🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدوچهار
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
مثل تیری که از چله کمان رها شده باشد در منطقه میدویدم
گاهی سینه خیز....
گاهی گربه گربه...
و گاهی هم دو لا دو لا ....
حرفهای شهیدی که نمی دانستم که بود و مرا از کجا میشناخت در گوشم زنگ می زد😣
دلم نمیخواست ابزار تبلیغاتی عراقی ها علیه کشورم باشم 😔🔪
به سرعت می دویدم و از لابلای شهدا رد میشدم
پیکر بعضیهایشان سالم و پیکر خیلی ها به شدت از هم متلاشی شده بود 💔🔪
از دیشب تا آنموقع یک چکه آب هم نخورده بودم تشنگی امانم را بریده بود...
از فشارعطش میکردم ....
چشمهایم میخواهد از کاسه بیرون بزند....
زبانم به کام چسبیده بود....
هر جا که می ایستادم تا نفسی تازه کنم بین شهدا دنباله اب می گشتم
به هر قمقمه ای که دست میزدم خالی بود🥵
اگر می شد تا شب جایی خودم را پنهان کنم امکان زنده ماندنم زیاد بود
می دانستم که با تاریک شدن هوا بچه های مان عملیات می کنند و من می توانم خودم را به آنها برسانم😃💪🏻
سینه خیز از میان شهدا و زخمی ها رد می شدم
بعضی از مجروح ها در لحظه های آخر عمر عکس بچه هایشان را دستشان گرفته بودند و نگاه میکردند و زیر لب چیزهایی زمزمه میکردند🥺💔
بعضی ها هم عکس حضرت امام رحمت الله علیه را گرفته بودند و با ایشان وداع می کردند🤍❤️
صدای مناجات و زمزمه دعا از لبهای بعضی ها در آن لحظات واقعا شنیدنی بود 🥺💗
از اکثرشان خون زیادی رفته بود و لب هایشان از بیآبی چاک خورده بود💔🔥
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛