فقط میخواستم بمانم و کمک کنم تا بقیه زودتر بتوانند منطقه را ترک کنند؛
دیگر برایم مهم نبود که بعدش چه اتفاقی برای خودم می افتاد .
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
خدآ ڔفیقدارے و جوآنمردے رآ دۅست دارد
ۅ خودش بیش از همہ أهݪ رفآقت و مرۅت استــ.. :)!
ۅقتے با همہ ضعفت بہ یاد اۅ باشے با همہ قدرتش بہ یآدت خواهد بود.💕
#رفیق_همیشگی 🍓
#دختران_حریم_حوراء🖤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🖤@harime_hawra ⃟🖤
┗━━━━━━━━┛
@shahed_sticker۱۴۰۰.attheme
159K
گوشیتو خوشگل کن☺️
• #تم_فانتزی 📲
#دختران_حریم_حوراء🖤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🖤@harime_hawra ⃟🖤
┗━━━━━━━━┛