🖇♥️﷽♥️🖇
همراه دو سه تا از مجروحان فرستادند عقب نفس راحتی کشیدم😍
ظهر شد بچهها میخواستند نماز جماعت بخوانند به من گفتند بیا بایست بالای خاکریز و نگهبانی بده تا ما نمازمان را بخوانیم📿
قبول کردم و رفتم روی خاکریز ایستادم بچهها هم از جاده رفتند پایین و نماز شروع شد شش دانگ حواسم را جمع کرده بودم هیچ خبری از تانک و هواپیماهای عراقی نبود شاید سه دقیقه از نگهبانی دادنم بیشتر نمی گذشت که دیدم دو شئ سیاه از سمت عراقیها دارند به سمت جاده میآیند چشمهایم را ریز کردم بلکه بتوانم بهتر ببینم و تشخیص بدهم که چیست هواپیما که نمیتوانستند در آن ارتفاع کم پرواز کند تانک هم امکان نداشت پس آنها چه بودند دلم نمی خواست تا مطمئن نشدم خطری تهدید مان میکند نماز بچه ها را به هم بزنم به خود گفتم کمی صبر می کنم تا نزدیک تر شوند و بتوانم بفهمم چیست🙄
کمی که نزدیک شدند شستم خبردار شد که دوتا میگه هوایی است که ماهرانه در سطح پایین پرواز می کنند تا از تیررس پدافندها و توپهای ضد هوایی ما که در پایین جاده مستقر بودند در امان باشند🤭
با سرعت به سمت جاده می آمدند به جاده نرسیده در هوا چرخیدند و رفتند جایی در انتهای جاده و دقیقاً روی جاده اهواز-خرمشهر قرار گرفتند🚀
طوری که احساس میکردید جاده را با باند فرودگاه اشتباه گرفتهاند به سمتی که ایستاده بودم میآمدند پرواز در ارتفاع کم قدرت عمل میگه آرامی گرفت از حالت شان معلوم بود که فقط قصد عبور و گرفتن دارند اگر میخواستند جاده را بمباران کنند با آرایش نظامی دیگری می آمدند یا لااقل از قبل اوج میگرفتند😌
#پارت_هشتاد_ششم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
سریع آمدند روی جاده و در حالی که با چشم میگ ها را بدرقه میکردند یکسره میگفتند چی شده مهدی این سر و صداها مال چی بوده😍؟
با شوق و ذوق فراوان گفتم هیچی بابا شما که وایسادید به نماز یه دفعه سر و کله دوتا میگ عراقی پیدا شد انگار که اینجا خونه باباشون ارتفاع کم بود تا نزدیک نشدن اصلا نفهمیدم میگ هستند👀
اینجا که رسید رگبار رو بستم بهشون همه تیرها خوردن به بدنه ها شون ببینید دود یکیشون رفت هوا زدم ناکارش کردم اونم برگشت عقب باورشون نمیشد زدمش😎
گفتند ما فهمیدیم که صر و صدای هواپیما میاد اما گفتیم مثل دفعه قبل از جاده به عنوان باند استفاده کردند و میخواهند اوج بگیرد🛫 بچه ها مرتب به هم می گفتند دستت درد نکنه آقا مهدی واقعا گل کاشتی کیفور از کاری که کرده بودم وضو گرفتم واسه نماز خیلی نگذشته بود که باران گرفت باران تندی مثل شلاق روی سر و بدن ما می ریخت و به چشم به هم زدنی همه جا را خیس آب کرد☔️
ساعت حدود ۱۱ شب بود حواسم شش دانگ به خاکریز و منطقه جلوی اش بود دیروز فرمانده گردان میگفت چند تا از عراقیها که مثل بلبل فارسی حرف میزدند ریش گذاشته اند و با لباس بسیج آمدند توی خاکریز ما برای بچه ها از چند تا ایشان کلی اطلاعات گرفتند و آخر سر هم طوری که کسی نفهمد با سرنیزه یکی دو تا از بچه های شهید کردهاند حرفهای فرمانده در گوشم زنگ می خورد حواسم را حسابی جمع کرده بودم صدای برخورد قطره های درشت و پیدرپی باران با پلاستیک در سرم میپیچید💣
#پارت_هشتاد_هشتم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
در جاده بلبشوی بود همه در تکاپو بودند و هر کسی طرفی می دوید با این حال خیلی زودتر از انتظار بچه ها آماده شدند🚶🏻♂
تا جلوی تک عراقیها به ایستند در مدتی که اینجا بودیم این اولین باری بود که عراق شبانه تک میکرد معلوم نبود صدام و فرماندهانش چه خط و نشانی برایشان کشیده بودند که حاضر شده بودند از خواب و استراحت شان بزنند تا شبانه حمله کنند سمت جاده😂
چیزی به صبح نمانده بود اوضاع کم کم آرام شد هوا که روشن شد فرماندهان گفتند خدا خیلی بهمون رحم کرد اگه این بارون شبونه نمیآمد و تانکا شون توی گل زمین گیر نمیشد هممون توی خواب و بیداری قتل عام می شدیم🔫🚶🏻♂
این چندمین امداد غیبی بود که به چشم می دیدیم افتاب که زد بچه ها رفتند در منطقه و تانک هایی را که نزدیک جاده بودند و می شد از جایشان تکان داد به غنیمت گرفتند شش روز از استقرارمان در جاده می گذشت بعد از آن همه تک و پاتک سنگین جاده و مناطق اطرافش کاملاً تحت اختیارمان بود صبح دستور رسید باید از اینجا به منطقه دیگری که نمیدانستیم کجاست برویم تا آن موقع حرف اول را عملیات بیت المقدس میزد...😄
#پارت_نودم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
فرماندهان راننده ها را دلداری می دادند که فقط همین منطقه در دیده دشمن است و اگر کمی جلوتر برویم مشکل هم خواهد شد🛡
میگفتند ماندن در این وضعیت یعنی قتل عام نیروها دوباره حرکت کردیم توپخانه عراق عصبانی از پیشروی بچهها چشم از جاده برنمی داشت👀
با هر مصیبتی بود رسیدیم به منطقه بازی در امتداد جاده دستور توقف رسید گفتند امشب قرار است عمل مرحله دوم عملیات الی بیت المقدس انجام شود این محور محدوده عملیات لشکر ۲۵ کربلا است باید تا رسیدن دستور صبر کنیم🚶🏻♂
چون هنوز هوا روشن بود گفته بودند روی خاکریز نیستیم می بایست میخوابیدیم روی سینه خاکریز غلتان غلتان خودمان را می رساندیم پایین خاکریز به سمت دشمن قیافه های مان دیدنی بود با کلی تجهیزات سنگین در یک دست و نان و ماست در دست دیگر در خاک غلت می خوردیم و میرفتیم آن طرف خاکریز😂
سربازها شروع کردم به مسخره بازی درآوردن از ضیافت باشکوه شام شب عملیات میگفتند و شکم های گرسنه که دیگر برایش فرقی نمیکرد نان و ماست می خورند یا نان و بوقلمون با مسخره بازی شان همه را می خنداند در راه شاممان را خوردیم🤤
#پارت_نود_دوم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
دهان به دهان دستور توقف رسید. در قبل عراقی ها آرام مستقر شدیم و نشستیم روی زمین🚶🏻♂
هیچ کس نمیدانست قرار است حالا و اینجا چه اتفاقی بیفتد اما پیدا بود که ماندن در آن وضعیت قطعا نمیتواند خیلی طولانی باشد🤷🏻♀
بیسیمچی فرمانده گردان جلویم نشسته بود. ده دقیقه که گذشت صدای ضعیفی از بیسیمش در آمد.
گوش هایم را تیز کردم و شنیدم آن طرف دارند موقعیتمان را میپرسند❓
بی سیمچی که مرتبا با فرمانده در ارتباط بود، پچ پچ کنان وضعیت استقرارمان را شرح داد🗣
صاحب صدای پشت بیسیم هم به آرامی گفت با استعانت از خدا و ائمه اطهار مرحله دوم عملیات را شروع کنید🔫
از لحظه شنیدن دستور حمله تا شروع عملیات دو دقیقه بیشتر طول نکشید. عراقیها غافلگیر از حمله ایرانی ها دستپاچه و بی هدف تیراندازی میکردند صلاحم روی رگبار بود اما هنوز شلیک نکرده بودم یک لحظه سر چرخاندم و دیدم عراقی که داشت تیربارش را تمیز می کرد مثل کسی که اختیاراتش را از دست داده باشد پشت تیربار مثل فرفره دور خودش میچرخد اطرافش را تیرباران می کند😟
دیگر کار نداشت که دارد عراقی میزند یا ایرانی همان لحظه یکی از بچههای گلوله آرپیجی حوالش کرد😃
صدا به صدا نمی رسید دستم برای تیراندازی باز بود بچه ها پخش بودند لابلای عراقیها نمی شد تشخیص داد میترسیدم شلیک کنم و اشتباه هم رزم هایم را بزنم صحنه وصف ناشدنی ای به وجود آمده بود بچهها اسامی ائمه را به زبان می آوردند عراقی ها را هدف قرار می دادند نام مبارک حضرت زهرا را فریاد می کردم و همراه تکاورهای دست ام میدویدیم سمت سنگرهای نعل اسبی شکلی که مخصوص پناه گرفتن تانکهای عراقی بود یک لحظه نگاهم افتاد به چند عراقی که پشت 4 لوله ایستاده بودند و تیراندازی میکردند در فاصله ای نزدیک به آنها از نور تیراندازی شان مطمئن شدند که عراقی هستند.
صلاحم را گرفتم سمتشان هر چهار نفرشان را به رگبار بستم غیر از تیربار هایی که روی تانک های شان نصب کرده بودند نحوه سنگربندی و استتار بقیه تیر بارها هم خیلی برایم جالب بود تیربارهایشان را استتار کرده بودند که فقط نوک لوله اش با سطح زمین و خاکریز مماس شده بود و هیچ اثری از خود سلاح یا حتی سنگر نبود انگار یک نفر فرو رفته داخل زمین و از آن زیر شلیک میکرد😄
#پارت_نود_پنجم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
رشته های در هم پیچیده زرد و سفید که تند تند از کمر تاب بر میداشتند و شکل عوض میکردند😟
چند دقیقهای به همان حال بودم گفتم مهدی اول جوانی چشمهایت را از دست دادی داشتم فکر میکردم حالا با این وضعیت چطوری می توانم خودم را در جبهه بند کنم که متوجه شدم کم کم دارم چیزهای محو و تاری را در اطراف می بینم👀
قدری که گذشت حالم بهتر شد و توانستم اطرافم را ببینم باورم نمیشد هرطور که حساب میکردم آتش عقبه آرپیجی میبایست اساسی از خجالت سر و صورت و چشم هایم در میآمد😕
سوی چشمهایم که برگشت با دقت تمام بدن را چک کردم حتی یک تاول کوچک هم نبود🤷🏻♀
تیربار های کالیپر ۷۵ عراقیها یکسره کار می کرد بیچاره ها از ترس جان به خودی و غیرخودی رحم نمی کردند آنهم با تیربار هایی که بچههای ما از آن برای زدن هواپیمای عراقی استفاده میکردند نیروی پیاده😦
به ۱۰ دقیقه نرسیده بود عراقیها سلاح هایشان را انداختند زمین و دستهایشان را گذاشتند روی سرشان🙆🏻♂
پیراهن های شان را در آوردند و تسلیم شدند صدای« دخیل خمینی و الموت صدام» همه جا را پر کرده بود باورمان نمیشد به این زودی کم آوردهاند از نظر سلاح و تجهیزات حساب تأمین بودند.
اما آنقدر ترسیده و غافلگیر شده بودند که دیگر بیشتر از این نمی توانستند مقاومت کنند😄
#پارت_نود_پنجم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_نودونه
#رمان_روزانه 😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
سر پدافندکردن هم با هم اختلاف نظر داشتند. فرمانده ما می گفت:
((روی جاده ای که هنوز دست دشمن و به عنوان هدف نهایی در دیدمان بود ، پدافند می کنیم ))؛
فرمانده ارتشی هم میگفت:
((ما که از استحکامات دشمن خبر نداریم پس درگیری و پدافند کردن چه فایدهای دارد؟!
تازه اگر مسلط شویم معلوم نیست بعد از آن چه خوابی برایمان دیده اند .😟))
بعد از کلی بحث ، به نتیجه رسیدند که باز هم پیشروی کنیم .💪🏻🔥
دوباره راه افتادیم؛اما نه تنها از شدت آتشی که به سرمان می بارید چیزی کم نشد، که کلی هم اضافه تر شد .
عراقی ها این بار واقعاً به سیم آخر زده بودند و با چنگ و دندان از مواضع شان دفاع میکردند .
معلوم نبود بیچاره ها را با چه چیزی تهدید کرده بودند که هیچ رقمه دست بردار نبودند.😣
به کندی پیش روی می کردیم. چیزی به صبح نمانده بود. با روشن شدن هوا،قطعاً اوضاع صد برابر از آنچه بود، بدتر شد.
نهایتاً تصمیم به عقب نشینی گرفته شد. در گرگ و میش صبح ،زمزمه عقب نشینی بین نیروها پیچید.🌄
بچه ها سریع سوار تانک ها و نفر برهایی میشدن که از آتش دشمن در امان مانده بودند. همه چیز برایم تمام شده بود. دیگر جای ماندن نبود. مجبور بودم همراه بقیه برگردم عقب. جای ماندن نبود.😔💔
همان طور ایستاده، زل زده بودن به بچه ها که دیدم فرمانده مان همراه فرمانده ارتشی لابهلای تانک ها و بچه ها میدوند و فریاد می زنند که:
((برادرا همگی نرید عقب....
یه عده باید بمونن تا به خط آتیش برا رفتن بقیه درست کنن....
بچه های گردان بلال نرن عقب....
همگی بمونن... .))
در آن آشفته بازار خبری از گردان بلال نبود. خیلی از بچه ها شهید و زخمی شده بودند .🤕
دسته بندی نیرو ها کلی به هم ریخته بود. بچه های گردان بلال هم که اهل دزفول و بچه های دلدار و نترسی نبودند، مثل بقیه پخش و پلا شده بودند . با این حال فرمانده یکسره داد میزد و آنها را صدا می کرد.
با اینکه گردان بلال نبودم، تصمیم گرفتم بمانم . اصلاً نمیدانستم از جان منطقه و آن آتش شدید چه میخواهم، فقط میخواستم بمانم و کمک کنم تا بقیه زودتر بتوانند منطقه را ترک کنند؛
دیگر برایم مهم نبود که بعدش چه اتفاقی برای خودم می افتاد .
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدویک
#رمان_روزانه 😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
بارش تیر به سمت ما آنقدر زیاد بود که حتی اشیای خیلی کوچک مدام در اثر اصابت تیر به این طرف و آن طرف پرتاب می شد
با سرنیزه افتادم به جان زمین بلکه بتوانم جان پناهی برای خودم درست کنم اما آنقدر زمین سفت و نفوذ ناپذیر بود که حتی خراش هم بر نمی داشت.😬
نمیدانستم چرا خاک اینقدر سفت است!🤕
تنهای تنها بودم...🙂
با این که به غیر از من کسی از بچهها زنده نمانده بود اما چیزی نگذشت که دیدم چند ستون آرپی جی زن عراقی از روی جاده،
همزمان،
در کنار هم و بی امان،
مشخصههای آرپیجی شان را به سمت های مختلف منطقهای که رزمنده های ما آنجا بودند شلیک میکنند.
روی زمین دراز کشیده بودم و چشمم به پیکرهای ذغال شده بچهها بود. 😞🥀
تیر بهشان می خورد پِت صدا می کرد و پودر سیاه از جنازه به هوا پاشیده می شد و باقیمانده جنازه های سبک شان چند متر پرت میشد عقب...🥀🖤
از تو داغ شده بودم...🥵
روی زمین در فاصله باز بین انگشت های دستم عبور تیر و اصابتش را با خاک حس می کردم.
در این واویلا، در وضعیتی که عراقیها به کلاهخود های بچه ها هم رحم نمی کردند و به یک چشم به هم زدن از آنها آبکش میساختند من هنوز سالم مانده بودم...😕
بدون یک خراش کوچک روی پوستم....!😟
متحیر از این که چطور هنوز به چشم عراقیها نیامده ام هر لحظه منتظر بودم کارم تمام شود.
نزدیکترین فاصله ام با عراقیها به ۱۰۰ متر هم نمی رسید
روبرویم خاکریز و جادهای بود که عراقی ها رویش تردد داشتند...
سمت راست جایی در ۲۰۰ متری ام یک ستون خیلی بزرگ تانک شنی به شنی همدیگر صف کشیده و یک سد آهنی درست کرده بودند.
سمت چپم هم ادامه همان دپوی خاکی بود که دیشب آن را دور و به عمق زده بودیم.
در یک محاصره u شکل گیر افتاده بودم🥲
تا نیم ساعت بعد آنقدر در آن دشت بیپناه آتش ریختند که کاملاً مطمئن شدم جز من هیچ کس دیگری زنده نیست.💔😔🥀
حتی به نظرم محال می آمد مجروحی در دشت باقی مانده باشد...😞💔
فکر فرار از آن مخمصه مثل خوره به جانم افتاده بود؛
اما آخر چطور؟!
من که می دانستم آنها کوچکترین تحرکی را گلوله باران می کنند، چطور می توانستم از جایم جم بخورم....؟!
تصمیم گرفتم فعلاً همانطور بی حرکت سر جایم بمانم تا ببینم چه پیش میآید...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدوسه
#رمان_روزانه 😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
تکان خوردم!...😓
اسارت ...😰
تنها چیزی که تا آن لحظه ذرهای فکرش را نکرده بودم "اسارت" بود 😟
حتی وقتی که از آن مهلکه فرار می کردم هم فکر اسارت نبودم
از حرفش تنم لرزید...😖
آرام گفتم
:(( باشه برادر....
حتماً همین کار را می کنم...☺️
گفت :(( این.....این سلاح .... و حمایل رو.... کجا میبری.... آخه..؟!
درشون بیار.... خودت رو.... سبک کن... تا ....بتونی راحت.... بدوی....))
گفتم :(( چشم راست می گویی ))
نفس نفس میزد و به شدت خونریزی داشت
صلاح هم را انداختم
کوله پشتی ام را در آوردم و بسته های ۳۰ تایی فشنگ کلاش و نارنجک هایم را خالی کردم روی زمین
همان موقع چشمم افتاد به یک قوطی کنسرو ماهی بی آنکه بدانم چطوری سر از کوله ام در آورده محض احتیاط آن را بر داشتن و با دو سه تا باند که در جیب کمک های اولیه ام بود انداختم ته کوله ام
چفیعه ای که دور حمایلم بسته بودم تا وقت دویدن حمایلم بالا و پایین نپرد و اذیتم نکند را هم در آوردم
دوباره زانو زدم کنار صورتش تا از او خداحافظی کنم 🥲
وقتی شمرده شمرده گفت:
(( یه خواهشی... ازت دارم... چفیعه ات را ... بنداز روی صورتم... بعد برو ... چون... آفتاب صاف... میزنه توی.... چشمم...))
جگرم آتش گرفت🔥💔
همین کار را کردم اما چند ثانیه بعد چفیه غرق خون شد 🩸
بلند شدم که دیدم بدنش یک لحظه رعشه شدید گرفت و بعد آرام شد 🙁
برگشتم خم شدم و چفیه را از صورتش کنار زدم سیاهی چشم هایش رفته بود دست بردم و پلک هایش را بستم😔🥀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدوچهار
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
مثل تیری که از چله کمان رها شده باشد در منطقه میدویدم
گاهی سینه خیز....
گاهی گربه گربه...
و گاهی هم دو لا دو لا ....
حرفهای شهیدی که نمی دانستم که بود و مرا از کجا میشناخت در گوشم زنگ می زد😣
دلم نمیخواست ابزار تبلیغاتی عراقی ها علیه کشورم باشم 😔🔪
به سرعت می دویدم و از لابلای شهدا رد میشدم
پیکر بعضیهایشان سالم و پیکر خیلی ها به شدت از هم متلاشی شده بود 💔🔪
از دیشب تا آنموقع یک چکه آب هم نخورده بودم تشنگی امانم را بریده بود...
از فشارعطش میکردم ....
چشمهایم میخواهد از کاسه بیرون بزند....
زبانم به کام چسبیده بود....
هر جا که می ایستادم تا نفسی تازه کنم بین شهدا دنباله اب می گشتم
به هر قمقمه ای که دست میزدم خالی بود🥵
اگر می شد تا شب جایی خودم را پنهان کنم امکان زنده ماندنم زیاد بود
می دانستم که با تاریک شدن هوا بچه های مان عملیات می کنند و من می توانم خودم را به آنها برسانم😃💪🏻
سینه خیز از میان شهدا و زخمی ها رد می شدم
بعضی از مجروح ها در لحظه های آخر عمر عکس بچه هایشان را دستشان گرفته بودند و نگاه میکردند و زیر لب چیزهایی زمزمه میکردند🥺💔
بعضی ها هم عکس حضرت امام رحمت الله علیه را گرفته بودند و با ایشان وداع می کردند🤍❤️
صدای مناجات و زمزمه دعا از لبهای بعضی ها در آن لحظات واقعا شنیدنی بود 🥺💗
از اکثرشان خون زیادی رفته بود و لب هایشان از بیآبی چاک خورده بود💔🔥
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدوشش
#رمان_روزانه 😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
به سختی قدری جلوتر رفتم که یک مرتبه چشمم افتاد به کمال که داشت از فاصله پنجاه متری ام صدایم میکرد 🗣
از دیدنش خیلی خوص حال شدم.😃
خیز گرفتم که بروم سمتش که یکدفعه چند گلوله توپ با صدایی گوش خراش و وحشتناک کنارم به زمین خورد و منفجر شد
شدت و موج انفجار آن قدر زیاد بودکه احساس کردم دنیا را روی سرم خراب کرده اند
صدای پخش شدن ترکش گلوله ها که شبیه بال زدن یک دسته پرنده بود ، تمام فضای بالای سرم را پر کرده بود
قدری که حالم جا آمد دیگر منتظر خوابیدن گردوغبار و دود انفجار نشدم
میدانستم که حالم که کار کمال با این انفجار یکسره شده است 🥀💔
سینه خیز از آنجا دور شدم....
خورشید بعد از ظهری قدری ملایم تر می تابید و من ناامیدانه به دنبال پیدا کردن یک جان پناه ، غروبش را انتطار می کشیدم🙂🚶🏻♂
خروج از این منطقه و واردشدن با محدوده ای که حجم آتش در آنجا سبک تر بود انگار یک سال طول کشید
وارد قسمتی از دشت شده بودم که تعداد شهدا و مجروحان کمتر از بقیه جاها شده بود؛
ولی حالا از شما جبهه خودمان آتش تهیه روی منطقه ریخته میشد
جایی گیر افتاده بودم که هن دوست میخوردم هم از دشمن....🙂💔
وقتی دیدم نه راه پیش دارم که راه پس تصمیم گرفتم تا میتوانم از آن منطقه دور شوم
چون میدانستم که دیر یا زود عراقی ها برای پاکسازی منطقه به سراغ شهدا و مجروحان می آیند
از دور منطقه ای را دیدم که به نظرم قدری از سطح زمین گودتر بود تا اندازه ای که میشد با دراز کشیدن تا حدودی خودم را از چشم عراقیها مخفی کنم
به آنجا که رسیدم دیدم سه مجروح با حال وخیم افتاده اند آنجا 💔🤕
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدوهفت
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🌸
یکی از مجروح ها که از وقتی آرام تر بود از تکاور های لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهدا بود.
چندین تیر به پاهایش خورده بود آن قدر خونریزی کرده بود که شلوارش از خون لخته شده باد کرده و آماده بود بالا انگار سر یک تلمبه را گذاشته بودند روی پارچه شلوارش و بادش کرده بودند🩸
از حجم لختههای خونی که از گوشه و کنار شلوار و سوراخ تیرها بیرون زده بود معلوم بود که چند ساعت از زخمی شدنش می گذرد🩸😔
دو مجروح دیگر حدوداً بیست و یکی دو ساله و بسیجی بودند هر دو ته ریشی داشتند که داد میزد تازه مهمان صورت هایشان شده است😇
نگاهم از تماشای زخم هایشان طفره می رفت یکی شان که نمی دانستم چه جور ترکش خورده از بیخه شانه و نزدیک گردن تا کمر و انتهای پهلو قاچ خورده و دو شقه شده بود😣
نیمه چپ بدن تا نزدیکی پاها از نیمه راست جدا شده و فقط از ناحیه پا به بدنش وصل بود و کنارش روی زمین افتاده و اطرافش را غرق خون کرده بود😔🥀🥺
مانده بودم چطور با آنهمه خونی که از این جوان رفته هنوز زنده مانده است🥺❤️🩹
به سختی پاهایش را باز کرد و با گردن و کمر خمیده روی زمین نشسته بود بد جوری روی گردن سنگینی میکرد رو به جلو خم شده بود .
هر از چندگاهی به سختی صورت بی رنگ و رویش را بالا می آورد و چشمهای بی رمقش را به چشم هایم میرساند و بریده بریده از ته دل به هم التماس میکرد🥺🙏🏻
که برادر:
(( تو رو خدا مرا از این وضعیت نجات بده ....خیلی داریم اذیت می شیم... به تیر بزن خلاصمون کن ....به خدا ثواب میکنی...))
عجب انتظاری از من داشت ..!🙁
چطور می توانستم من چنین کاری کنم...
بهش گفتم :(( این چه حرفی که میزنی...
اگه خدا خواست که تو با این وضعیت دوام بیاری حتما یه مطلبی توش بوده....
ببین بچه ها آتشی تهیه میریزند ...
شما که این همه صبر کردی یه خورده دیگه طاقت بیار...
شب که بشه بچه ها میرسن و میبرنت عقب☺️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛