🖇♥️﷽♥️🖇
دهان به دهان دستور توقف رسید. در قبل عراقی ها آرام مستقر شدیم و نشستیم روی زمین🚶🏻♂
هیچ کس نمیدانست قرار است حالا و اینجا چه اتفاقی بیفتد اما پیدا بود که ماندن در آن وضعیت قطعا نمیتواند خیلی طولانی باشد🤷🏻♀
بیسیمچی فرمانده گردان جلویم نشسته بود. ده دقیقه که گذشت صدای ضعیفی از بیسیمش در آمد.
گوش هایم را تیز کردم و شنیدم آن طرف دارند موقعیتمان را میپرسند❓
بی سیمچی که مرتبا با فرمانده در ارتباط بود، پچ پچ کنان وضعیت استقرارمان را شرح داد🗣
صاحب صدای پشت بیسیم هم به آرامی گفت با استعانت از خدا و ائمه اطهار مرحله دوم عملیات را شروع کنید🔫
از لحظه شنیدن دستور حمله تا شروع عملیات دو دقیقه بیشتر طول نکشید. عراقیها غافلگیر از حمله ایرانی ها دستپاچه و بی هدف تیراندازی میکردند صلاحم روی رگبار بود اما هنوز شلیک نکرده بودم یک لحظه سر چرخاندم و دیدم عراقی که داشت تیربارش را تمیز می کرد مثل کسی که اختیاراتش را از دست داده باشد پشت تیربار مثل فرفره دور خودش میچرخد اطرافش را تیرباران می کند😟
دیگر کار نداشت که دارد عراقی میزند یا ایرانی همان لحظه یکی از بچههای گلوله آرپیجی حوالش کرد😃
صدا به صدا نمی رسید دستم برای تیراندازی باز بود بچه ها پخش بودند لابلای عراقیها نمی شد تشخیص داد میترسیدم شلیک کنم و اشتباه هم رزم هایم را بزنم صحنه وصف ناشدنی ای به وجود آمده بود بچهها اسامی ائمه را به زبان می آوردند عراقی ها را هدف قرار می دادند نام مبارک حضرت زهرا را فریاد می کردم و همراه تکاورهای دست ام میدویدیم سمت سنگرهای نعل اسبی شکلی که مخصوص پناه گرفتن تانکهای عراقی بود یک لحظه نگاهم افتاد به چند عراقی که پشت 4 لوله ایستاده بودند و تیراندازی میکردند در فاصله ای نزدیک به آنها از نور تیراندازی شان مطمئن شدند که عراقی هستند.
صلاحم را گرفتم سمتشان هر چهار نفرشان را به رگبار بستم غیر از تیربار هایی که روی تانک های شان نصب کرده بودند نحوه سنگربندی و استتار بقیه تیر بارها هم خیلی برایم جالب بود تیربارهایشان را استتار کرده بودند که فقط نوک لوله اش با سطح زمین و خاکریز مماس شده بود و هیچ اثری از خود سلاح یا حتی سنگر نبود انگار یک نفر فرو رفته داخل زمین و از آن زیر شلیک میکرد😄
#پارت_نود_پنجم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
رشته های در هم پیچیده زرد و سفید که تند تند از کمر تاب بر میداشتند و شکل عوض میکردند😟
چند دقیقهای به همان حال بودم گفتم مهدی اول جوانی چشمهایت را از دست دادی داشتم فکر میکردم حالا با این وضعیت چطوری می توانم خودم را در جبهه بند کنم که متوجه شدم کم کم دارم چیزهای محو و تاری را در اطراف می بینم👀
قدری که گذشت حالم بهتر شد و توانستم اطرافم را ببینم باورم نمیشد هرطور که حساب میکردم آتش عقبه آرپیجی میبایست اساسی از خجالت سر و صورت و چشم هایم در میآمد😕
سوی چشمهایم که برگشت با دقت تمام بدن را چک کردم حتی یک تاول کوچک هم نبود🤷🏻♀
تیربار های کالیپر ۷۵ عراقیها یکسره کار می کرد بیچاره ها از ترس جان به خودی و غیرخودی رحم نمی کردند آنهم با تیربار هایی که بچههای ما از آن برای زدن هواپیمای عراقی استفاده میکردند نیروی پیاده😦
به ۱۰ دقیقه نرسیده بود عراقیها سلاح هایشان را انداختند زمین و دستهایشان را گذاشتند روی سرشان🙆🏻♂
پیراهن های شان را در آوردند و تسلیم شدند صدای« دخیل خمینی و الموت صدام» همه جا را پر کرده بود باورمان نمیشد به این زودی کم آوردهاند از نظر سلاح و تجهیزات حساب تأمین بودند.
اما آنقدر ترسیده و غافلگیر شده بودند که دیگر بیشتر از این نمی توانستند مقاومت کنند😄
#پارت_نود_پنجم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛